سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

گفتگو با مردی که 8 بار «پیاده» از شلمچه تا مشهد رفت +عکس

مگر همیشه باید گپ و گفت‌های شبانه با بازیگران و ورزشکاران باشد؟ این بار سراغ مردی از تبار رزمندگان گمنام دفاع مقدس رفته ایم که 8 بار است پیاده از شلمچه تا مشهد به عشق زیارت امام رضا (ع) سفر کرده است. باور می کنید؟

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، ساعت حدود 12 ظهر و زير آفتاب گرم شرقي، بكوب مي رفتيم. 80 كيلومتري تا نيشابور داشتيم و پس از آن هم راهي تا مشهد باقي نمي ماند. همين طور در حال رانندگي بودم كه يك آن چشمم به پياده اي افتاد كه از كنار جاده هم مسير با ما حركت مي كرد.

روي كوله پشتي اش دو كلمه «شلمچه» و «مشهد مقدس» را ديدم. در چند ثانيه چيزهاي زيادي از ذهنم گذشت و بلافاصله تصميم گرفتم كنار جاده توقف كنم. خانواده هم تعجب كرده بودند. به آنها گفتم: خودم هم هيچي نمي دانم. اگر اين مسافر پياده برسد، همه چي معلوم مي شود.

پياده تنها كم كم به ما نزديك مي شد، چند قدمي به استقبالش رفتم. چهره سياه سوخته اش را در سايه كلاه و چفيه پوشانده بود، خسته بود، اما با لبخند مهربان و گرمش تحويلم گرفت. تا ايستاد كوله پشتي بزرگش را زمين گذاشت. معلوم بوده خيلي سنگين است و مي خواست از همين فرصتي كه با ما هم صحبت مي شود هم استفاده كند و نفسي تازه كند.

كوله پشتي را درست ورانداز كردم. نوشته بود: «پياده از شلمچه به مشهد مقدس» آفتاب گرم ظهر تابستان خراسان مي تابيد. از او خواستم چند لحظه اي روي تخته سنگي كه در حاشيه جاده بود، بنشيند و با هم صحبت كنيم و خستگي از تن بيرون كند.

انگار خيلي وقت بود مي شناختمش، چهره اش تداعي كننده چهره هايي بود كه از رزمندگان دوران دفاع مقدس در فيلم ها و عكس ها ديده بودم. حرف هايش را در ادامه در قالب گفت وگو خواهيد خواند، فقط شايد اين را در سوال و جواب ها نگفته باشد.

او گفت: امروز 84 روز است كه از شلمچه حركت كرده ام. قرار بود روزهاي آخر سال 1390 حركتم را شروع كنم كه به دليل عوارض شيميايي چند روزي بستري شدم و برنامه سفر به بعد از تعطيلات نوروز موكول شد.

اين مسافر آستان امام رضا(ع) اين را هم گفت كه كوله اش سنگين است و به مرور پشتش را زخمي كرده و كمرش تاول زده است و موقع استراحت و شب ها نمي تواند به پشت بخوابد. كوله پشتي را زمين مي گذارد و به حالت سجده روي كوله مي خوابد...

حرف هايش گرم و گيرا بود. دلم مي خواست حتي شده با او همسفر شوم و بيشتر از اين ها برايم حرف بزند، اما حيف كه نمي شد. او بايد مي رفت، همانطور كه 84 روز پياده آمده بود و ما هم بايد از او جدا مي شديم. آخرين جمله اش اين بود كه سلام مرا به آقا برسانيد ان شاء الله خیلی زود به حرم خواهم رسيد.

با مسافر تنها خداحافظي كرديم. ما دوباره سوار بر مركب آهني مان و او پياده و در خلوت تنهايي دوباره در جاده گام گذاشت...

اين فقط مقدمه بود و اينكه بدانيد ماجرا از كجا شروع شد. براي اينكه از اين مسافر و ماجراي سفرش بيشتر بدانيد حتماً گفت وگوي خواندني كه پس از آن ديدار و در فرصتي ديگر با او انجام داديم را بخوانيد.



خودتان را معرفي كنيد؟

بنده «رضا نظري» اهل لرستان هستم.

ظاهراً جانباز هستيد، درست است؟

جانباز آنهايي هستند كه رفتند و ما وامانده ايم و معصيت مي كنيم. ما لياقت جانباز بودن را نداريم.
بنده 21 بهمن ماه سال 1364 در منطقه عملياتي والفجر8 در فاو مجروح شيميايي شدم. در واقع 45 درصد شيميايي و 25 درصد هم در اثر اصابت تركش به بدن و كليه ها.

