عاشورا سیاسی‌ترین روز مذهبی در تمام جهان است و روی سرنوشت ملت ایران هم تاثیر بسیار شگرفی گذاشت.

این فقط یک قصه تاریخی نیست که علاقه‌مندان پیگیر و جزئی نگر چنین ماجرا‌هایی از آن اطلاع داشته باشند بلکه پاسداشت هرساله‌اش و آیین‌های متنوعی که در نقاط مختلف جغرافیایی و فرهنگ‌های گوناگون دارد، به زنده ماندن تم سیاسی الهی آن انجامیده است. شعر و منبر وعظ و انواع نمایش‌ها و اجتماعات که هر سال به مناسبت شهادت امام حسین و یارانش زمزمه و اجرا می‌شوند، همگی می‌توانند حامل پیام‌های عاشورا باشند؛ پیام‌هایی که به‌شدت سیاسی هستند؛ هم عدالت‌طلبانه و هم آزادیخواهانه.

به‌طور مشخص در تاریخ معاصر ما می‌توان محرم سال ۱۳۴۲ را در نظر گرفت که تاثیر پیام سیاسی عاشورا روی توده‌های جامعه ایران را به‌وضوح نشان می‌داد. محمدرضاشاه مثل پدرش در اوج اقتدار روی کار نیامد. او وقتی به تخت سلطنت نشست جوانی ۲۰ ساله بود و سلطان کشوری شد که در اشغال متفقین بود. روی همین حساب شاه ایران تا حدود ۱۲ سال نفوذ کمتری در ساختار حاکمیت داشت و دور به دست سیاسیون مختلف بود؛ افرادی که عمدتا مشروطه‌چی بودند.

به این دوره که با کودتای آژاکس در ۲۸ مرداد سال ۳۲ به پایان رسید، دوره فترت می‌گویند. بعد دوره‌ای رسید که به بناپارتیسم ایرانی معروف است. در این دوره اقتدار شاه بیشتر شد، اما همه‌کاره نبود؛ چنانکه برخلاف میل خودش علی امینی را به نخست‌وزیری پذیرفت؛ کسی که گزینه جان اف کندی، رئیس‌جمهور آمریکا بود. وقتی شاه توانست از دست علی امینی هم خلاص شود کم‌کم به سمت اقتدارگرایی محض و یک دیکتاتوری تمام‌عیار حرکت کرد. مانع اصلی بر سر راه او برای رسیدن به چنین ساحتی، مجلس مشروطه بود که البته ضعف داشت و درباری‌مسلکش کرده بودند، ولی هنوز ریشه‌اش نخشکیده بود. شاه برای دور زدن مجلس مشروطه و بی‌اثر کردن آن تصمیم گرفت اصلاحات یا به قول خودش انقلاب از بالا را اجرایی کند. اسمش را گذاشت انقلاب سفید. محتوای این تغییرات اصطلاحا انقلابی، محل بحثی جداگانه است و تا رسیدن به خردادماه سال ۴۲ که واکنش به چنین روندی اوج گرفت، اتفاقات ریز و درشت فراوانی افتاد. القصه اینکه در صبح عاشورای آن سال مطابق با سیزدهم خردادماه، دسته‌های عزاداری تهران عکس امام خمینی را روی علم و کتل‌هایشان گذاشتند.

این اولین جرقه از پیوند خوردن آیین‌های عاشورایی با مباحث سیاسی روز بود. از جمله کسانی که روی علم و کتل‌هایشان عکس امام را گذاشتند و حتی تذکر معاون نخست‌وزیر را ریشخند کردند، طیب و حسین رمضان یخی دو نفر از گنده‌لات‌های اسمی تهران بودند. عصر همان روز امام خمینی (ره) در مسجد اعظم قم که مجاور حرم حضرت معصومه است سخنرانی کوبنده‌ای کرد که با این جمله آغاز می‌شد؛ عصر عاشوراست... در آن سخنرانی امام شاه را نصیحت کرد؛ من شما را نصیحت می‌کنم‌ای آقای شاه، نکن این‌طور... و درنهایت حتی او را بدبخت و بیچاره خطاب کرد که چنین لحنی درباره سلطان مملکت در تاریخ ایران بی‌سابقه بود. اتفاقات متعددی در این میان افتاد و افراد مختلفی از یاران امام دستگیر شدند که شرح مفصلی دارد، اما به هر حال قضیه به سحرگاه پانزدهم خرداد سال ۴۲ رسید. ماموران ساواک نیمه‌شب به خانه امام ریختند تا او را دستگیر کنند.

