گفتگویی با مهدی عادلیان رزمنده و غواص گردان کربلا از لشکر ۷ ولی‌عصر دزفول در عملیات کربلای ۴ درباره جزئیات این عملیات را در ادامه می‌خوانید.

بخشی از گفتگو با مهدی عادلیان رزمنده و غواص گردان کربلا از لشکر ۷ ولی‌عصر دزفول در عملیات کربلای ۴ درباره جزئیات این عملیات و حضور او در شب کربلای ۴ را در ادامه می خوانید.

خب برسیم به شب کربلای ۴. این را هم بپرسم که وقتی در اروند حرکت می‌کردید ظاهراً در آب موانع زیادی بوده است؟

بله.

بشکه فوگاز و سیم تله...

سیم خاردار‌های حلقوی و میل گرد‌های دومتری خورشیدی.

اینها وسط آب بودند؟

بله. برای این که هیچ‌قایق یا غواصی نتواند به ساحل‌شان نزدیک شود. توی گِل بودند. میل‌گرد‌های دومتری را برش داده و به شکل ستاره به هم جوش داده بودند. کل طول خط را با این خورشیدی‌ها پوشش می‌دادند.

یعنی از آمدن نیروی مهاجم ایرانی...؟

بله. خیلی وحشت داشتند. حاجی می‌گفت یکی از این بشکه‌های فوگاز منفجر شود بزرگ‌ترین تکه‌مان گوشمان است.

 آیا شد؟

نه. یک شب قبل عملیات بچه‌های تخریب و اطلاعات لشکر رفته و سیم‌ها را قطع کرده بودند. منتهی بعضی کابل‌ها هنوز قطع نشده بود که حاجی آنها را می‌آورد بالا و به تخریب‌چی می‌گفت. او هم با قیچی بزرگش سیم‌ها را قطع می‌کرد.

خب برسیم به شب کربلای ۴

تقریباً ساعت ۲۰ بود که ما را از بقیه بچه‌ها سوا کردند. عصرش هم در مسجدی در آبادان که همسایه کلیسا بود جمع شدیم. تا به حال چنین‌چیزی ندیده بودم که مسجد و کلیسا دیوار به دیوار هم باشند. حاجی در مسجد سخنرانی کرد که این‌ماموریت چیست و چه‌طور است. از همان‌جا ما را جدا کردند و بردند یک کیلومتر و نیم بالاتر که تصفیه‌خانه آب آبادان بود. بعد از نماز شام را دادند و بعد بردند لب آب. یک‌طناب بزرگ آوردند که از قبل آماده شده و هر یک مترش یک گره بزرگ خورده بود. به این‌خاطر که جریان شدید آب که در حالت جزر به خلیج می‌رود، ما را از هم پراکنده نکند و همه در آب هماهنگ باشیم.

از نقطه رهایی، وارد آب شدیم و جریان آب ما را جلو می‌برد. وسط آب خمپاره منور، گلوله منور و همه‌چیز می‌زدند که منطقه را روشن کنند. انگار آمادگی داشتند.

سرتان زیر آب بود با اشنوگل تنفس می‌کردید یا بالا بودید؟

نه. سرم بالا بود. وقتی وسط آب رسیدیم دیدم مثل ۱۲۰ گوی روشن روی آب هستیم. چون فقط قسمتی کوچک از صورت معلوم بود. کلاه غواصی مشکلی‌رنگ است و سرمان را پوشانده بود. فقط بخشی از صورت‌ها معلوم بود.

اسلحه هم حمایل کرده بودید؟

همه سلاح‌ها را داخل کیسه‌های وکیوم گذاشته بودند که آب نخورند.

پس گریس‌مالی نکرده بودید!؟

نه.

جالب است. یگان‌های دیگر اسلحه‌های انفرادی خود را گریس مالی کرده بودند!؟

نه. در لشکر ولی عصر کیسه‌هایی درست کردند که سلاحمان را داخل آن گذاشتیم. بند هم داشت که حمایل کرده بودیم. وقتی به آن‌طرف رسیدیم حاجی گفت سلاح‌ها را دربیاورید. همه هم مسلح و فقط روی ضامن؛ که صدای گلنگدن عراقی‌ها را آگاه نکند.

