شنبه شب جوانی به نام مبین رستمیان مهمان برنامه تلویزیونی معلی بود که روایتی از متحول شدنش با عنایت ابی عبدالله(ع) تعریف کرد.

اوایل دبیرستان بود که به خود آمدم دیدم درگیر اعتیاد شده‌ام، این چند سال مادرم را خیلی اذیت کردم و امیدوارم من را ببخشد.

من بچه‌ای بودم که در مدرسه قرآن می‌خواند و محرم‌ها نوحه می‌خواند، اما در جوانی به بی‌راهه رفتم. عشق لاتی بودم و اینکه زنجیر دور گردنم بیاندازم و صدایم را برای بقیه کلفت کنم.

از کارهایم پشیمان بودم و گاهی می‌گفتم امام حسین (ع) را دارم، اما خوب...

چند سال گذشت و گاهی دلم برای هیأت و اسم امام حسین (ع) تنگ می‌شد، در کودکی گاهی مادرم برایمان می‌خواند و می‌گفت ارباب هوای نوکرش را دارد، در سال‌های اعتیاد هم گاهی که اوضاع سخت می‌شد، بی‌پولی، بی‌جایی و... باعث می‌شد بگویم مگر ارباب هوای نوکرش را ندارد، باز با خودم می‌گفتم ارباب کیست.

یک شب برادر بزرگم زنگ زد و گفت مادر حالش بد است و بردنش بیمارستان، گفتم مهم نیست و تلفن را قطع کردم. اما ناراحت بودم و گفتم: حتماً ارباب هوای نوکرش را دارد، اما گفتم کدام ارباب. 

یک شب دورهمی بودیم، گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم ناظم مدرسه‌مان بود، گفت: می‌خواهیم برویم کربلا مداحمان کنسل شده، میایی برویم؟ او خبر نداشت که من معتاد شده‌ام و اوضاعم خوب نیست.

با خود گفتم در این شرایط بی جایی و بی غذایی خوب است که بروم و چند تا شعر هم برای آنها بخوانم.

در راه سفر هم چیز‌هایی خواندم تا اینکه رسیدیم، روبروی گودال قتلگاه به من گفتند بخوان، از لای پنجره‌های گودال پرچم ابی‌عبدالله به چشمم خورد و همه کارهایم در این سال‌ها مانند یک فیلم سینمایی آمد جلوی چشمم و شرمنده شدم، گفتند بخوان دیگر، به پرچم نگاه می‌کردم و خجالت می‌کشیدم. هرکاری می‌کردم نمی‌توانستم بخوانم و این فیلم جلوی چشمم بود، گفتم: آقا غلط کردم.

خلاصه نتوانستم بخوانم و همه رفتند. من هم رفتم یک گوشه نشستم و خیره به پرچم بودم که یکی آمد زد روی شانه‌ام، او خادم ایرانی حرم بود، گفت: بار سنگ برای حرم آمده می‌آیی خالی کنیم؟ گفتم از خدامه، سنگ‌ها سنگین بود و من ضعیف، اما دوست داشتم خودم را نشان دهم و می‌دویدم و سخت کار می‌کردم. سنگ‌ها تمام شد، خادم گفت: فردا شب هم می‌آیی؟ گفتم حتما‌ً می‌آیم.

فردا من را برد زیر قبه داشتند سنگ‌ها و آینه‌های قدیمی را جدا می‌کردند، من هم رفتم و مشغول شدم، پایین داربست خانم‌های زائر التماس می‌کردند که تو رو خدا یه تکه سنگ یا آیینه به عنوان تبرک به ما بده. اینها را می‌دیدم، خودم را می‌دیدم گفتم: آقا با من چه می‌کنی، من تا چند رو پیش کنار جوب و آواره بودم.

کار تمام شد گفتم می‌شود فردا شب هم بیایم؟ گفت بیا. فردا شب رفتم گفت: امشب کار نداریم، اما من با تو کار ندارم من را از دالانی برد بالا رو به گنبد گفت: من می‌روم حرف‌هایت را با آقا بزن و بیا پایین سوغاتی به تو بدهم.

