سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

هر شب یا یک داستان واقعی؛

بی‌توجهی پدر و عاقبت دردناک یک نوجوان/ سارق 16 ساله معتاد چه سرگذشتی داشت؟

شب گذشته مامورین گشت پلیس در حین گشت زنی در یکی از خیابانهای فرعی شهر به پسر جوانی مشکوک می‌شوند که از داخل خودروی پارک شده‌ای بیرون آمده و با دیدن پلیس هراسان قصد فرار داشت که دستگیر و بلافاصله به کلانتری انتقال داده می‌شود.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران؛ سرش رو به پایین روی صندلی گوشه اتاق نشسته و در حالیکه به جلو خم شده بود با انگشتان دستش بازی می‌کرد، از حالت نشستن او کاملا معلوم بود که احساس راحتی نمی‌کند.

شب گذشته مامورین گشت پلیس در حین گشت زنی در یکی از خیابانهای فرعی شهر به پسر جوانی مشکوک می‌شوند که از داخل خودروی پارک شده‌ای بیرون آمده و با دیدن پلیس هراسان قصد فرار داشت که دستگیر و بلافاصله به کلانتری انتقال داده می‌شود و نهایتا بعد از تشکیل پرونده قضایی به تشخیص رئیس کلانتری جهت مصاحبه مددکاری به دایره مشاوره و مددکاری کلانتری هدایت شده بود که در ادامه آن را می خوانید:

مددکار از جا بلند می‌شود و رو به روی پسر می‌نشیند و از او می‌پرسد: به چه جرمی دستگیر شده‌ای؟

پسر در‌‌ همان حالتی که قرار داشت زیر لب زمزمه می‌کند: به جرم بی‌کسی و بدبختی!

مددکار می‌گوید: تا جایی که من می‌دانم این‌ها که گفتی جرم نیستند، به من می‌گویی اسمت چیست و چند سال داری؟

پسر کمی جابجا می‌شود و می‌گوید: سعیدهستم و شانزده سال دارم.

مددکار از سعید می‌خواهد که از گذشته خود بگوید؛ سعید بعد از مکث کوتاهی در حالیکه دستش را ستون چانه‌اش قرار می‌داد می‌گوید: فرزند خانواده‌ای بودم که وضع مالی خوبی نداشت. من پسر بزرگ بودم و یک خواهر و یک برادر کوچک داشتم تا قبل از اینکه مادرم فوت کند درس و مشقم خوب بود بچه درس خوانی بودم، در مدرسه همه معلمین و معاون از من راضی بودند.

سعید ادامه داد: 9 سال بیشتر نداشتم که مادرم به رحمت خدا رفت و بدبختی‌های من شروع شد، پدرم کارگر بود و از عهده مخارج زندگی بر نمی‌آمد، به بچه‌هایش توجه چندانی نداشت، بعد از فوت مادرم به اصرار پدر بود که درس و مدرسه را‌‌ رها کردم و در یک کارگاه مبل سازی مشغول به کار شدم تا هم به خیال او کار یاد گرفته باشم و هم کمک خرجی خانواده باشم.

پسر جوان می‌گفت: یادم می‌آید که چند ماه از شروع به کار من در آن کارگاه لعنتی گذشته بود و او حتی یکبار هم به آنجا سر نزد، شب‌ها هم که به خانه بر می‌گشت راجع به کارم یا اینکه اصلا من از کار و محیط آنجا راضی هستم یا نه هیچ نمی‌پرسید.

سعید در حالیکه هر دو دستش را مشت کرده بود نگاهش به نقطه‌ای خیره ماند، مددکار او را ترغیب می‌کند که ادامه دهد و پسر که انگار مطلب خیلی مهمی می‌خواهد بگوید نگاهی به در اتاق می‌اندازد تا از بسته بودن در اتاق مطمئن شود و بعد ادامه می‌دهد: در کارگاه به غیر از من چند نفر دیگر که همگی از من بزرگ‌تر بودند مشغول به کار بودند اما من زیاد با آن‌ها راحت و صمیمی نبودم چون از رفتارشان خوشم نمی‌آمد، چند بار توسط آن‌ها مورد آزار قرار گرفتم اما به کسی نتوانستم چیزی بگویم چون تهدیدم کرده و از من زهر چشم گرفته بودند.

