مردي از راه فروش روغن ثروتي کلان اندوخته بود و به خاطر حرصي که داشت هميشه به غلام خود مي گفت در وقت خريد روغن هر دو انگشت سبابه را به دور پيمانه بگذارد تا روغن بيشتري گرفته شود و برعکس در وقت فروختن آن دو انگشت را درون پيمانه بگذارد تا روغن کمتري داده شود. هر چه غلام او را از اين کار بر حذر مي داشت مرد توجه نمي کرد، تا اين که روزي هزار خيک روغن خريد و بالاي کشتي برد چون به ميان دريا رسيد، دريا توفاني شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دريا بريزند تا کشتي سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خيک ها را يکي يکي به دريا مي انداخت. در اين حال غلام گفت: ارباب انگشت انگشت مبر تا خيک خيک نريزي.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید