دهه فجر یادآور روزهای پیروزی انقلاب است، بهمن سال ۱۳۵۷؛ روزهایی که خروش مردم در خیابانها موج میزد، همه جا پر بود از بوی گل سوسن و یاسمن، سنگفرش خیابانها آب و جارو شده مزین به گلهای سفید و سرخ بود و آب و جارو شده؛ همه ایران چشم انتظار بازگشت امام.
۱۰ روز طوفانی؛ دیگر شهر دست مردم بود، بنیانهای پوشالی سلطنت یکییکی فرو میریخت، و بالاخره ارتش سمت درست تاریخ ایستاد. بوی بهار میآمد، وسط زمستان؛ سرآغاز فصل رهایی بود از استبداد و طاغوت؛ مبارزان زندانی آزاد شدند؛ آزادی ! زندانی!... هنوز هم که بعد از ۴۵ سال از زندانی و ساواک حرف میان میآید، از سنگدلی و قصاوت شکنجه گران، موی به تن سیخ میشود. مبارزانی که شاید حتی دهه دوم زندگی را تمام نکرده بودند، زیر سختترین شکنجه های جلادان ساواک تا سرحد شهادت مقاومت می کردند.
دستگاه شکنجه ساواک بیرحمانه جوانان انقلابی را پرپر میکرد، هنوز هم با هر کدام از آنها به صحبت مینشینیم، درد، ترس و بغض از سیمایشان پیداست، صدایشان میلرزد هر روزی را که از آن سالهای سرد و تاریک زندان تعریف میکنند، مکثهایشان در میان گفتوگو بوی فروتنی میدهد و آرام سر بلند میکنند و میگویند «ما که کاری نکردیم، همرزمانمان معجزه کردند، چه زمان نهضت و مبارزات که شکنجه و شهید شدند، چه در زمان دفاع مقدس...
کاری نکردم، مبارزانی از من جلوتر و قدیمیتر هستند...
یکی از این مبارزان محسن پایندهدارینژاد است؛ از خاطراتش درباره زمان مبارزات در دوره پهلوی، فعالیتهای انقلابی و زندانهای ساواک که پرسیدم، خیلی طفره رفت که چیزی نگوید، میگفت «خیلیهای دیگر هستند که سختیهای بیشتر کشیدند، ارجح هستند، پیشکسوتند، من که برای انقلاب کاری نکردم...»
گفتم من خبرنگار هستم و این صحبتهای تاریخ شفاهی دوران انقلاب است، ماندگار خواهد شد برای تاریخ و آیندگان؛ با اصرارهای من که روبه رو شد خندید و گفت: «راستش شکنجه که سخت بود، مبارزان انقلابی و زندانیان سیاسی را بیشتر با کابل و باتوم برقی کتک میزدند. اندازه باتومها حدود نیم متر بود؛ برق زیادی داشتند و آنها را به نقاط حساس بدن می زدند؛ به نظرم زدن کابل به کف پاها در بین شکنجهها از همه بدتر بود چون تمام اعصاب بدن کف پاهاست و زمانی که کف پا ضربه میخورد فرد درد زیادی را احساس میکند.»
چند نفر از مبارزان را هم اسم برد اما گفت «ننویسید شاید راضی نباشند عمومی شود»، نفسی عمیق کشید، انگار رفت به همان سالهای دهه پنجاه در زندان های رژیم و ادامه داد «پاهای بیشتر زندانیان سیاسی به خاطر شدت ضربات کابل زخم میشد و عفونت میکرد در زندان پزشک زیاد داشتیم آنها عفونت کف پاهای آنها را خارج بعد با باند پانسمان میکردند، به علت شدت جراحات بافتها مثل قبل روی هم قرار نمیگرفت و گوشت اضافه میآورد. پوست پاهای برخی از افراد هم بر اثر شدت ضربات کابل از بین رفته بود پزشکان برای ترمیم آن، پوست قسمت دیگری از پای آنها را بر می داشتند و به کف پایشان بخیه می کردند.»