مقابل گنبد آمد در ذهنم که آقا من از حر بدتر نبودم و... نتوانستم حرف بزنم و آمدم پایین، یک تکه سنگ به من داد گفت: این سنگ هفتاد و چند سال کنار قبر ابی عبدالله بوده این هم هدیه تو.

سفر تمام شد و باید برمی‌گشتیم، نزدیک نماز صبح بود به حرم حضرت عباس (ع) رفتم، نشستم و گفتم آقا می‌شود آبروی من را برگردانی؟ نمازم را خواندم و رفتم و راه افتادیم که برگردیم. ایام سفر همه با خانواده‌هایشان تماس داشتند، اما کسی به من زنگ نمی‌زد من الکی گوشی را دست می‌گرفتم و مثلاً با خانواده‌ام صحبت می‌کردم.

نزدیک رسیدن بودیم که دیدم همه خانواده‌ام آمده‌اند استقبالم، در حالی که من ترد شده بودم و حتی آنها خبر نداشتند من به کربلا رفته‌ام. بعد از استقبال به خانه رفتیم و ولیمه‌ای هم برایم دادند، از مادرم پرسیدم چی شده؟ گفت: یک آقایی چند شب به خواب یکی از بستگان آمد و گفت: ما بخشیدیمش، شما هم او را ببخشید.

گذشت دی‌ماه ۱۴۰۰ دچار حمله قلبی شدم، آمدیم تهران دکتر گفت: باید عمل شوی و عمل سنگینی است و احتمال مرگ هم هست. قبل از عمل به حیات بیمارستان رفتم گفتم: یا زهرا (س) من نمی‌خواهم بمیرم، می‌ترسم. قدری آرام شدم و به اتاق عمل بازگشتم.

آمدم آمده شدم برای عمل، دکتر آمد بالای سرم گفت: عمل سنگینه و من باید غذا بخورم، رفت و من ماندم و با دیدن وسایل دوباره ترسیدم و التماس کردم من را بی‌هوش کنند، به سفارش شیخ جعفر شوشتری سه بار گفتم صل‌الله علیک یا ابا عبدالله. بیهوش شدم و عمل انجام شد.

ظاهراً بعد از عمل دوباره دچار حمله شدم، من می‌دیدم بیمارستان و طبقات همه شیشه است و دیدم از در اتاق یک آقایی آمد و کنارم روی صندلی پلاستیکی نشست هر کار کردم نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم فقط می‌دانسم او ابی عبدالله است. گفتم: آقا درد دارم، دستی روی سینه‌ام کشید و گفت خوب شد، در همین حال گفت: روضه بخوان. اسم صد‌ها مداح در ذهنم پیچید، اما اجازه نداشتم از آنها بخوانم به جز یک اسم، زیر لب می‌گفتم روضه، مداحی یا هر روضه‌ای برایم می‌گذاشتند، نمی‌شنیدم جز آن یک نفر که گفت: صل الله علیک یا ابا عبدالله و گویا من در بی‌هوشی این ذکر را تکرار می‌کردم.

یه لحظه دیدم در و دیوار به هم پیچید، امام حسین (ع) با بغضی گفت: روضه حضرت زهرا (س) بخوان. در همین حال صدای سوت ممتد دستگاه آمد و همه از اتاق بیرون رفتند، ابی عبدالله هم بلند شد که برود، صدا زدم آقا می‌شود نروی؟

ابی عبدالله که از اتاق رفت بیرون ضربه‌ای به من وارد شد و من چشم باز کردم، اطرافیان می‌گفتند: آن زمان داد می‌زدی که آقا رفت جلویش را بگیرید.

 

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۱
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۸:۵۶ ۱۹ تير ۱۴۰۳
خیلی احساسی بود .داستان ایشان
خیلی رویم اثر گذاشت .نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم
Iran (Islamic Republic of)
منصور
۰۸:۳۰ ۱۹ تير ۱۴۰۳
یا امام حسین به حق بی بی فاطمه زهرا مارا هم حاجت روا کن
Iran (Islamic Republic of)
ش
۰۷:۴۱ ۱۹ تير ۱۴۰۳
فیلمش کو ؟
آخرین اخبار