داستان سفر شما چيست؟

ما هشت نفر بوديم. هشت دوست و برادر و رفيق. شور و حال خاصي داشتيم. به جبهه كه آمديم، هم قسم شديم جنگ كه تمام شد اگر فردي از ما زنده ماند به نيابت از آنهايي كه شهيد شدند مسير شلمچه تا مشهدالرضا(ع) را پياده برود. اصلاً مسير را نمي شناختيم، اينكه چند كيلومتر است؟ از كجا بايد برويم و ... فقط همين.

گذشت تا اينكه هفت نفرمان شهيد شدند و من روسياه قرعه به نامم افتاد. توفيق شد كه بنده هفت بار به اين سفر به نيابت از دوستان شهيدم مشرف شوم. هر دفعه هم از يك مسير، راهي مشهد شدم. الآن هم هشتمين سفرم است كه براي خودم آمده ام. بحمدالله اين هشت سفر بار فرهنگي زيادي داشت. براي خودم هم پر بود از تجربه هاي بي نظير.

دوستان تان را كه همگي شهيد شدند نام مي بريد؟ جريان دوستي خودتان را هم شرح دهيد.

اجازه بدهيد كه اسامي آنها گمنام بماند. اصلاً همان موقعي كه بودند ادعايي نداشتند و مي دانم درست نيست و راضي نيستند كه نام شان را ببرم. آنها با عشق به جنگ رفتند. ما هم امروز مديون آنها هستيم. من هم فقط براي يادآوري به خودم اين كار را مي كنم.

ما هشت نفر از دوران طفوليت با هم بوديم و با هم بزرگ شديم. بچه محل بوديم؛ رفقاي جدانشدني. جنگ كه شروع شد هم با هم رفتيم جبهه. كار ما بيشتر در رابطه با اطلاعات عمليات بود. با هم انس خاصي داشتيم. امروز احساس تنهايي مي كنم و مي دانم كه كسي اين حس مرا درك نمي كند. واقعاً بي كس و يارم. خيلي ها دور و برم هستند، ولي وقتي آن دوستان شهيدم كنارم نيستند، انگار تنهاي تنهايم.
ما در اكثر جبهه ها بوديم. كردستان، شلمچه، فاو و ... كارمان هم اين بود كه پيش از عمليات ها، شناسايي مي رفتيم.

اين دوستان و همرزمان شما چگونه به شهادت رسيدند؟

عرض كردم هميشه با هم بوديم. همه دوستانم همزمان با مجروحيت من در فاو همان جا شهيد شدند. خدا مرا نگه داشت تا قسم مان را اجرا كنم. جنازه هر هفت نفرشان برگشت و در انديمشك به خاك سپرده شدند.

براي اين سفرها از چه كساني كمك گرفتيد؟

كمك خاصي نگرفتم. ولي همين جا گ له اي از آستان قدس رضوي دارم. بارها مراجعه كردم و تقاضاي پرچم گنبد امام رضا(ع) را داشتم (در هفت سفر قبلي) ولي آن پرچم را هم از من دريغ كردند كه من ببرم و بر سر مزار رفيقانم نصب كنم. ولي افرادي مثل دكتر «حسين روازاده» كه پزشك طب سنتي هستند، حاج «كميل كاوه» و خيلي ديگر از دوستانم محبت هايي نسبت به من داشتند، البته شايد نبايد گله مي كردم، ولي به هر جهت گفتم شايد موثر واقع شود.



از مسائل سفرهاي تان بگوييد. شيريني ها، سختي ها و مشكلات.

سفر اول را كه شروع كردم روز سوم و چهارم احساس كردم كه ديگر نمي توانم ادامه دهم واقعاً برايم سنگين بود. دنبال جور كردن بهانه بودم كه برگردم، مثلاً امام رضا(ع) قبولم نكرد، يا اينكه لياقت نداشتم.

همان جا وسط بيابان به حضرت رضا(ع) توسل كردم و ايشان نشانه هايي به من نشان داد كه دوباره عزمم جزم شد. از امام رضا(ع) خواستم اگر سفر حق است، نشانه هايي به من نشان بدهد و هما ن جا صحن حرم آقا را ديدم.

من در اين بيابان كه مي روم واقعاً حس مي كنم كه ذره اي در برابر عظمت خدا هستم. خيلي جاها شده كه هوس خوردن چاي كردم و همان جا جور شده و چاي خوردم و ... هيچ كجا نشد كه من از لحاظ مالي لنگ بزنم. كرامات حضرت(ع) خيلي زياد است. بدون اينكه بگويم پولم تمام شده، پول رسيده است.