توپ و خمپاره منور بود که می‌آمد و ۵ دقیقه آسمان را روشن می‌کرد و دوباره شلیک می‌شدند. ولی در یک‌مقطع دیدیم هواپیما‌های عراقی آمدند و منور ریختند. این‌منور‌ها را، چون از ارتفاع بالاتر می‌ریزند، ۱۵ تا ۲۰ دقیقه منطقه را کاملاً روشن نگه می‌دارد.

زدن منور‌ها قبل از درگیری لشکر ۳۳ المهدی است؟

هنوز هیچ‌یگانی درگیر نشده بود. در آب و ابتدای کار بودیم که منور می‌زدند. معلوم بود آگاهی دارند ما داریم می‌رویم.

وقتی هواپیما‌ها آمدند و منور ریختند، تا آخر کار که ما به ساحل باتلاقی عراق رسیدیم فضا روشن بود. وقتی رسیدیم علی بهزادی مجروح شد. یعنی وقتی رسیدیم به لب ساحل باتلاقی عراق.

 چه‌طور مجروح شد؟ تیر خورد یا ترکش؟

ترکش خمپاره بود. تمام سینه‌اش را هم پر از نارنجک تخم‌مرغی کرده بود. خیلی اذیت می‌شد. به همین‌دلیل بند را پاره کردیم که سینه‌اش سبک باشد. حاج اسماعیل گفت «بیایید برویم. ولش کنید!» و رفت جلوی جلوی ستون. بچه‌های اطلاعات از قبل یک‌راه بین موانع خورشیدی باز کرده بودند.

رسیدیم به جایی که سه راهی بود. نمی‌دانستیم کجا برویم. نیروی اطلاعاتی گفت این‌طرف! ولی حاج اسماعیل گفت نه این‌طرف! افتاد جلو و ما هم افتادیم دنبالش.

جر و بحثی پیش نیامد؟

نه اصلاً! می‌دانستند قبلاً فرمانده تیپ بوده است. همه ما پشت سرش حرکت کردیم. در علف چولان‌ها قائم بودیم و چهاردست و پا می‌رفتیم جلو. ناگهان شعله شلیک اسلحه دیدیم که فهمیدیم انگار خیلی نزدیک دشمن هستیم. صدای سگ‌ها هم می‌آمد. در همین حین یک تیر به پای چپ من خورد و افتادم. بی‌سیم آن‌دو گروهان دیگر هم دست من بود. قرارمان این بود اصلاً مکالمه نداشته باشیم. بلکه سه بار شاسی را فشار بدهیم که بفهمند باید بیایند.

یعنی علامتی که آبی خاکی‌ها بیایند جلو.؟

بله. همان‌جا دوباره آتش اسلحه را دیدیم. رگبار را به ما بست که دو تیر دیگر به پای راستم خورد. افتادم و فشار می‌آوردم بروم توی گِل که تیر نخورم.

تیر تراش می‌زدند؟

بله. بعد سعید جهانی را دیدم. مسئول بچه‌های اطلاعات که آمده بود. گفت عادلیان چه شده؟ گفتم «والا تیر خورده‌ام. این بی‌سیمی است که باید بچه‌ها را با آن مطلع کنیم.» او هم اصلاً در قید و بند رمز و فشار دادن شاسی نماند و در بی‌سیم گفت «بچه‌ها بیایید جلو سفره آماده است!» این را که گفت صدای الله اکبر بقیه بچه‌ها بلند شد. فهمیدم هفت هشت متر با عراقی‌ها فاصله داریم. چون علفزار بود تا پیش از آن نمی‌دیدیم کجا هستند.

به این‌ترتیب همه یورش بردند جلو.

وقتی تیر خوردید شهید فرجوانی فهمید؟ آمد بالای سرتان؟

نه. او قبل از من تیر خورده بود.

شما تیر خوردنش را دیدید؟

فقط جنازه را دیدم که به‌حالت سجده افتاده بود.

و ظاهراً تیر توی صورتش خورده بود؟

۳ تا توی صورتش خورده بود.

این تیر کلاش بود یا دوشکا؟ چه بود؟

همان تیربار که آتش شلیکش را دیدم. از آن‌جا فهمیدم چه‌قدر نزدیک عراقی‌ها هستیم. فکر می‌کردم هنوز زمان داریم که برسیم. اما فهمیدم سرباز عراقی است که دارد شلیک می‌کند.

صورت شهید فرجوانی متلاشی شد؟ یا قابل تشخیص بود؟

نه. قابل تشخیص بود.