ورود دستگاههای شکنجه از سال ۱۳۵۲به کشور
انگار تاریخ را ورق زد، برعکس، از ۵۷ تا ۵۲ را در چند ثانیه رفت...«سالهای سختی بود اما تهش شیرین بود، پیروز شدیم» از زندانها فضای داخلی آن که پرسیدم، گفت «سال به سال فرق داشت؛ اوایل سال ۱۳۵۲ شرایط زندانیان سیاسی بهتر بود، شرایط به یکباره عوض شد، پس از چندماه حتی اگر زندانیان کتاب یا سرود میخواندند آنها را به انفرادی میبردند و شکنجه میدادند» پرسیدم مگر چه اتفاقی افتاد بود؟ بیرون یا داخل زندان چیزی شده بود؟ گفت «به خاطر فشار نیروهای ساواک درگیریها در زندان افزایش یافت. نیروهای ساواک عوض شدند، شکنجهگران را برای آموزش به اسرائیل فرستادند و دستگاههایی نظیر آپولو و بخاری برقی برای شکنجه از اسرائیل وارد کشور شد»
آپولو را از همرزم مبارز دیگرش هم شنیده بودم، فکر کنم یکبار باید موزه عبرت ایران بروم و بازدید کنم، همین چند مبارزی که با آنها صحبت کردیم از این دستگاه گفتند، یعنی چند تن از مبارزان را با این دستگاه شکنجه داده بودند؟ حتی آنها هم که تجربه آپولو را نداشتند با ترسی عجیب از این نوع شکنجه حرف میزنند؛ با او هم مرور کردیم؛ توضیح داد: «سال ۱۳۵۲ دستگاههایی نظیر آپولو و بخاری برقی برای شکنجه از رژیم صهیونیستی خریدند و وارد کردند، موسادیها خبره این کارها بودند؛ البته قبل از ورود این دستگاهها من بازجویی و به زندان منتقل شده بودم اما وقتی مبارزان زیر شکنجه، اطلاعاتی درباره من می دادند نیروهای ساواک دوباره مرا برای بازجویی میبرند، آنجا میدیدم زندانیان را بر روی صندلی مینشاندند بعد دست و پای آنها را میبندند و سرشان را در محفظهای به نام آپولو فرو میکنند تا صدایشان در آن محفظه بپیچد و به مغزشان فشار بیاید.»
تمام تنم یخ کرد... میزان مقاومت یک فرد انقلابی را در برابر وحشیگری ساواکیها نمیتوانستم محاسبه کنم؛ چه نیرویی درون یک جوان انقلابی بود که باعث میشد در مقابل این حجم از خشونت بایستند و از آرمانش دست برندارد، از پایندهدارینژاد پرسیدم با آپولو ختم میشد؟؛ خندید و گفت «نه این که چیزی نبود، بدن برخی از مبارزان سیاسی را با استفاده از بخاری برقی میسوزاندند و همزمان به دیگر نقاط بدنشان شلاق میزدند. یکی دیگر از شکنجهها دستبند قپونی نام داشت؛ دست زندانی را از پشت میبستند و آویزانش میکردند... گاهی از پا آویزان می کردند، دل و روده آدم میاد در حلق ... »
دیگر طاقت نیاوردم، صحبتش را قطع کردم، و با همان خشمی که داشتم گفتم چقدر از این ساواکیهای جلاد متنفرم چگونه این قدر وحشی و بیرحم با انسان رفتار میکردند، گفت «کاش فقط پای خودمان وسط بود؛ خانوادههایمان را هم اذیت میکردند، برای شکنجه روحی و روانی زندانیان، خانوادههایشان را جلوی آنها کتک میزدند و تهدید به تجاوز و کشتن می کردند.»
گفتم محسن برادرم است ... از در پشتی خانه فرار کردم
خواستم از حال و هوای شکنجه دورش کنم، حسم کردم که خودش هم با مرور این خاطرات کمی صدایش غمگین شد، گفتم چه سالی دستگیر شدید؟ بدون مکث گفت: اواخر سال ۱۳۵۱ انگار همین دیروز بود، نیروهای ساواک در خانه را زدند، وقتی در را باز کردم فهمیدم برای دستگیری من آمدند،» بلند بلند خندید، ادامه داد «باهوش بودم، به دروغ به آنها گفتم محسن بردارم است، الان صدایش میزنم،» پرسیدم از کجا می خواستید فرار کنید؛ پشت بام؟ گفت « خانه ما در پشتی داشت، به خیابان راه داشت؛ اتفاقا فردی که مرا لو داده بود در ماشین همراهشان بود؛ صدایش زدند که تا مثلا محسن را شناسایی کند، کریمی بود؛ قبل از اینکه پیاده شود و بیاید؛ پیچوندمشون و فرار کردم»، باز هم بلند بلند خندید... » هنوز ذوق فرار از دست ساواک را مانند یک نوجوان باهوش انقلابی در دل داشت، از صدای خندههایش من هم خندهام گرفت.