برخي جاها هم بعضي اذيت مي كنند كه اعتقاد دارم كه اينها همه امتحان بنده است و دارند مرا مي آزمايند كه چقدر اعتقادم قوي است. الآن كه در انتهاي سفر هشتم هستم، دارم حسرت مي خورم كه اين سفر هم تمام شد. شايد ديگر فرصت نكنم كه اينگونه ابراز ارادت كنم.

به يكي از عنايات خاص حضرت اشاره مي كنيد.

بله چيزي كه در يكي از سفرهاي سوم و چهارم ديدم اين بود كه در وسط راه پول هايم كامل تمام شده بود. حتي 200 تومان هم نداشتم كه آب معدني بخرم. به تنگنا كه رسيدم به امام رضا(ع) توسل كردم. گفتم آقا اين رسمش نيست ما زائر شماييم. خوب نيست به گدايي بيفتيم. گفتم و رفتم. سه كيلومتري كه از آنجا گذشتم، ديدم پيرمردي از روبه رويم مي آيد. يك پيرمرد خوش بر و رو. در اطراف من در حدود 50 كيلومتر حتي يك آبادي هم نبود.

سر و وضع پيرمرد هم طوري بود كه به او نمي خورد كه اهل روستا باشد. خيلي زيبا و خوش بر و رو بود. كلاه سبز، ريش سفيد بلند و خيلي زيبا. به من كه رسيد گفت كجا مي روي؟ من هم گفتم مي روم مشهد، زيارت. مرا بغل كرد و صورتم را بوسيد. به من گفت يك امانتي پيش من داري كه بايد به تو بدهم و دست كرد در جيبش يك بسته هزارتوماني درآورد به من داد و خداحافظي كرد و رفت. جالب اين جا بود كه من قبلاً نشسته بودم و حساب كرده بودم كه براي ادامه سفرم از آنجا 170 هزار تومان مي خواهم. پول ها را كه شمردم همان 170 هزار تومان بود.

ائمه(عليهم السلام) هميشه به ما نظر لطف دارند، اين ماييم كه خطاكاريم.

از امام رضا(ع) در اين سفرها چه خواسته ايد؟

از آقا خواستم فقط شفاعت ما را بكند. احساس مي كنم كوله دنيايم سنگين، اما كوله آخرتم سبك است. آقا عنايتي كند كه ما لااقل به دوستان مان برسيم. گاهي مي نشينم و فكر مي كنم حتماً لياقت نداشتيم كه برويم و بعد توجيه مي كنم، شايد مانده ام تا حرف هاي آنها را برسانم.

حرف آخر شما چيست؟

چطور است كه اگر يك نفر يك بار ناهار دعوت مان كند، برايش چندين بار دولا و راست مي شويم. شهدا چقدر گردن مان حق دارند كه حتي نمي رويم بر مزارشان يك فاتحه بخوانيم! جوان ما چه مي داند، شلمچه كجاست؟ همت و باكري كيست؟ چرا فرهنگ سازي نكرديم؟ من هدفم اين است كه بگوييم ما مديون چه كساني هستيم. در طول اين سفرها، محبت ها و ظلم هايي در حق من شد از طرف عده اي! برخي ها مسخره مي كنند.

ولي در مجموع محبت ها زياد است. مردم متدين، بچه هاي جنگ، بسيجي ها، بچه هاي سپاه محبت زيادي دارند. نگذاريد بچه هاي جنگ فراموش شوند و قداست شان از بين رود. ما مديون شهدا و بچه هاي جنگ هستيم.

كلام آخرم هم اين باشد كه ما آتش زير خاكستر هستيم. منتظر فرمان آقاييم، در ركاب ايشان و ان شاء الله در ركاب امام زمان(عج) و منتظر امر ايشان هستيم.