پس فهمیدید اوست؟

مشخص هم بود. یک دستش هم که در عملیات بدر قطع شده بود مشخص بود.

 این قطع‌بودن دست برایش مشکلی نداشت؟

نه.

در گرفتن آن‌حلقه طناب و همراهی با غواص‌ها مشکل نداشت؟

نه. در غواصی اصل کار را پا انجام می‌دهد.

خب با آن‌وضع اگر بخواهد غواصی کند تعادل ندارد؟!

نه با همان یک دست تعادل داشت. لباس‌هایش را هم که می‌شست من می‌دیدم. می‌گفتم حاجی بده من بشورم ولی نمی‌گذاشت. می‌گفت می‌خواهم خودم بشورم. یا مثلاً جورابش را روی ساعد دست می‌انداخت و با همان مچ قطع، آن را می‌شست.

پس فرجوانی جلوی شما شهید شد و بعد شما تیر خوردید و افتادید؟

اول اطلاعات لشکر شهید شد، بعد تخریب، بعد حاج اسماعیل. من چهارمین نفر بودم که سه تیر توی پایم خورد. بعد سهیل ملک‌زاده و محمد بهزادی برادر علی بهزادی افتادند. هفت هشت نفرمان افتادیم روی زمین.

این پیشروی به ستون اشتباه نبود؟

نه. چون موانع نمی‌گذاشتند. یک معبر باز شده بود و چاره‌ای نداشتیم جز این‌که از آن عبور کنیم. یک سیل بند سیمانی درست کرده بودند که مثل سد بود و وقتی مَد می‌شد، آب تا زیر سنگر عراقی‌ها می‌آمد. وقتی هم جزر می‌شد می‌رفت عقب تا ۱۵۰ متر ساحل زیرش باتلاقی می‌شد. اگر یک‌نفر از این‌سیل بند می‌رفت بالا و الله اکبر می‌گفت، خط سقوط می‌کرد.

این‌اتفاق افتاد؟

بله. سمت ما افتاد. ولی در سمت دیگر یک‌نفر هم نتوانست برود بالا.

یعنی ۳۳ المهدی همه در آب ماندند؟

بله.

و کار به آبی‌خاکی‌هایشان نرسید؟

بله.

و شما هم از دو سمت می‌خورید؟

از دو سمت. وقتی مجروح شدیم و افتادیم بقیه بچه‌ها الله اکبر گفتند و رفتند. بعد شنیدیم خط شکسته شده. ما افتاده بودیم و گلوله‌های خمپاره اطرافمان در آب می‌خورد. یکی از این‌گلوله‌ها باعث شد پای شهید حمیدی اصل از سه جا مجروح و قطع شود. گفتم بچه‌ها بیایید برویم. من دارم می‌روم. کسی نیست بیاید کمکم؟ چهاردست و پا عبور کردیم و از کنار حاج اسماعیل و نیروی اطلاعات و تخریب عبور کردیم. بقیه بچه‌ها هم پشت سر من آمدند. تا لب سیل‌بند رفتیم و سه تا از بچه‌ها ما را کشیدند بالا. یک‌متر تا یک‌متر و نیم فاصله داشتیم. آنها در سنگر عراقی‌ها بودند. ما را می‌کشیدند بالا و همه مجروح‌ها را بردند روی سیل بند. گفتم علی بهزادی هم هست بروید بیاوریدش! آنها هم رفتند و او را آوردند.

شما سه تا تیر خوردید. این‌مجروحیت باعث بیهوشی، خون‌ریزی و بی‌حالی نشد؟

تا آن‌لحظه تجربه تیر خوردن نداشتم. وقتی تیر می‌خوری انگار جانت را از یک سوراخ می‌کشند بیرون. وقتی این حالت سه بار به من دست داد فهمیدم هر سه بار تیر خورده‌ام. چون در پایم خورده بود با زانویم حرکت می‌کردم. به زیر زانویم که تیر خورده بود دست زدم و دیدم ریش ریش شده است. تیر رسام خورده بود. تیر جنگی معمولی نبود و سوراخ نکرده بود. چون رسام بود، هم لباس غواصی را سوزانده بود هم پایم را پاره کرده بود.

پس رفتید روی سیل بند.