امام آن شب در خانه پسرش سیدمصطفی بود و منتظر چنین لحظه‌ای. بعد از دستگیری این مرجع تقلید شیعه، خبر این اتفاق خانه به‌خانه و کوچه‌به‌کوچه در قم پیچید. با اینکه رهبر جنبش دستگیر شده بود، در سراسر ایران غوغایی به پا شد، اما سوال اینجاست که چطور؟ چه چیزی به آن معترضان نظم و انسجام داد و باعث هماهنگی‌شان شد و حتی ماجرا را شهر‌به‌شهر در سراسر ایران دامنه‌دار کرد؟ در ادامه به بخشی از اتفاقات روز ۱۵ خرداد سال ۴۲ مصادف با یازدهم محرم پرداختیم که نشان می‌دهد این اعتراض سیاسی، کاملا بر بستر آیین‌های عزاداری محرم و سفر سوار شد و توانست منشأ تحولاتی تا این اندازه بزرگ در آینده شود. یازدهم محرم روز مراسم سوم امام حسین و روز شهادت فرزندش امام زین‌العابدین است. آنچه در ادامه می‌خوانید چند بخش کوتاه از کتاب «محمدرضا پهلوی آن‌طور که فکر می‌کرد و آن‌طور که حکومت می‌کرد» است. پادکست این کتاب هم با عنوان «شطرنج بدون شاه» در مجموعه پادکست‌های رادیو مضمون منتشر شده است که با همکاری روزنامه «فرهیختگان» منتشر می‌شود. برای مطالعه کامل اتفاقات مربوط به ۱۵ خرداد سال ۴۲ می‌توانید قسمت‌های هشتم و نهم شطرنج بدون شاه را بشنوید یا کتاب محمدرضا پهلوی را مطالعه کنید. 

قم

ساعت سه صبح پونزدهم خرداد بود که ماشینای ساواک با چراغ خاموش وارد محله یخچال‌قاضی قم شدن. یکی‌شون از دیوار یه خونه بالا رفت و تو حیاط پرید و درِ اونجا رو برای بقیه باز کرد. هنوز مستخدم خونه زیر مشت و لگدشون بود و حرف نزده بود که درِ خونه روبه‌رویی باز شد و مأمورا همون صدایی رو شنیدن که دو روز پیش شاه رو بدبخت و بیچاره صدا کرده بود. آیت‌الله که شب تو خونه پسرش سیدمصطفی خوابیده بود، یا به عبارتی مثل اکثر اون ایام سعی کرده بود بخوابه، وسط کوچه اومد و گفت خمینی منم. چرا این‌ها رو می‌زنید؟ این چه رفتار وحشیانه‌ای بود که کردید؟ چرا مثل دزد‌ها از در و دیوار پایین می‌پرید؟ سیدمصطفی جلو اومد تا مانع بردن پدرش بشه که از قبل قبا پوشیده بود و عمامه به‌سر انتظار می‌کشید، اما یکی از مأمورا روی سینه سیدمصطفی، گلنگدن اسلحه رو کشید و گفت می‌زنم. ماشینای ساواک وقتی از کوچه بیرون رفتن، تازه چراغاشون رو روشن کردن. سیدمصطفی وسط کوچه وایساد و فریاد زد مردم خمینی رو بردن. درِ خونه‌ها باز شد و مردمی که خواب از سرشون پریده بود، بعد از دو کلمه خبر گرفتن به خونه‌ها برمی‌گشتن تا لباس بپوشن و راه بیفتن تو محله. خونه به خونه خبر پیچید.

