در بین ازدحام مردمی که می خواستند از مترو پیاده شوند یک نفر به او تنه ی محکمی زد و با صدای خفه ای گفت ببخشید و از کنارش رد شد.
احمد مرد چهل ساله ای بود. با موهای جو گندمی و با ته ریشی که گوشه هایش به سپیدی می زد و حاکی از گذر عمر بود.
همیشه عینکی مشکی به چشم داشت که مانع می شد کسی چشم هایش را ببیند و همواره عصایی به دست داشت تا بتواند مسیرش را تشخیص دهد.
هر دو چشمش را وقتی که نه ساله بود از دست داده بود.
پدرش آهنگر بود و احمد از هفت سالگی در کارگاه پدر به او کمک می کرد. گاهی عشایر برایشان مین های جنگی را که از جنگ جهانی به جا مانده بود می آوردند و به پدر احمد می فروختند.
او این مین ها را ذوب کرده و با آنها وسایل دیگر می ساخت. یک روز که علی پدر احمد داشت یکی از همین مین ها را ذوب می کرد تا با آن تپانچه ای بسازد، مین منفجر شد و نتیجه اش قطع شدن دست علی و کور شدن احمد نه ساله بود.
احمد بارانی بلندش را که در مترو چروک خورده بود مرتب کرد و با صدای گرفته اش گفت ببخشید.
پیرمردی که نزدیک او ایستاده بود گفت: بگو پسرم .
احمد از پیرمرد خواست تا او را به درب خروجی مترو راهنمایی کند. پیرمرد با یک دستش دست راست احمد را گرفت و دست دیگر خود را پشت کمر او گذاشت و احمد را از لابه لای جمعیت به سمت پله های برقی مشایعت کرد.
همانطور که هر دو به سطح زمین نزدیکتر می شدند،احمد جریان هوا را در اطراف صورتش بیشتر حس می کرد .
هر دو از پله های برقی راهی سالن خروجی مترو شدند.حال باید از چند پله بالا می رفتند.
با آنکه پیرمرد احمد را هل می داد تا او سریعتر به جلو برود، احمد مرتب می ترسید که کسی یا چیزی جلویش باشد و سلانه سلانه راه می رفت.
باد تندی در خروجی مترو پیچیده بود و احمد بوی تند سیگار را هم حس می کرد. به بالای پله ها که رسیدند احمد از پیرمرد تشکر کرد و پرسید: کدام طرف می رود انقلاب ؟
-چرا ایستگاه انقلاب پیاده نشدی؟
احمد با صدای لرزان گفت : آخه می خواستم کمی راه برم.
-سمت چپت می رود انقلاب. اما خیلی دوره . خسته شدی سوار بی آر تی شو؛ و با همین جملات از احمد جدا شد.
احمد آهسته راه افتاد و سعی کرد با پاهایش کفپوش های مخصوص نابینایان را که در پیاده رو بود لمس کرده و با کمک عصایش به جلو برود . کم کمک سرعتش را بیشتر می کرد،اما تا می خواست به سرعتی یکنواخت برسد به مانعی بر می خورد.
کمی جلوتر دست فروشی بساط کرده بود و چند تا چتر را درست در محل عبور نابینایان چیده بود.
همینکه احمد به چترها نزدیک شد دستفروش شروع کرد به فریاد زدن "هی داداش آروم،واسا". دست احمد را گرفت و او را از کنار چترها عبور داد و برگشت سر بساطش .
انگار کمی به احمد بر خورده بود اما نمی خواست به دستفروش حرفی بزند .عصایش را همانطور بر کف پیاده رو می کشید و سعی می کرد تا دوباره کف پیاده-رو را لمس کرده و کفپوش های نابینایان را پیدا کند اما خبری از آن ها نبود .
کف پایش دانه های درشت سیمانی را حس کرد و فهمید که آن قسمت از پیاده رو را کنده اند . شاید لوله ای ترکیده یا می خواهند کف پوش ها را عوض کنند ،ولی برایش چندان اهمیتی نداشت.
خیلی وقت بود که به این مشکلات پیاده روها عادت کرده بود .
به مسیرش ادامه داد تا به تقاطع خیابانی رسید. هیچ کس اطرافش نبود. حدود پنج دقیقه ایستاد تا صدای پایی را شنید که به آرامی به او نزدیک می شد وقتی صدای پا به اندازه ی کافی به او نزدیک شد احمد خطاب به عابر گفت: ببخشید. بعد از چند ثانیه صدای زن جوانی را شنید. "بفرمایید".
