شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
داشت با آب قمقمه اش وضو مي گرفت براي نماز صبح، گفتم: «بي تجربه اي، آب لازمت مي شد؛ شايد چند روزي بي آب باشيم.» گفت: «لازم نمي شه من مسافرم.» عمليات که تمام شد ديدمش، رفته بود مسافرت.