وی گفت: آن زمان ۱۲ساله و خیلی بی تجربه بودم، بعد از مدتی دو تن از کارگران‌‌ همان کارگاه با اصرار مرا به پای بساط مصرف مواد کشیدند و بعد از چند بار مصرف من که لب به سیگار هم نزده بودم مصرف تریاک دیگر برایم عادی شد و بعد از چند ماه شیشه جایگزین تریاک شد و در همین زمان صاحب کارگاه متوجه اعتیاد ما شد و ما چند نفر را از کارگاه بیرون انداخت.

مددکار از سعید می‌پرسد: عکس العمل پدرت چه بود؟

سعید لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: پدرم با سنگدلی تمام مرا از خانه بیرون کرد، سعید این را می‌گوید و بعد در حالیکه چشمانش نمناک می‌شوند ادامه می‌دهد: پدرم تا از جریان اخراجم از کارگاه با خبر شد به حالت اعتراض نزد صاحبکارم رفت اما وقتی برگشت بی‌مقدمه مرا به باد کتک گرفت و با سنگدلی مرا از خانه بیرون کرد.

پسر جوان بعد از مکث کوتاهی سرش را پایین انداخته و ادامه می‌دهد: هیچ وقت گریه‌های خواهرم را وقتی با التماس از پدر می‌خواست که مرا کتک نزند فراموش نمی‌کنم وقتی جلوی درب حیاط ایستاد و گفت که نخواهد گذاشت مرا از خانه بیرون کند اما پدرم با بی‌رحمی خواهرم را به گوشه‌ای پرت کرد و...

سعید در حالیکه سرش را به حالت تاسف تکان می‌داد منتظر سوال مددکار نمی‌شود و ادامه می‌دهد: جایی را نداشتم کس و کاری هم که نداشتم برای همین روز‌ها و شب‌هایم در گوشه خیابان‌ها گذشت و با دو نفر از خودم بد‌تر که معتاد بودند آشنا شدم برای اینکه خرج مواد را دربیاورم تصمیم گرفتم در سرقت لوازم داخل خودرو‌ها همراه آن‌ها شوم و  شب گذشته تصمیم گرفته بودم به تنهایی اینکار را انجام دهم که توسط پلیس دستگیر شدم.

انتهای پیام/
برچسب ها: داستان ، واقعی ، گزارش ، تباهی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
جواد
۱۳:۳۴ ۱۴ آذر ۱۳۹۳
چقدر تاسف بار...............
مهردادرحیمی یزدی
۰۹:۲۲ ۱۴ آذر ۱۳۹۳
اگرمدریت درستی تو کشور بود الان این پسر یکی از نخبه های مملکت بود ای کاش ...
بهشته خانم
۰۴:۵۰ ۱۴ آذر ۱۳۹۳
متاسفم . . .
جمال ارشدی
۰۱:۰۹ ۱۴ آذر ۱۳۹۳
مشکل از ریشه است.
دولت باید به فکر این اشخاص باشد نه اینکه پول ها جمع شود و به یکباره اختلاص شود.
ناشناس
۲۳:۵۲ ۱۳ آذر ۱۳۹۳
خدا لعنت کنه پدر بی وجدانشو
گمنام
۲۰:۵۳ ۱۳ آذر ۱۳۹۳
خدا بر چنین پدری لعنت کند عوض اینکه حمایتش کنه از خونه بیرونش کرده .واقعا اشکمو در اورد ....چطور میشه به این جوان کمک کرد من حاضرم .
زهرا
۲۰:۴۴ ۱۳ آذر ۱۳۹۳
دلم به حالش سوخت ..ای خدا خودت کمکش کن... واقعا دردناک