به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، میگوید قرار بود شوهرم پناه خانوادهام باشد! ماه گل این جمله را میگوید و توی چشمانش را پاک می کند. او زنی 27 ساله است که به جرم قتل عمد از چهار سال پیش در اندرزگاه زنان ندامتگاه فردیس به سر می برد.
چه شد که به زندان افتادی؟من از مادر ایرانی و پدر افغانی به دنیا آمدم. پنج خواهر و برادر کوچکتر از خودم دارم. دوازده ساله بودم که به اجبار خانواده با پسری به نام اسد ازدواج کردم. ما ساکن مشهد بودیم و شوهرم در کار خرید و فروش موتور بود. در این ازدواج صاحب پسری به نام غلامرضا و دختری به نام فاطمه شدم که حالا 15 ساله و 7 ساله هستند. فاطمه یک ساله بود که شوهرم فوت کرد و با دو بچه مجبور شدم به خانه مادرم برگردم.
در این مدت، پدرم نیز از دنیا رفته بود و خانواده ام با فقر و بی پناهی زندگی سختی را می گذراندند.
مادرم به زور شکم خواهر و برادرانم را سیر می کرد و نمیخواستم خودم و بچه هایم وبال زندگی آنها باشم. در همان روزها سرو کله خواستگارم پیدا شد. عبدالغدیر از همسر اولش دو پسر و یک دختر داشت، از همسر دومش هم پنج دختر. من هم همسر سومش شدم و خوشبختانه در این ازدواج صاحب بچه نشدم. البته هر دو زن قبلی، هنوز زنش بودند.
چرا با سن کم، چنین ازدواجی را پذیرفتی؟او وقتی به خواستگاری آمد، گفت برادرهایم زیر دستم در نقاشی ساختمان کار می کنند و برای برادر بزرگترم زن میگیرد. در آن زمان برادر بزرگم تازه سرکار می رفت و بقیه هنوز بچه بودند. مادرم از روی فقر و ناچاری موافق این ازدواج بود و من هم قبول کردم.
زندگیت چه طور بود؟جهنم، نه برای برادرم زن گرفت، نه بقیه را سر کار برد. مادرم فهمید او با زنان دیگر در ارتباط است. تلاش کرد تا من طلاق بگیرم ولی نتوانست و درست چهار ماه بعد از این ازدواج، مادرم سکته کرد و مرد. بعد از فوت مادرم، مجبور شدم دو خواهرم را که 14 ساله و 19 ساله بودند، پیش خودم ببرم. دختر و پسرم هم با ما زندگی می کردند. وقتی برادرهایم به در خانه میآمدند، در را باز نمی کردم و از همان پشت در با گریه می گفتم بروند دنبال زندگیشان. عبدالغدیر به خاطر خواهر و برادرانم زندگی را برایم سیاه کرده بود ولی من نمی توانستم خواهرانم را مثل برادرانم آواره خیابانها کنم. همان روزها برادر بزرگم به خاطر دعوا در خیابان دستگیر شد و به زندان رفت.
چرا شوهرت را کشتی؟ پسرم غلامرضا سر کار می رفت، خودم هم در خانه های مهرشهر نظافتچی بودم. عبدالغدیر به ما خرجی نمی داد. فهمیدم به خواهر بزرگم نظر بدی دارد و مزاحمش می شود. چون به شدت مراقب خواهرانم بودم، این کار او بیشتر زجرم می داد. یک روز صبح، بعد از چند روز به خانه آمد و دوباره به خاطر بچه ها با من درگیر شد. دست از سر خواهرم برنمیداشت. تا ساعت 12 ونیم دعوا، جروبحث و کتک خوردنم ادامه داشت. تمام نفرت دنیا در وجودم جمع شده بود، همان موقع چاقوی میوه خوری را برداشتم و یک ضربه به قفسه سینه اش زدم. خواهرم و پسرم بلافاصله او را به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود و نیم ساعت بعد از رسیدن به بیمارستان فوت کرد.
چه طور دستگیر شدی؟پسرم در بیمارستان، آدرس خانه را داده بود. سه ساعت بعد به در خانه آمدند و مرا دستگیر کردند. خودم همه چیز را اعتراف کردم. یک ماه در آگاهی بودم تا به این زندان آمدم.
بچه هایت و خواهرانت کجا هستند؟بچه هایم به بهزیستی رفته اند و خواهرانم پیش برادرانم آواره و سرگردان بودند ولی خواهر بزرگم ازدواج کرد تا سقفی بالای سرش باشد و خواهر کوچکم به خاطر سرقت، همین جا پیش من زندانی است.
چند نفر شاکی داری؟همه بچه های عبدالغدیر شاکی هستند و قصاص هم برایم صادر شده، دیه نمی خواستند. زن اولش تازه فوت کرده و زن دومش با پنج دخترش برای ادامه زندگی به مالزی رفته اند و نمی دانم چه بر سرم خواهد آمد! از بچه های شوهرم می خواهم مرا ببخشند. اگر دیه می خواستند، شاید با کمک خیرین رضایت می گرفتم ولی با آن که زندگی خوبی ندارند، دیه نمی خواهند. خودشان پدرشان را می شناختند. اگر من بدبخت نبودم، با او ازدواج نمی کردم و این طور خانواده ام متلاشی نمی شد.