مادر شهید ادامه میدهد: علی کفنش را 10 سال پیش خریده بود. وقتی علی شهید شد؛ خواهرش در معراجالشهدا کفنش را بست؛ پیراهن مشکیاش را روی سینهاش انداخت و شالش را به کمرش بست. یک مهر تربت هم داخل کفنش گذاشت. کفنش را هم همه جا برده بود. مکه، سوریه، کربلا، مشهد.
شهید علیرضا بازاری را به علت کمی سن و سال از ورود به عملیات محروم کرده بودند. ایشان به تکاپو افتاد، به هر زحمتی بود فرماندهی را متقاعد کرد که در عملیات همراه گردان باشد.
آخرین تماس دو روز قبل از شهادت ش بود. هر موقع زنگ میزد میگفت: الهه تو اصلاً نگران نباش؛ ما اینجا هیچ کاری نمیکنیم، چهار تا مرغ داریم هر روز میریم به اینها سر میزنیم؛ جای ما هم امن هستش.
موقع سربازی سجاد که شد، گفت میخوام برم سپاه. پدرش راضی نبود میگفت اول برو دانشگاه، بعدا برو سپاه. من به آقای طاهرنیا گفتم: بهتر از سپاه کجا هست که بره؟! آقای طاهرنیا هم وقتی دید من راضیام گفت: منم حرفی ندارم.