بله. بچه‌های بهداری هم که غواص بودند، آمدند و زخم‌ها را پانسمان کردند. ولی فایده نداشت و خون می‌رفت. ما مجروح‌ها را در سنگری گذاشتند که معروف بود به سنگر ۱۰۶. چون یک توپ ۱۰۶ از پنجره‌اش رو به ساحل ایران بود. همه آمدند و آبی‌خاکی‌ها با عبور از ما رفتند توی عمق. به این‌ترتیب تیراندازی نزدیک ما قطع شد.

همه رفته بودند جلو و به حد هدف رسیده بودند. تا صبح فردا که دیدم یکی از بچه‌ها آمد از جلوی سنگر ما رو به عقب برود ولی تیر خورد و افتاد زمین. نگو عراقی‌ها از دو سمت ما فشار می‌آوردند که الحاق و تمام بچه‌ها را محاصره کنند.

یعنی کسی که مقابل سنگر تیر خورد، از عقب نخورد؟

بله. از جلو خورد. معلوم بود عراقی‌ها دارند می‌آیند. همان‌جا که افتاده بودم آقای ماپار آمد. بی‌سیم‌چی دیگرِ گردان بود که همراه آقای معینیان معاون فرجوانی بود. اینها قرار بود با آبی‌خاکی‌ها بیایند. یک‌دوربین عکاسی داشتم که در عملیات‌ها با آن عکس می‌گرفتم. پیش از عملیات آن را دادم به ماپار و به او گفتم «من بناست غواصی کنم. این توی آب خراب می‌شود. برایم بیاورش جلو!»

مارک دوربین‌تان چه بود؟

ناسیونال. از این ژاپنی‌های کتابی. فیلم ۱۱۰ هم می‌خورد. سابق فیلم ۱۱۰ و ۱۳۵ بود. گفتم «اگر مرا پیدا کردی و جنازه‌ام را دیدی یک عکس برای خانواده‌ام بگیر و دوربین را ببر!»

حوالی ساعت ۹ صبح دیدم صدایش می‌آید که می‌گفت عادلیان کجاست؟ گفتند در این‌سنگر است. آمد و گفت چه کنم؟ گفتم خب یک عکس از من بگیر. گرفت. یکی از بچه‌ها به اسم سعید سرخانی بود که او هم مجروح و به دیوار تکیه داده بود که در همان حالت شهید شده بود. پتو را از رویش برداشتم و گفتم یک‌عکس هم از او بگیر. چندعکس از بچه‌های داخل سنگر گرفت. گفتم «حاج‌اسماعیل شهید شده و پیکرش در سنگر بغلی است. از او هم عکس بگیر و برو!»

ساعت ۱۰ و ۱۱ بود که دیدیم تیراندازی شد و نزدیک و نزدیک‌تر شد. دیدیم غلامرضا رضایی پیک گردان آمد و سرش را آورد داخل سنگر. به یکی از بچه‌ها به اسم مسعودمنش که معاون گروهان بود، گفت فرماندهی گفته عقب‌نشینی! این را گفت و مثل فرفره رفت. بعد از عملیات که او را دیدم گفت زمانی که سرم را آوردم داخل سنگر، عراقی‌ها از ۵۰ متری‌مان سنگر‌ها را با نارنجک پاکسازی می‌کردند و می‌آمدند جلو.

وقتی این را گفت به هر ضرب و زوری بود، روی پا‌های تیرخورده ایستادم. از پنجره‌ای که توپ ۱۰۶ بیرون بود، دیدم همه ریخته‌اند داخل آب و دارند می‌روند سمت ساحل خودمان. یعنی ما آخرین نفراتی بودیم که خبردار شدیم. خودم را از پنجره انداختم بیرون. به هرکه می‌گفتم فلانی مرا هم ببر، کسی گوش نمی‌کرد. حق می‌دهم. همه به فکر جانشان بودند. تا این‌که برادرم حاج‌مرتضی را دیدم که مسئول اطلاعات گردان بود. رفته بود جلو و بعد که دستور عقب‌نشینی آمده بود، در حال عقب‌نشینی بود. در آن‌حال مرا دید. پرسید مهدی تو را نبرده‌اند؟ گفتم «نه. هر قایقی می‌آید ما را ببرد عراقی‌ها از دو طرف می‌زنند.» داداش مرا گرفت و کشید عقب. در آن‌صحنه بود که فهمیدم برادر یعنی چه؟