از هوش و فرزیاش خوشم آمد، گفتم خب بعدش کجا رفتید؟ گفت «به یکی از دوستانم که خانه آنها نزدیک ما بود اطلاع دادم که او هم فرار کند، اما گفت که «امروز قرار است پدرم بعد از مدت ها از خارج از کشور به خانه بیاید، من منتظرش میمانم و به محض اینکه نیروهای ساواک به در خانه ما بیایند فرار میکنم» پرسیدم خب پس کجا رفتید؟ گفت که «خانه دیگری که در دروازه غار داشتیم، رفتم آنجا دارای اتاق های متعددی بود، اما وسایل ما و دستگاه کپی که با آن اعلامیههای امام خمینی (ره) را تکثیر میکردیم زیر زمین آنجا بود»
کنجکاوانه خب پس کی دستگیر شدید؟ تا چه مدت آنجا بودید؟ لازم نبود فکر کند، انگار حوادث مانند صحنه فیلم از جلوی چشمانش می گذرد «نیروهای ساواک بعد از دستگیری همان دوستم او را آنقدر کتک زده بودند تا محل اختفاء ما را لو داده بود، این بار غافلگیر شدیم، نیروهای ساواک بعد از وارد شدن به خانه ما را دستگیر کردند» چند سالتان بود وقتی دستگیر شدید؟ گفت «آن زمان من ۲۰ سال سن داشتم، ما را بعد از دستگیری به کمیته مشترک بردند، جای عجیبی بود، اتاق های شکنجه بین سلولهای زندانیان بود و تا صبح صدای آه و ناله شنیده میشد مادران را جلوی فرزندان و مردان و زنان را جلوی همسرانشان شکنجه میدادند» دوباره چند ثانیه ای سکوت بین ما حاکم شد...
دوست نداشتم در کمیته مشترک بمانم و سوال و جواب کنم، گفتم از کمیته به زندان هم رفتید؟ توضیح داد: «بعدا مرا به زندان اوین بردند، چون کار خاصی نکرده بودم و ارتباطاتم با انقلابیون از طریق هیات محله بود، کمتر از دیگران شکنجه شدم، ارتباطم با افرادی که آنها دنبالشان بودم انکار کردم، تعهد دادم که اگر پی بردید با آنها ارتباط دارم هر کاری خواستید با من بکنید»
سخت بود اما ارزشش را داشت
وسط صحبتهایش پریدم، یعنی آزادتان کردند؟! گفت: بعد از مدتی نصف شب مرا با چشمان بسته در یکی از خیابانهای تهران آزاد کردند؛ گفتم خب باز هم جای شکرش باقیست، خندید گفت: «نه،ساواک دو ماه بعد مرا در ۲۰ فروردین سال ۱۳۵۲ دستگیر کرد و چون از قبل تعهد داده بودم بیشتر از قبل مرا شکنجه دادند، نیروهای ساواک اول افراد را کتک می زدند و بعد از اعتراف آنها را به بازجویی برای تک نویسی میفرستادند، اگر هم اعتراف افراد، مورد قبول واقع نمیشد آنها را به سلول می فرستادند. بعد اگر کسی در مورد افرادی که در سلول و زندان بودند اعترافی می کرد دوباره از آنها بازجویی می کردند»
از پاینده دارینژاد پرسیدم یعنی فقط بازداشت و شکنجه، بلاتکلیف و بدون محاکمه مثلا بدون دادگاه هر کاری می خواستند می کردند؟ گفت: «سه ماه در کمیته بودم بعد از آن مرا به زندان قصر منتقل کردند، وقتی که برخی افراد درباره ما چیزی را لو میدادند ما را به کمیته برای بازجویی می بردند و بعد دوباره به زندان برمیگردانند. دادگاهی شدم؛ در دادگاه اول به جرم اقدام علیه امنیت به ۱۵ سال حبس محکوم شدم، اما در دادگاه دوم این میزان به ۱۰ سال کاهش یافت.
پرسیدم یعنی اگر انقلاب نمیشد باید ۱۰ سال در زندان بودید، یعنی باید تا ۳۰ سالگی در زندان می ماندید؟ خیلی جدی و با همان جذبه انقلابی که تجسم کرده بودم گفت: «اگر نمیشد؟! باید میشد و شد، ما ایمان داشتیم که میشود؛ ... تاریخ را مرور کرد و گفت: من یک ماه به انقلاب اوایل دیماه آزاد شدم، روزهای پایانی رژیم را به چشم دیدم، در میان مردم کف خیابان، تا امام آمد... (صدایش لرزید) عجب روزی بود؛ دیماه فشارهای بین المللی و حقوقی بشری به شاه زیاد شده بود، زندانیان سیاسی آزاد شدند، شاه رفت و مرادمان آمد و تاریخ انقلاب رقم خورد،آن همه سختی زندان و شکنجه ارزشش را داشت.
منبع: ایرنا
روایات که گفته بود نکنید حالا شما میگید ارزششو داشت حتما یه چیزایی می دونید!!