* مصاحبه على حيدرى
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱۱
در انتظار بررسی: ۰
کاظم شهوری
۲۳:۲۱ ۲۷ تير ۱۳۹۸
سلام
چندین سال هست این مرد خوب خدا را می شناسم که بامن صمیمی هست هروقت که به دشت مرغاب می آید بهم پیام میده ومن خیلی خوشحالم می شوم که نوکریش می کنم
درود بر آقا رضای قهرمان
کوچک شما کاظم شهوری
مختار جعفری
۲۳:۵۷ ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
اقارضا ماشا الله به این همت بلند مختار جعفری از خمینی شهر اصفهان مشتاق دیار دوباره شما هستم لااقل بایک تماس تلفنی خوشحالم کن
ناشناس
۱۰:۲۲ ۲۷ مهر ۱۳۹۶
خیلی عالیه دمش گرم
ناشناس
۲۰:۱۰ ۱۵ مهر ۱۳۹۶
سلام
به نظر من اقای نظری یه جامانده اسمانیست و امیدوارم مسئولان و مردم بتونن این اشخاص رو تا زنده هستند درک کنند و بشناسند.
کاش خدا و ائمه ع قدرت درک پیام و حرکت این مرد بزرگ را به ما بدهد .
محمدرضا محمدی مشهد
فریده زارعی همسر مرادی
۰۱:۳۰ ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۶
ساعت 4یا 5 بود که باهمسرم دیدیمش جهره خمیده خسته اره یادم از خودشم بپرسید به شما مگه جنب ایستگاه پلیس شهرستان رشت کنارش رد شدیم ولی به اسرار همسرم برگشتیم باهش که حرف زدیم باهاش اشنا شدیم دونستم این مرد بیابان گرد جاده پیما ی صحرا نورد یا دیونه اس یا ریا کار یا دزد ولی با خودم گفتم دیونه که نمتونه 7 ماه اواره صحرا جاده بیا بان بشه پس برای رسیدن به2هدف از این انسان ناطق نادان دانا با کمترین راه واسانترین راه متونه به این 2هدف برسه باز باخودم گفتم پس هدف این مرد واقعا جی یکم که پای حرفاش نشستم دیدم برای رسیدن به دلش برای رسیدن به خودش داره میر هی میر هی میره تا اونجای که به شلمچه به انجای که وعدگاهش برسه به همرزماش به وعده وعیدای که با خودش کرده برسه خدایش غیراین متونه باشه به وجدانم قسم نه ریا نباشه خرج این 7ماه 8ملیون تومنه اگه اب پنیر نون بخوره بعدش میاد به خاطر اون 2مورد این کارستون انجام بده خدا یش مردی من که که هیج اسمی براش پیدا نمکنم جز جرات مردی مردانگی بزرگی وهر جی حرفای خوب خسته نباشی مرد مردانگی ابهت اسطوره یادی میکنم از پسر خواهرم سامان نعمتی تو کوهای نانگاپارماد اون نامردا همراهاش تنهاش گزاشتن یکیش به درک واطل شد مثل خدت مرد بود از محمد اورازها وغیره به امید پیروزی حق بر باطل خدا به همرات
عماد مرادی از کردستان در رشتم
۱۲:۳۹ ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۶
بازبا بی زبانی میگم کارتو با زبان نمیشه وصف کنم بااراده هم به تو نمیشه گفت برای جی این حرکتو زدیم کاری ندارم ولی اگه یکی تونست کار ترو انجام بده میگه مرد در حال حاضر که خودت مرد میدونی سامان نعمتیها محمد اورازها واونایکه مثل تو از این دنیای خاکی دست کشیدند به دلشون رسیدند دست مریزاد دوست یاور قله نانگاپارماد سامان نعمتی دست میزاد یاور شلمجه خسته نباشی ماکه زرهای بیش نستیم در برابر توان شما خدا حافظ به امید سلامتی
مرادی هستم
۰۳:۴۴ ۳۱ فروردين ۱۳۹۶
سوار موتور همرام خانومم بودم که رضارو دیدم کاری به چرای علت این حرکتشندارم ولی همین حرکت به قول قدیمیا اگه فوق فوق فوق ریا هم باشه (گاو نر میخاهد مرد کهن )دست مرزاد پهلوان
حامد روحبخش
۱۷:۳۳ ۲۲ اسفند ۱۳۹۵
سلام
منم امروز و الان ديدمش
٢١/١٢/٩٥در ساعت ١٧خيلي از خودم بدم ميومد و اين اقاي پر از انرژي رو ديدم و دوباره جون گرفتم ممنونم خداكه اين اقارو در راهه من قرار گزاشتي.بهم ميگفت عيدي هم ميخام بزنم به كوه كمر كه زخم زبون نشنوم .خدا ياريت كند
ناشناس
۰۷:۳۶ ۱۲ آبان ۱۳۹۴
رضانظری عزیز.من سیدمحمدحسین حسبت, راننده اتوبوس بخش خصوصی شهری تهران.معلم بازنشسته, دارابی وبلاگ بازداشتت پرانده که حدودظهرروزپنجشنبه آرایشگاه مختار نزدک راه آهن تهران مورخ 7/8/1394سواراتوبوسم شده ایدوباکوله بارها بزرگ به ترمینال جنوب باآمده ابدتان سفرپیاده ى زئوس بسوی جنوب وسایل شانه راآغازنموده وباشوق وذوق تمام مایل به ادامه راه است سفربوده ايد.
ناشناس
۰۲:۲۱ ۲۱ مرداد ۱۳۹۱
خوشا به حال ایشان
برای یک نظر آقا جان می دهم
فقط باید گفت خوشا به حالتان
طوبی لهم و حسن مآب
ناشناس
۲۳:۴۶ ۱۶ مرداد ۱۳۹۱
اجرکم عندا...