یعنی وقتی همه فرار می‌کنند او می‌ماند...؟

بله. همین‌طور مثل ماهی از دستش لیز می‌خوردم. چون لباس غواصی وقتی گِل هم خورده باشد خیلی لیز می‌شود. هرجا را می‌گرفت از دستش لیز می‌خوردم. دوباره با چنگ و دندان مرا می‌گرفت و می‌کشید. یکی از بچه‌های گردان جعفر طیار به‌اسم علی فرشیدی آمد کمک و مرا دونفره ۱۵۰ متر در باتلاق کشیدند تا لب آب. تا به لب آب رسیدم، دیدم سرباز عراقی پایش را گذاشت روی سنگری که از آن بیرون آمدیم. داشت به بچه‌ها تیر خلاص می‌زد.

کسانی که عقب‌نشینی می‌کردند در حین عقب‌نشینی تیراندازی نمی‌کردند؟

نمی‌شد.

چرا؟ خب سرعت پیشروی دشمن را کم می‌کرد که!

نمی‌شد. از دو طرف می‌آمدند که راه را ببندند.

بله ما در حالت عادی و آسایش نشسته‌ایم و صحبت می‌کنیم. در آن‌حالت مغز آدم کار نمی‌کند که یک‌گروه پوشش بدهد یک‌گروه عقب بکشد؟

نمی‌شد. اصلاً نمی‌شد. فشار خیلی زیاد بود. هم توپخانه‌شان کار می‌کرد، هم خمپاره می‌آمد. از دو طرف هم تیراندازی می‌کردند.

شما با قایق برگشتید یا داخل آب؟

داداش مرا کشید لب آب. گفتم من لباس غواصی دارم. او لباس رزم داشت. گفتم یک لایف جاکت بردار! او هم پوشید و با هم زدیم به آب. وسط‌های آب یک قایق به ما رسید. حاج ابوالقاسم اقبال‌منش بود که الان زنده و در تهران است. از بچه‌های گردان بود و با این‌که انواع و اقسام تیر‌ها می‌آمد...

 آهان. این همان سکاندار شجاع است که زیگ زاگی می‌آمد؟

بله. تا جایی که می‌توانست مجروح‌ها را می‌گرفت و می‌کشید بالا.

تنها بود؟

نه. یک‌سکانی هم با او بود. سکانی می‌راند و او که فرمانده گروهان بود بچه‌ها را می‌کشید بالا. خیلی شجاعت می‌خواست.

پس برگشتید و این شد کربلای ۴ برای شما!

بله. ما را به بیمارستان طالقانی آبادان بردند. از آن‌جا هم پانسمان‌ها را عوض کردند و فرستادند نقاهتگاه سیدالشهدای اهواز. آن‌جا دکتر زخم‌ها را می‌دید و می‌نوشت اعزام با هواپیما، قطار یا اتوبوس. وقتی زخم مرا دید نوشت اعزام با هواپیما. ما را بردند فرودگاه، اما هواپیما نیامد. در نتیجه به راه‌آهن منتقل شدیم و با قطار رفتیم تهران.

ظاهراً عکس پیکر شهید فرجوانی سوخت و فریمش ظاهر نشد؟

من دوربین را دادم علی ماپار و گفتم برو. در بیمارستان تجمیه بودم که دیدم آمد. پیش از عملیات پیش یک‌دکتر پوست و موی هندی رفته بودم به اسم خانم آچاریا. گفتم موهایم ریزش دارد. او هم گفت این شامپو را بزن. یک‌شامپوی مخصوص بود. من این‌شامپو را با خودم به جنگ هم برده بودم و در کیسه ماسکم می‌گذاشتم. هرجا می‌خواستم حمام کنم از آن استفاده می‌کردم.

بیمارستان نجمیه که بودم، علی ماپار آمد عیادت. «عادلیان چه شده؟» ماجرای مجروحیتم را برایش تعریف کردم. گفت یک‌سوال! شامپو را چه کردی؟ گفتم الان هرچه گیرم بیاید به سرم می‌زنم. این را که گفتم، رفت بیرون و یکی از همان شامپو‌های مخصوص خرید و آورد. بعد هم خداحافظی کرد و رفت اهواز. پس فردا صبحش برادرم زنگ زد و گفت عملیات کربلای ۵ مرحله اولش شروع و علی ماپارم شهید شده است.

شهید بهزادی هم رفته بود عملیات که او هم شهید شد.

