زهراجعفرآقایی مادر شهید «حسن حجاریان» که پیکر فرزندش ۳۴ سال مفقود بود، سراسر زندگی خودش را وقف پشتیبانی از جبهه و کار‌های جهادی کرده بود.

زهراجعفرآقایی مادر شهید «حسن حجاریان» علاوه بر اینکه مادر شهید است و پیکر فرزندش ۳۴ سال مفقود بود، سراسر زندگی خودش را وقف پشتیبانی از جبهه و کار‌های جهادی کرده بود. او که قبل از شهادت حسن در پشتیبانی از جبهه‌ها فعال بود، بعد از شهادت فرزندش تصمیم می‌گیرد تمام قد خود را وقف دفاع‌مقدس کند. به همراه تعداد دیگری از خانم‌ها گروهی را راه اندازی می‌کنند و خبر شهادت رزمندگان را به مادران شان می‌رسانند و حتی همراه آنها به معراج شهدا می‌روند تا مگر تسلی خاطری برای این مادران داغدار باشند. بانو جعفرآقایی هنوز هم به صورت افتخاری با بنیاد شهید همکاری می‌کند و فعالیت‌های جهادی خود را ادامه می‌دهد. 

به عنوان یک مادر شهید و یک بانوی جهادی، داستان زندگی تان را از کجا آغاز می‌کنید؟

من دو ساله بودم که پدرم را از دست دادم. پنج تا بچه قد و نیم قد بودیم که مادرم دوتا از بچه هایش را از دست داد. زندگی سختی داشتیم. اما مادرم هیچ‌وقت حتی ذره‌ای ایمانش را از دست نداد. ما را هم در پرتو همین ایمان تربیت کرد. اینها را گفتم که بدانید ریشه تربیت‌های یک شهید در دامن یک مادر می‌تواند به سال‌ها قبل و زندگی آن مادر برگردد. اوضاع زندگی‌مان با خیاطی و قالی‌بافی مادرم می‌گذشت و ماهم از او این هنر‌ها را یاد می‌گرفتیم. بعد‌ها که من ازدواج کردم، خدا به من چهار فرزند داد که حسن آقا دومین فرزندم بود. 

آن زمان معیار شما برای ازدواج چه بود؟

وقتی به سن ازدواج رسیدم، بنا به تربیت مادرم و چیزی که در زندگی دیده بودم، معیار و ملاک اصلی‌ام برای انتخاب ایمان، ادب و صداقت بود و انتخابم این معیار‌ها را به نحو‌احسن داشت. همسرم شاید کمی از نظر مالی ضعیف بود، اما ایمانش همه چیز را پوشش می‌داد. خلاصه بگویم، خدا همانی که می‌خواستم را داده بود. با اینکه زندگی مشترکم هم آسان نبود. چون بعد از چندسال همسرم به دلیل بیماری شدید قلبی، از کار کردن منع جدی شد و من مجبور بودم هرجور که می‌توانم زندگی را بچرخانم. کلاس خیاطی می‌گذاشتم، گلدوزی یاد می‌دادم و...، اما با تمام اینها، همسرم را پاداش تمام سختی‌ها می‌دیدم. بد نیست در اینجا به نکته‌ای اشاره کنم. ما هرکجا در زندگی گیر می‌کردیم، همسرم دست به توسل و استغاثه می‌زد و جواب هم می‌گرفتیم. همسرم فرد با ایمانی بود. نزدیک پیروزی انقلاب با همسرم و بچه‌ها دوشادوش هم در تظاهرات شرکت می‌کردیم و شعار می‌دادیم. حسن که دومین فرزند و پسر ارشد خانواده بود، در بحث انقلاب فعال‌تر از همه ما بود. بعد از پیروزی انقلاب هم عضو بسیج شد و هرکاری می‌توانست در جهت کمک و پیشرفت انقلاب دریغ نمی‌کرد. 

حسن آقا چطور به جبهه اعزام شد؟

از زمان تحصیلش در دبیرستان دوست داشت به جبهه برود. اما منتظر ماند تا دیپلم بگیرد. امتحاناتش را داد و دیپلمش را که گرفت عازم جبهه شد. 

