تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم اما واقعيت اين بود که او نظافت را انجام نداده بود؛ شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پيگيري کنم و خود نيز با آنکه به شدت از کمردرد رنج مي برد، تماشاگر اوضاع بود آنروز هر چه بيشتر انديشيدم کمتر به نتيجه مثبت رسيديم...
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشقهایت را با آن بنویسی ممکن است در آخر سال رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.
عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد؛ وقتی تلاش خود را بینتیجه دید، ناگهان قیافهای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل، با ما درگیر شد.
روزی نام او را در لیست دانشآموزان بیبضاعت نوشته بودند. داییِ عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مسأله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا آبروی خانواده حفظ شود.
شهيد بابايي، عليرغم درخواستها و دعوتهاي هر ساله اطرافيان در هيچ سالي به حج نرفت. از نزديکان او نقل است که وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ به پافشاريهاي بيش از حد دوستانش گفته بود: «تا عيد قربان خودم را به شما ميرسانم» و شگفت اينکه شهادت او برابر با روز عيدقربان بود.