شما به کربلای ۵ نرسیدید؟

به مرحله دو رسیدم. من مسئول مخابرات بودم و ۷ نفر نیرو داشتم. سه نفرشان در کربلای ۴ شهید شدند و ۳ نفر دیگر در مرحله اول کربلای ۵ شهید. یعنی مخابرات گردان کان لم یکن شد. من هم که مجروح بودم. وقتی دیدم این‌طور شد، با عصا رفتم ترمینال. به خواهرم گفتم باید بروم اهواز و خودم را به گردان کربلا رساندم. گفتند عادلیان آمده و مخابرات را دوباره احیا می‌کند. دوباره نیرو گرفتم و آموزش دادم. این‌طور بود که رفتیم برای مرحله دوم.

در مرحله دوم اتفاقی نیافتاد؟ مجروحیتی یا حادثه‌ای؟

برای من نه. ولی دوستانم شهید شدند.

در عملیات‌های بعدی هم شرکت کردید؟

در جنگ بودم تا پذیرش قطعنامه که بعدش عراق دوباره یک یورش دیگر آورد و جاده اهواز خرمشهر را گرفت و دوباره با گردان رفتیم منطقه.

خودتان غیر از مخابرات کار رزمی هم کردید؟

بعد از کربلای ۴ و ۵ فقط وظیفه آموزش داشتم.

پیکر شهید فرجوانی در کربلای ۴ در خاک عراق باقی ماند و ظاهراً سال ۱۳۸۰ برگشت؟

بله.

البته شما که فضا را ترسیم کردید و هول و اضطراب ناشی از حفظ جان نیرو‌ها مشخص بود. ولی چه شد که کسی آن‌فرمانده را که این‌همه بین نیروهایش عزیز بود، عقب نیاورد؟

اصلاً نمی‌شد. شهید فرجوانی معاونی داشت به نام آقای معینیان که در عقب‌نشینی از آنهایی بود که لایف جاکت پوشیدند و داشت در آب می‌آمد. صحنه طوری بود که اصلاً نمی‌شد کسی یا چیزی را آورد عقب. همه مجروج شده بودند.

ما الان با عقل منطقی و شرایط آرام و ایده‌آل صحبت می‌کنیم ولی درک آن‌شرایط خیلی مشکل است

خیلی از شهدا ماندند و همان‌جا دفن‌شان کردند. بعد گروه تفحص پیدایشان کرد.

عراقی‌ها که آمدند، پیکر فرجوانی در سنگر بود؟ همان‌جا دفن شد؟

بله. بعد پیدا شد و به میهن برگشت.

فکر می‌کردم در نیزار‌های لب آب مانده است؟

نه. وقتی وارد آب می‌شدیم گروه‌های ده نفری و پانزده نفری با هم شنا می‌کردند. عراقی‌ها از همان سنگر با آرپی جی می‌زدند وسط گروه بچه‌ها. با هر گلوله چندنفر می‌افتادند روی آب و آب آنها را می‌برد. خیلی از بچه‌ها را جزیره بوبیان کویت از آب گرفتند و به ما تحویل دادند.

همان‌موقع یا سال‌ها بعد از جنگ؟

نه. همان‌روز‌های بعد از عملیات.

شما بعد از جنگ کار نظامی انجام ندادید؟

نه. ازدواج کردم و زندگی تشکیل دادم.

زمان کربلای ۴ چندسالتان بود؟

۲۱ سالم بود. ۲۴ سالگی‌ام ازدواج کردم و آمدم تهران.

کم کم به پایان بحث رسیدیم. اگر خاطره یا شهیدی جا مانده، به گوش هستیم!

می‌خواهم دو خاطره بگویم که قشنگ‌اند. بعد از عملیات فتح فاو (والفجر ۸)، در جاده فاو البحار در سنگر اجتماعی نشسته بودیم. نیروی پدافندی بودیم. صبح بود که صدای هلی کوپتر آمد. سنگر‌های اجتماعی، سنگر‌های پایین خاکریز هستند و بچه‌ها در آنها استراحت می‌کنند و می‌خوابند. سنگر بالای خاکریز هم برای پست و نگهبانی است. ما در سنگر اجتماعی بودیم. حاج اسماعیل گفت عادلیان برو ببین این صدای چیست؟ رفتم سنگر بالا و دیدم یک هلی کوپتر نظامی ولی فاقد سلاح دارد به سمت خط ما می‌آید. صدمتر آن‌طرف‌تر خاکریز عراقی‌ها بود. هلی‌کوپتر از خاکریز خودشان عبور کرد و آمد سمت ما. همه تیراندازی را قطع کردند. چون فکر کردیم دارد می‌آید پناهنده شود. آمد بالاسر خاکریز ما. حاج اسماعیل هم آمد بالا. هلی کوپتر آمد بالای سر ما.