تو کوچه حکیمی از محله سلاخ‌خونه قم که اطراف تکیه چل‌اخترون بود، بزرگ‌ترین تکیه عزاداری قم، زنای قمی جمع شدن و با چوب و کارد آشپزخانه و قندشکن و سیخ کباب جلوی مرد‌ها حرکت کردن. مردای محل هم که اکثرا سادات موسوی بودن، رفتن تو تکیه چل‌اخترون و شمشیر‌های تعزیه رو پرِ شال سبزشون گذاشتن و پشت سر زنای شهر که مأمورای کلانتری محل از جلوشون کنار می‌کشیدن، تو خیابون راه افتادن. به سنت دسته‌های عزاداری قم که بعد از راه افتادن‌شون، دونه‌دونه و گروه‌گروه از مسجدی‌ها و دوکون‌دار‌های مسیر، بقیه هم بهشون ملحق میشن و به سمت حرم میرن، این‌بار هم جماعت هنوز از خیابون آذر رد نشده بود که سیل جمعیت تنوره کشید. زنا شعار می‌دادن و مردا تکرار می‌کردن؛ یا مرگ یا خمینی. زن‌ها تو مسجد اعظم که مجاور حرم حضرت معصومه‌ست جمع شدن. توی این بارگاه که قطب مرجعیت شیعه به‌حساب می‌اومد، یه زن دفن بود و اینجا، مسجد اعظم، همون جایی بود که دو روز پیش روح‌الله خمینی منبر رفت. خانم‌جلسه‌ای‌های قم، بی‌کلام، روضه زینب خوندن. جلوی منبر نشستن و شروع به شیون کردن. دو روز بعد از اینکه خمینی روی این منبر گفت عصر عاشوراست، هنوز عصر عاشورا بود.

مرد‌ها از صدای شیون زن‌ها بی‌تاب شدن و نتونستن محیط زیر سقف رو تحمل کنن. جماعت دور حوض صحن حرم مثل روز عاشورا شور گرفتن، اما این‌بار با شعار «یا مرگ یا خمینی». صدای شیون زن‌ها بلندتر شد. هر لحظه مردمی که از گوشه و کنار شهر می‌رسیدن به این هروَله اضافه شدن و دیگه تو صحن حرم جا نبود. از اون طرف یه عده از زن‌های خیابون چهارمَردون داشتن به سمت حرم می‌اومدن که ناگهان صدای شلیک گلوله اومد. سر راه اینا، دیگه کلانتری محل نبود که قندشکن و شمشیر تعزیه رو ببینه و بگه من رو زن‌جماعت یا رو بچه‌سید دست بلند نمی‌کنم. اصل‌کاری‌ها از ساواک قم و تهرون، قضیه رو دست گرفته بودن. پلیس به سمت کسایی شلیک کرد که آیت‌الله بعد‌ها درباره‌شون گفت این بانوان خیابان چهارمردان رهبران نهضت ما بودند و ما دنباله آنها، خدمتگزار آن‌ها هستیم. تعزیه ۱۵خرداد قم فقط یزید کم داشت که شلیک به سادات و زنای قم، زحمتش رو کشید. 

تهران

توی تهران مثل شام‌غریبان سیزدهم خرداد، قبل از همه، دانشجو‌ها خبر شدن که توی قم چی شده. تو چهار گوشه حرم حضرت معصومه حموم خون به راه افتاده بود. سادات خودشون رو سپر بلای مردم می‌کردن به خیال اینکه مأمورا به حرمت جدشون کاری با بقیه ندارن، بی‌خبر از اینکه هرچند تیمور بختیار دیگه نبود، اما سید‌کشی هنوز بود. اینا رو دانشجو‌ها با صورتی که از غضب سرخ شده بود به هم می‌گفتن. پلیس همون اول صبح جلوی در دانشگاه تهران آرایش گرفت. سردر دانشگاه نوشته بودن «مرگ بر دیکتاتور خونریز». نذاشتن دانشجو‌ها بیرون بیان و اونا توی خیابونای محوطه داخلی تظاهرات می‌کردن تا بقیه بچه‌های خوابگاه خبردار بشن و جمعیت‌شون بیشتر بشه. دفعه دوم که بیشتر هم شده بودن، بین اونا و پلیس زد و خورد مفصلی شد، ولی بازم نتونستن بیرون برن و باز برگشتن داخل دانشگاه و تظاهرات کردن و تعدادشون بیشتر شد. دفعه سوم بازم دم در کتک مفصلی خوردن و نتونستن بیرون برن. این همه جاروجنجال، اما از چشم مردمی که رد می‌شدن دور نمی‌موند و مردم مات و مبهوت داشتن نگاه می‌کردن تا بالاخره مطمئن شن چیزی که می‌شنون درسته یا نه. دانشجو‌ها از پشت نرده‌ها یا زیر لگد و باتوم داد می‌زدن و خبر می‌دادن که چی شده. دل اونایی که داشتن تماشا می‌کردن هرّی ریخت. آیت‌الله خمینی رو گرفتن، توی قم مردم ریختن بیرون، دارن همه رو می‌کشن... آدمای بیرون محوطه دانشگاه، گریون و نگرون به هم نگاه می‌کردن. حالا چی کار کنیم؟