گویا شما در زمان جنگ فعالیت‌های جهادی داشتید. چه کار‌هایی انجام می‌دادید؟

من اوایل انقلاب عضو جهاد دانشگاهی شدم. همین کار جهادی به طور بسیار پررنگ‌تر در دوران جنگ اتفاق افتاد. زمان جنگ در ابتدا بساط خیاطی‌ام را جمع کردم و بردم و تمام هنرم از خیاطی را خرج رزمندگان در جبهه می‌کردم. اورکت می‌دوختم، لباس می‌دوختم و هرکاری که به خیاطی مربوط می‌شد انجام می‌دادم. اما فقط همین نبود؛ هرکاری از دست‌مان برمی‌آمد انجام می‌دادیم. برای افراد بی‌بضاعت خوراک و پوشاک تهیه می‌کردیم. فعالیت‌های‌مان باعث شد ما را به پشت خط مقدم در مناطقی مثل دهلران و اهواز ببرند. دوماه در اهواز در هلال احمر لباس اتاق عمل می‌دوختم. 

با توجه به اینکه خودتان در فضای پشتیبانی از جبهه حضور داشتید، چطور با شهادت فرزندتان رو به رو شدید؟

قبلش بگویم که من شهادت پسرم را در خواب دیده بودم. از وقتی که عازم شده بود مدتی از او بی‌خبر بودم. یک روز تلفن زد و با ما صحبت کرد و توضیح داد عازم چذابه است و امکان نوشتن نامه یا تماس تلفنی نیست. مدتی بعد شبی خواب دیدم حسن با لباس خیس در حیاط ایستاده است. به او گفتم مادر چشم به راهت بودم. نکند فرار کرده‌ای؟ خندید و گفت: نه مادرجان من دیگر برای همیشه آمده‌ام. از خواب پریدم و زدم زیر گریه. همسرم گفت صلوات بفرست و بخواب چیزی نیست. خوابیدم و دوباره خواب دیدم جنازه حسن خون‌آلود در ایوان خانه روی چفیه‌ای قرار دارد. خانمی سیاه‌پوش او را با خود برد. صبح آن روز مطمئن شده بودم که حسن شهید شده است و جنازه‌اش دیگر بر نمی‌گردد. همین هم شد. از آن خواب تا برگشت پیکر حسن ۳۳سال وچهارماه طول کشید. سال ۶۰ در ۱۹سالگی شهید شد و سال ۹۴ برگشت. 

شهید تا مدت‌ها مفقود بودند، خطر قطعی شهادتش را چه زمانی به شما دادند؟

۱۶روز از خوابی که دیده بودم می‌گذشت و کسی به من نمی‌گفت چه اتفاقی برای حسن افتاده است. وقتی رفتیم پرس‌و‌جو کردیم گفتند شهید شده است. اما نمی‌توانیم جنازه‌اش را بیاوریم. گفتند پیکر‌های شهدا در یک گودال به صورت دسته جمعی ریخته شده و به مرور زمان آنها را به عقب می‌آورند. 

چگونه با این خبر کنار آمدید؟

فقط بازگشتش نبود. وقتی فهمیدم پسرم سر در پیکرش نیست، در لحظه به مادر وهب فکر کردم. ایشان را الگوی خودم قرار دادم تا محکم بایستم. هرچند بینهایت به حسن وابسته بودم. او هم بسیار به من وابسته بود هرکمکی می‌توانست در خانه به من می‌کرد. پسر بود، اما حتی در خیاطی به من کمک می‌کرد. وقتی اعزام شده بود مدام به همه می‌گفتم انگار بخشی از خودم را گم کردم. 