سمت چپ لشکر ما، لشکر ۱۴ امام حسین برای اصفهان بود. رفت بالای سر آنها و پچیید سمت خاکریز خودشان. همه فهمیدند چه کاره است. فرماندهانشان بودند که آمده بودند استعداد و تجهیزات ما را پشت خاکریزهایمان ببینند. هرکه با هرسلاحی داشت به سمت هلی کوپتر شلیک کرد. آرپی جی اول ۱۰ متر مانده به هلی کوپتر در هوا منفجر شد. آرپی جی دوم که لشکر امام حسین زد خورد به در وسط هلی کوپتر و منفجرش کرد؛ که سقوط کرد و افتاد زمین.

حاج اسماعیل پشت سرم ایستاده بود. تا صحنه را دید گفت «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» یعنی این شما نبودید که تیر انداختید! بعد هم عراقی‌ها تیراندازی کردند و خط شلوغ شد.

چه راحت داشته اطلاعات جمع می‌کرده است!؟

یک‌خاطره هم از عملیات بدر دارم که دست حاجی تیر خورد و قطع شد. شهید علیرضا شهریزوند تخریبچی گردان کربلا بعد از عملیات بدر برایم تعریف کرد و گفت ما در عملیات بدر ۱۳ کیلومتر پارو زدیم. در بلم بودیم و هر بلم، سه نفر ظرفیت داشت؛ یکی عقب یکی جلو و یکی وسط؛ همه هم مسلح و با آرپی جی و تسلیحات. ۱۳ کیلومتر پارو زدیم تا رسیدیم به عراقی‌ها. قبل از رسیدن عراقی‌ها همه نیزار‌ها را قطع و حدود ۱۰۰ متر جلوی خودشان را خالی کرده بودند. وقتی به آن‌جا رسیدیم چاره‌ای نبود. وارد فضای باز شدیم و عراقی‌ها ما را دیدند. با هر سلاحی ازجمله شلیکا به سمت آب تیراندازی می‌کردند. یکی از این‌تیر‌ها به دست حاجی خورد.

پس شلیکا بوده است؟

بله. مچ به بعد کاملاً از بین رفت. لوله‌ها را گذاشته بودند روی گونی‌ها و به‌سمت ما شلیک می‌کردند از بس شلیک کرده بود گونی‌ها سوخته بود. عقلشان نرسیده بود گونی را با لگد بیاندازند تا سر لوله‌ها پایین‌تر بیاید.

بعد از اصابت تیر به دست حاجی، او را گذاشتند توی قایق و بردند عقب. حالا این را شهریسوند می‌گوید که ما داریم می‌رویم و تمام اطرافمان آب و نی است. در اثر تکان‌های قایق حاجی به هوش آمد و از روی ستاره‌ها گفت «دارید اشتباه می‌روید. شهریسوند به سکانی بگو داریم می‌رویم سمت عراقی‌ها.» این را گفت و بیهوش شد. سکانی گفت من می‌دانم راه درست است. بعد از چند دقیقه حاجی دوباره به هوش آمد و گفت «می‌گویم اشتباه می‌روید!» تا سکانی آمد حرف بزند، گفتم «حرف نزن! این‌فرمانده گردان است این‌جا خوابیده است. بگو باشد!» راه را کج کرد و رسیدیم به خط خودمان.

آن مسیر چهارراه خندق بود که بچه‌های قالیباف نتوانسته بودند بگیرند. قایق داشت می‌رفت سمت عراقی‌ها و اگر همان‌مسیر را رفته بودند اسیر می‌شدند.

خدا ان‌شالله ما را قدردان زحمات این شهیدان قرار دهد. این نظام بی خود به دست ما نرسیده که بعضی‌ها می‌خواهند سرنگونش کنند. کور خوانده‌اند. خون‌های پاک پایش ریخته شده است. نباید بگذاریم از دست برود.

منبع: مهر

برچسب ها: دفاع مقدس ، غواص
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.