از اون طرف چند نفر از مردمی که جلوی دانشگاه تهران از زبون دانشجوها، قضیه دستگیری آیت‌الله رو فهمیده بودن، رفتن به سمت بازار آهنگرا که کاسباش تازه داشتن درِ مغازه‌ها رو باز می‌کردن. هفت‌هشت نفر وسط بازار رسیدن و داد زدن باز نکنید، دکون‌ها رو باز نکنید، مردم مرجع تقلید رو گرفتن، آیت‌الله خمینی رو گرفتن... همه تو بازار آهنگرا مغازه‌ها رو بستن و پرچم‌های سیاهی که برای محرم بالای در مغازه‌هاشون زده بودن رو برداشتن و راه افتادن. جمعیت از چهارسوق بزرگ رد شد و به چهارسوق کوچیک و بازار کفاش‌ها رسید و همین‌طور دکون‌ها بسته می‌شد و تعدادشون بیشتر می‌شد. 

طیب بلند شده بود و داشت میومد وسط. خیلیای دیگه هم پشتش دراومدن. صنف قهوه‌چی تهرون از ده-پونزده سال پیش مصدقی بود و اصغر اصفهونی که معمولا بچه‌های میدون تو قهوه‌خونه‌ش جمع می‌شدن، اون روز نقش پادگان تقسیم رو برای لشکر میدونی‌ها بازی کرد. همه تو قهوه‌خونه اصغر جمع شدن و ماشین‌باری‌های بی‌نمره طیب، گروه‌گروه اونا رو به این طرف و اون طرف شهر می‌برد تا به کمک مردمی برن که هر گوشه گیر افتاده بودن. زنای شهر با شیرینی و شربت از پشت‌سر کامیون‌های ارتش و شهربانی می‌اومدن و به سربازا می‌گفتن نزنی‌ها مادرجون، نزنی‌ها برادر جان، قربون سرت بشم، اینا پیرهن‌مشکی تن کردن، شما که حلال‌زاده‌اید... آخه تعداد مأمورای مسلح هر دقیقه داشت بیشتر می‌شد و بوی خون میومد. 

ناگهان از چند جهت مختلف صدای گلوله اومد. یه عده فرار می‌کردن و یه عده داد می‌زدن فرار نکنید، هوایی در می‌کنن... آخه تا اون‌روز معمولا سابقه نداشت که به مردم شلیک مستقیم بکنن. فقط یازده سال پیش توی ۳۰ تیر به مردم شلیک شد که اونم گردن قوام افتاد و قوام از اون روز تا حالا هفت‌تا کفن پوسونده بود. تا یه‌مدت قضیه این‌طوری بود که پلیس میومد جلو و مردم می‌رفتن عقب و مردم می‌اومدن جلو و پلیس می‌رفت عقب. مردم با چوب و سنگ، پلیس، اما دیگه گاهی دست به ماشه هم می‌برد. جنگ خیابونی وسط شهر ادامه داشت که تو بیمارستان سینا، یه خانم پرستار دست‌شو روی پلکای یکی از مجروح‌ها کشید و چشماشو بست. این اولین شهید پونزده خرداد ۴۲ توی تهران بود؛ نرگس پاشایی. 