چگونه به خطوط مقدم رفتید؟

آن روزی که بعد از دیدن خواب بیدار شدم، روزی بود که حدوداً صدنفر شاگرد آمده بودند تا بهشان خیاطی یاد بدهم. حال عجیبی داشتم. می‌خواستم خودم را مانند حسن وقف اسلام کنم. شاگرد‌هایم را مرخص کردم و از همان سال۶۰ درخواست دادم که بتوانم بیشتر و از نزدیک‌تر به دفاع مقدس خدمت کنم. همراه با جمعی از مادران شهدا گروهی تشکیل داده بودیم برای خبردادن به خانواده‌هایی که فرزندشان شهید شده بود. یا هربار شهیدی را به معراج می‌آوردند، ما مسئول آوردن خانواده‌هایشان بودیم. یادم است هیچ‌کدام از خانم‌ها همراه مادران شهدا به سردخانه برای شناسایی نمی‌رفت، اما من در تمام آن لحظات همراهشان بودم. در بخش دیگری از فعالیت‌ها، خانم‌هایی که توان و تمایل داشتند، گاهی برای اعزام به مناطقی مثل اهواز و سایر مناطق نزدیک به خطوط مقدم اعزام می‌شدند. من چند مرتبه توفیق داشتم که با آنها در این مناطق همراه باشم. در آنجا هم مثل پشت جبهه و مساجد و حتی خانه‌ها، هرکس بنابه شرایط هرکاری می‌توانست انجام می‌داد. گاهی زخمی‌ها را در حد توان مداوا می‌کردیم. گاهی لباس‌ها را می‌شستیم. گاهی هم تجهیزاتی که می‌توانستیم را جا‌به‌جا می‌کردیم. 

همسرتان با این فعالیت‌ها و دوری گاه به گاه شما از خانه مخالفت نداشتند؟

خیر. پدر شهید تشویقم می‌کردند. اما می‌گفتند مراقب باش چیز‌هایی نبینی که نتوانی تاب بیاوری. نهایتاً هم خادم افتخاری بنیاد شدم. هنوز هم به لطف خدا فعالیت‌هایم را دارم. 

با توجه به داغ فرزندتان و سختی‌هایی که کشیدید، چطور به چنین بینشی رسیدید؟

کسی که در سبک زندگی‌اش الگو‌های اسلامی را مد نظر قرار دهد، سختی‌ها را تحمل می‌کند. چون می‌داند پاداش بزرگ‌تری در انتظارش است. همسرم سال ۷۰ فوت کرد، اما با تمام علاقه‌ام، مجبور شدم محکم‌تر بایستم. با همه این سختی‌ها، تا همان سال ۷۰ که همسرم از دنیا رفت، حتی بعدش هم از بنیاد حقوق نگرفتم. تا اینکه رئیس بنیاد با من دعوا کرد که شما انقدر افتخاری کار می‌کنید چرا حقوق نمی‌گیرید؟ گفتم، چون پسرم هم حقوق نگرفت. به حسن یک جفت چکمه داده بودند، حتی نمی‌خواست چکمه‌ها را قبول کند. بعد ۳۳سال وچهار‌ماه که پیدا شد، بند چکمه‌اش را به پلاکش وصل کرده بود. انگار کار خدا بود که همین بند، پلاک او را نگهدارد و شناسایی شود. 

این روز‌ها همچنان مشغول مددکاری هستید؟

بله اگر خدا قبول کند. فقط ۲۰روز برای معالجه بیماری قلبی‌ام بیمارستان بستری بودم. این روز‌ها به مشکلات مادران شهدا رسیدگی می‌کنم و به آنها سر می‌زنم و برای سخنرانی می‌روم. هرچند که دکتر گفته کمتر سخنرانی کن، اما نمی‌توانم. دلم می‌خواهد از حسن بگویم. 

خاطره‌ای است که دوست داشته باشید تعریف کنید؟

سال ۹۳ برای روایتگری رفته بودیم راهیان نور. چذابه در لیست نبود. خیلی‌ها ناراحت بودند و می‌گفتند کاش خانم حجاریان در محل شهادت فرزندش برای ما حرف بزند. قرار بود برویم فکه، چون باران شدیدی آمده بود کنسل شد. قرار شد به جای فکه برویم چذابه. در چذابه بعد از سخنرانی، از دلم برآمد و به درختی اشاره کردم و گفتم پسر من را هم مثل امام حسین (ع) همچین جایی زنده زنده سربریدند. قیامت شد! نمی‌توانم بگویم چه حالی حاکم بود. معلوم نشد، آن روز دل چه کسی سوخت و دعا کرد که نهایتاً تیرماه سال ۹۴ پیکر حسن برگشت.

منبع: روزنامه جوان

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار