به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اینها درد و دل علیرضاست. مرد 33 سالهای که به قول خودش با گذشت 9 سال، نه چیزی از زندگی زناشویی فهمیده و نه توانسته برای دو کودک خردسالش درست و درمان پدری کند. درست مثل اسپند گداخته روی آتش لحظهای آرام و قرار ندارد.
زندگی پرماجرای او با عشق به زن بیوهای آغاز شد که مرد کینه توزی شوهرش را به قتل رسانده و یک پسر 16 ساله از اوبه یادگار مانده بود.
دلباختهاش شد و تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اما تمام اعضای خانواده با ازدواج او مخالف بودند. هم 10 سال از علیرضا بزرگتر بود و هم یک پسر نوجوان داشت.
هرچه خانوادهاش مخالفت کردند، علیرضا دراجرای تصمیمش مصممتر میشد. آخرش هم پیروز شد و با سارا ازدواج کرد. اوایل همه چی خوب بود، دو سال بعد زندگی آن روی دیگرش را به علیرضا نشان داد و متوجه شد نمیتواند از پسر نوجوان همسرش مراقبت کند.
علیرضا میگوید: مشکلی با پسرش نداشتم، اما خانواده پدریاش با این دلیل که دوست ندارند نوهشان زیر دست ناپدری بزرگ شود، میخواستند او را پیش خودشان ببرند. به زنم گفتم من حاضرم خانه جدا بگیرم، هفتهای یکبار میآیم و به شما سر میزنم، اما سارا قبول نکرد. مدتی که گذشت، مشکلاتمان شروع شد. انگار زبان هم را نمیفهمیدیم. کتککاری، فحش بیاحترامی. دیگر حال و حوصله مسافرت نداشتیم و دائم باهم درگیر بودیم.
عکسهای عروسی با همسر خدا بیامرزش را که میدیدم، آتش حسادت در وجودم شعله میکشید. لبخندهایی که به آن خدا بیامرزد زده بود، حتی یکی از آنها را به من نشان نداده بود. من هم مرد هستم و به محبت زنم احتیاج دارم، اما سارا توجهی به من ندارد. چند بار تصمیم گرفتم خودم را گم و گور کنم تا شاید دلش برایم تنگ شود، اما انگار نه انگار.رفتارهای سردش و امر و نهیکردنهایش باعث شده حس کنم او جای همسر، مادرم است.
از بس فکر و خیال میکنم، مشکلات جسمی و روحی مختلفی پیدا کردم، طوری که شبها وقتی میخوابم بینیام خونریزی میکند. اینجور وقتها معمولا زنان نگران میشوند، اما زنم عین خیالش هم نیست. به جایش گفت زنگ بزن به خانوادهات بگو چه مشکلی داری فکر نکنند من بلایی سرت آوردهام. سر اینکه غذا شور شده است یا بینمک، لباسها اتو نشدهاند یا نه؛ با هم مشکلی پیدا نکردهایم. مشکل اصلی همان اخلاقش است.
مرد جوان ادامه میدهد: به قدری احساس تنهایی میکنم که حاضرم با هر غریبهای دردو دل کنم جز زنم. احساس بدی دارم، فکر میکنم زنم سرم کلاه گذاشته است. این چند وقت که رابطهام با سارا تیره و تار شده، دیروقت به خانه میآیم. خبر دارم پسر سارا از صبح به خانه میآید و نزدیک آمدنم که میشود، به خانه پدربزرگش برمیگردد. دختر و پسر کوچکم را به کل فراموش کرده است و احساس میکنم خودم و بچههایم قربانی سنگدلی سارا شدهایم. نمیدانم چرا هیچ علاقهای به زندگی و وقت گذاشتن برای من و بچهها ندارد. اینطور نبود، بارها به سارا گفتم اگر تو بخواهی ما خوشبخت هستیم، اما نمیدانم چرا دل به دلم نمیدهد. من از قهر و دعوا دل خوشی ندارم، اما به دلیل رفتارهای خودش چند بار بدجور عصبانی شدهام. دستپخت خوبی دارد، اما اگر امروز قیمه درست کند، تا چهار روز دیگر غذا نداریم. وقتی هم اعتراض میکنم میگوید فلان روز غذا درست کردم، امروز هم تخم مرغ آبپز بخور. این هم شد حرف؟
آرزو به دل ماندهام که عشقش را زبانی به من ابراز کند، بعدازظهرها که کارم تمام میشود، دلم نمیخواهد به خانه برگردم. بس که زندگیام بیروح است. میدانم برسم خانه جز رد و بدل کردن یک سلام و علیک خشک و بعد هم شام اگر داشته باشیم، حرف دیگری بین ما وجود ندارد. صبح هم که میشود، دوباره روز از نو روزی از نو. یک زندگی کاملا بیهدف.
علیرضا در عین اینکه از رفتارهای همسرش ناراحت است، اما هنوز هم به سارا علاقهمند است و میگوید: شغلم حساس است و به آرامش روانی نیاز دارم، اما شرایطم به گونهای است که تخصصم را نادیده گرفته و به گدای سر کوچه هم بابت آرامش کاذبی که دارد، حسادت میکنم. زنم به تنها چیزی که فکر میکند، کار کردن و پول درآوردن است. شاید برایتان خندهدار باشد، اما بزرگترین آرزویم است که یک روز با صدای پر از مهر و محبت سارا از خواب بیدار شوم. اگر یک روز اشتها نداشته باشم و ناهار با خودم به محل کارم نبرم، دیگر تا یک ماه از غذا خبری نیست. وقتی میپرسم، چرا ناهار نمیدهی، میگوید تو از غذاهای من خوشت نمیآید. سارا زن بامحبتی است، اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که از این رو به آن رو شد. اگر آن رفتار پر محبت را روزهای اول زندگیمان از او نمیدیدم مطمئن میشدم که به دلیل فاصله سنی زیادمان ازدواجمان از اول هم اشتباه بوده، اما میدانم سارا اینطور نیست. قضاوت اشتباه هم نکنید، چون زنم پاکدامن است و امکان ندارد به من خیانت کرده باشد.
منبع:جام جم
انتهای پیام/
پیش مشاور حتما برین خیلی میتونه بهتون کمک کنه.
امیدوارم مشکلتون حل بشه...ان شا الله