ورامین پیشوا

هفتاد کیلومتر دورتر از تهران، خبر دستگیری آیت‌الله خمینی به مردم پیشوا هم رسید. دو نفر با موتور رفتن تهران و برگشتن تا بگن که خبر راسته یا نه. تهران غلغله بود. اونا برگشتن و چیزایی گفتن که مردم پیشوا و تمام قَصَبه‌های اطراف، به جنب‌و‌جوش افتادن. به نزدیکای ظهر که رسید، خبر دهن‌به‌دهن چرخیده بود. بالاخره جمع شدن و تصمیم گرفتن که به کمک مردم تهرون برن. کفن پوشیدن و وصیت کردن و بدهی و طلبی اگه داشتن، به یکی سپردن. مبدأ حرکت‌شون امامزاده جعفر پیشوا بود. از گوشه و کنار هم مرتب یه کسایی بهشون اضافه می‌شد. از غرب پیشوا مردم جلیل‌آباد سوار یه اتوبوس شدن و به‌سمت پیشوا راه افتادن، اما پلیس شیشه‌های اتوبوس‌شونو شکست و اونا ادامه مسیر رو پیاده اومدن. از شرق پیشوا مردم محمدآباد راه افتادن و تو قلعه سین به کفن‌پوشای اونا ملحق شدن؛ قلعه سین یا همون قلعه چین که روزگاری چشم و چراغ راه ابریشم بود... همه رفتن به‌سمت امامزاده جعفر. چند کیلومتر دورتر، بعد از صلات ظهر بود که تو میدون اصلی ورامین، شاگرد یه نفر از مغازه‌دارا رفت بالای سکو و گفت شما اینجا دارید هرشب نوحه می‌خونید و تو سر و کله خودتون می‌زنید، ولی اون‌طرف رهبر شیعیان جهان رو گرفتن و بردن. تا این رو گفت، همه کسبه و کارگرا بار‌ها رو گذاشتن زمین و راه افتادن. از صبح زمزمه و دلهره بین‌شون بود و این پسرک جرقه رو به انبار باروت انداخت.

جمعیت از کوچه و خیابونا به‌سمت امامزاده شاه حسین ورامین حرکت کرد. حاج‌سید‌آقا، هیات‌عامل مسجد خاتم‌الانبیا، کفن پوشید و مردم هم پشت‌سرش راه افتادن و از خیابون پاچناری اومدن به‌سمت همون میدون اصلی که وسطش یه تیرک شبیه برج علاءالدین بود و یه لامپ بالاش گذاشته بودن. حاج‌آقا به اون تیرک تکیه داد و عمامه به زمین زد و سه بار صدای یا حسین کشید. جماعت دور میدون شور گرفتن و می‌گفتن: تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست... بعد راه افتادن به سمت ورودی شهر که اون زمان پر از رودخونه و نهر‌هایی بود که به مزارع کشاورزی می‌رسید و امروز به اسم میدون رازی مشهور شده. کفن‌پوشای ورامین به استقبال کفن‌پوشای پیشوا رفتن که توی راه یه عده‌ای از کارخونه‌های اطراف هم به جمعیت‌شون اضافه شده بود. توی مسیر باید از باقرآباد هم رد می‌شدن. فصل بهار بود و خردادماه، وقت رسیدن گندم و جو توی ورامین می‌رسید.

تو پهنه جاده‌ای که به‌سمت باقرآباد می‌رفت، اون وقت سال، دروگر‌های آذری‌زبونی که برای درو اومده بودن، سر مزرعه داشتن داس می‌زدن. اونام تا شنیدن چی شده، مزرعه‌ها رو ول کردن و به جمعیت ملحق شدن. از محمدآبادعرب‌ها تا پل باقرآباد که حدود ۲۷ کیلومتر بود، اینقدر به این جمعیت اضافه شد که روی پل کارخونه قند ورامین، سر و ته جمعیت پیدا نبود. اقلا پنج‌هزار نفری می‌شدن. نظامیا تو باقرآباد، روی یه تپه سنگر گرفتن که اون طرفش بیابون و کشتزار بود. جمعیت تا لوله‌های تفنگ رو دیدن، شعار دادن: «خمینی بت‌شکن، شاه به قربان تو؛ ولیعهد بی‌پدر، خاک کف پای تو...» رئیس دسته نظامیا شمشیر کشید و به جماعت گفت برگردید اگه می‌خواید زنده بمونید. یکی از بچه‌سیدای ورامین گفت مرغابی رو از آب نترسون. یکی از پیشوایی‌ها جلو اومد و گفت مگه کفنِ تن ما رو نمی‌بینی؟ ما رو از مردن می‌ترسونی؟ تیر هوایی در کردن. ملت داد کشید پنبه‌ایه، پنبه‌ایه... 

بعدازظهر پونزده خرداد که رسید، قاطع‌ترین دستور از لوله تفنگ صادر شد. کسبه و کشاورزا و کارگرای پیشوا و ورامین، اون دستور رو پنبه‌ای می‌دونستن، اما سر لوله‌های تفنگ پایین اومد و تیر‌های هوایی از ساعت ۳ عصر به‌بعد، افقی شلیک شد. 

منبع: فرهیختگان

برچسب ها: عاشورا ، ایران
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
فهیم
۰۸:۱۳ ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
خیلی کامل و با جزییات بود کاش بقیه ش هم بود... تا حالا اینطوری درک نکرده بودم ....