احمد از زن جوان خواهش کرد تا به او کمک کند تا از خیابان رد شود. زن جوان مچ دست احمد را گرفت و او را تا آن سمت خیابان مشایعت کرد . خانوم جوان با لحنی دلسوزانه گفت :" کمکی، چیزه دیگه ای نمی خواید؟"
-احمد انگار که از این حرف بهش بر خورده باشد با صدایی متکبرانه و جدی گفت "نه"، و به مسیرش ادامه داد .
صدای پای زن جوان چند لحظه به گوش نرسید. انگار همانجا ایستاده بود و به احمد نگاه می کرد.
احمد فکر کرد شاید ایرادی در لباس ها و ظاهرش باشد ،ایستاد زیپ شلوارش را چک کرد،بسته بود .
کلاه لبه دارش را اندکی روی سرش چرخاند و باز به کمک کفپوش های مخصوص نابینایان به مسیرش ادامه داد . ده دقیقه ای را آرام و بی هیچ مشکل خاصی به جلو رفت.
صدای ماشین ها را گوش می داد و صدای زمزمه ی مردمی که از کنارش رد می شدند را می شنید.
همانطور که راه می رفت حس کرد عصایش با جسم سختی برخورد کرده،ایستاد و به آرامی به آن جسم نزدیک شد.
وقتی با دست هایش آنرا لمس کرد متوجه شد که پل عابر پیاده است .آهسته به کمک عصایش از کنار پل رد شد و باز به مسیر مخصوص نابینایان بازگشت.
کمی جلوتر باز هم به تقاطعی دیگر رسید. یک اتومبیل درست سر چهار راه ایستاده بود.
احمد به زحمت خود را به پشت اتومبیل رساند، اما همینکه خواست راه بیفتد چراغ اتومبیل ها سبز شده بود و اتومبیل ها در بین صدای بوق های ممتد شان به حرکت در آمدند.
احمد گیج و منگ وسط خیابان ایستاده بود. جلویش که اتومبیل ها داشتند عبور می کردند و پشت سرش هم جوی آب بود.
ترجیح داد همانجا بایستد که ناگهان صدای مردی را از لا به لای صدای بوق اتومبیل ها شنید که فریاد می زد " آقا برو من واسادم" گویی اتومبیلی توقف کرده بود تا او رد شود. اما سه،چهار تا از اتومبیل های پشت سرش بی وقفه برایش بوق می زدند .
احمد تشکر کرد و سراسیمه از خیابان رد شد.
آنقدر عجله کرد که وقتی به آنسوی خیابان رسید پایش به سکوی سنگی ای که در ابتدای پیاده رو گذاشته بودند تا موتورسیکلت ها نتوانند به پیاده رو بروند برخورد کرد .
کمی ایستاد وبا دست چپش پایش را فشاری داد تا از شدت دردش بکاهد. از پشت سرش دیگر صدای بوق نمی آمد و معلوم بود که اتومبیل ها دیگر از چهار راه رد شده اند.
به مسیرش ادامه داد و چند دقیقه ای را در میان جمعیتی که رفته رفته بیشتر می شد به جلو رفت.
کمی به سمت دیوارهای اطراف پیاده رو که نزدیک شد حس کرد عصایش با پای کسی برخورد کرده است. تقریبا نیم ساعتی بود که احمد حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود ، به همین علت وقتی خواست از مردی که عصایش به او خورده عذر خواهی کند، صدایش گرفته بود. با کلماتی نامفهوم گفت: بب...خ...شید.
مرد آرام گفت :" جانم؟ " احمد آب دهانش را قورت داد ،سینه اش را صاف کرد و گفت: عذر می خوام عصام بهتون خورد.
- خواهش می کنم. کجا می رید ؟ می خواین کمکتون کنم ؟
- متشکر. می خوام برم متروی انقلاب".
- دو کوچه پایین تره. منم دارم می رم همونجا. اگه می خواید با هم بریم.
احمد تشکر کرده و سرش را به نشان موافقت آرام به پایین تکان داد.
مرد دست احمد را گرفت و هر دو به سمت متروی انقلاب حرکت کردند.
دویست متری پایینتر هر دو به سمت در ورودی متروی انقلاب پیچیدند .همانطور که آهسته با هم صحبت می کردند با مشایعت مرد هر دو از پله های ورودی مترو پایین رفتند.
ابتدا پاها ،بعد کمر و شانه ها و نهایتا سرهایشان هم در میان انبوه جمعیت از نظر محو شد و هر دو وارد ایستگاه مترو شدند.