با توجه به فرا رسیدن سالگرد رحلت امام خمینی (ره) اشعاری که شاعران بزرگ برای امام سروده اند گردآوری شده است.

رحلت امام خمینی (ره) اگر غم انگیزترین رخدادِ پس از انقلاب نباشد، بدون تردید یکی از غم انگیزترین لحظه‌های تاریخ ایران است که جان هر هموطنی را آزرد و هر کس تلاش داشت تا به مقتضای حال خود، گوشه‌ای از این سوز و گداز عاشقانه و عارفانه را بروز دهد.

شعرا هم از این قاعده مستثنا نبودند و همانگونه که برای عظمت امام و شخصیت امام و آمدن امام سروده بودند، برای پرکشیدنش به آسمان نیز شاعرانه شدند و سرودند. در ادامه تعدادی از این شعر‌های مطرح آمده است.

شعری از استاد شهریار:
تو آن سروى که، چون سر بر کنى سر‌ها بیارایى
وگر سرور شدى آیین سرور‌ها بیارایى
به نقاش ازل مانى که با نقشى جهان آرا
چمن‌ها با گل و سرو و صنوبر‌ها بیارایى
نه هر کو کاروان راند رموز رهبرى داند
تو روح الله رهى دارى که رهبر‌ها بیارایى
بدین شوق شهادت‌ها چه بیم از لشکر کافر
که هر آنى تو آن دانى که لشکر‌ها بیارایى
همان تیغ جهاد و خطبه هاى مسجد کوفه ست
که رنگین میکنى محراب و منبر‌ها بیارایى
به روزن هاى چشم و دل همه نور جمال توست
به هر روزن تو منظورى و منظر‌ها بیارایى
تو بودى آفتاب از مغرب آن کو در حدیث آمد
به کشور‌ها گذر کردى که کشور‌ها بیارایى
اگر خاور به خورشیدى درخشان میکند آفاق
تو آن خورشید رخشانى که خاور‌ها بیارایى
کجابامشک و عنبر کلک مشکین تو آرایند
تویى کز خط مشکین مشک و عنبر‌ها بیارایى

استاد شهریار

شعری از محمدرضا عبدالملکیان:
دلى داشتم شانه بر شانه رفت
دریغا که خورشید این خانه رفت
دریغا از آن شور شیرین دریغ
ازاینجا ازاین داغ سنگین دریغ
ازاینجا که غم روى غم میرود
واندوه دریا به هم میرود
ازاینجا که کوه است و پژواک غم
وجنگل که سر برده در لاکِ غم
ازاینجا که از سینه خون میرود
وماتم ستون در ستون میرود
ازاینجا که قامت دوتا کرده ام
خبر را لباس عزا کرده ام
خبر فرصت تیغ باسینه بود
خبر پتک سنگین در آیینه بود
خبر آمد و هر چه بر پاشکست
خبر آمد و پشت دریا شکست
خبر تیشه بر ریشه ى جان گرفت
خبر از دلم بود و باران گرفت
خبر آمدو چشم این خانه رفت
دلى داشتم شانه بر شانه رفت
دلم رفت و شیون تماشایى است
ودیگر غم اینجا غم اینجایى است
غم و غربت و من به هم آمدند
شب و شهر و شیون به هم آمدند
در این شهر و شیون کسى گم شده ست
ودرسینه ى من کسى گم شده ست
دریغا ستونهاى این سینه سوخت
ویک شهر در سوگ آیینه سوخت

محمدرضا عبدالملکیان

شعری از محمدعلی بهمنی:
زنده‌تر از تو کسى نیست چرا گریه کنیم
مرگمان باد و مباد آنکه تو را گریه کنیم
هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید
ماکه باشیم که در سوگ شما گریه کنیم
رفتنت آینه ى آمدنت بود ببخش
شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم
ما به جسم شهداء گریه نکردیم مگر
مى توانیم به جانِ شهداء گریه کنیم؟
گوش جان باز به فتواى تو داریم بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم
اى تو با لهجه ى خورشید سراینده ى ما
ما تو را باچه زبانى به خدا گریه کنیم
آسمانا همه ابریم گره خورده به هم
سر به دامان کدام عقده گشا گریه کنیم
باغبانا! زتو و چشم تو آموخته ایم
که به جان تشنگى باغچه‌ها گریه کنیم

محمد علی بهمنی

شعری از یوسفعلی میرشکاک:
سر بر آر‌ای خصم کافر کیش حیدر مرده است
معنى انا فتحنا سراکبر مرده است
صاحب معراج یعنى مصطفی منبر سپرد
آنکه بر منبر سلونى گفت و منبر مرده است‌ای یهود خیبرى بردار دست از آستین
مرتضی صاحب لواى فتح خیبر مرده است
گر حسن را زهر خواهی داد‌ای فرزند هند
گاه شد، چون صاحب تیغ دو پیکر مرده است
زینبی کو تا بگرید زار بر نعش حسین
یا حسین آیا کسی جز تو مکرر مرده است
آفتاب دین احمد جانشین بو تراب
بر سر حق سدر سبز سایه گستر مرده است
کهف کامل آخرین فرزند صدق مصطفی
شهپر جبریل اسماعیل هاجر مرده است
لا فتی الا علی لاسیف الا ذولفقار
روز خندق پیش چشم خیل کافر مرده است
خاک بر سر کن الاشرق حقیقت همعنان
باختر پیوند شادی کن که خاور مرده است

یوسفعلی میرشکاک

شعری از مشفق کاشانی:
باتوآن عهد که بستیم خدامیداند
بی توپیمان نشکستیم خدامیداند
باتوسرلوحه انصاف گشودیم به عدل
بی تو دیباچه نبستیم خدامیداند
باتوهربندگره گیرگشودیم زدست
بی توازپانگسستیم خدا میداند
باتوبستیم بهم سلسله صبروثبات
بیتو هرگز نگسستیم خدا میداند
باتودرمیکده خوردیم می‌از جام ولا
بی توبایاد تومستیم خدا میداند
باتو بودیم ونهادیم به فرمان توسر
بی تو در راه تو هستیم خدا میداند
باتواز دامگه حادثه جستیم وکنون
بی تو سربرسردستیم خدامیداند
شعری از محمدکاظم کاظمی:
مباد آسمان بی تو خالی بماند
واین چشمه دور از زلالی بماند
مبادا پس از دستهایش دهِ ما
گرفتار افسرده حالی بماند
چه مى شد اگر کدخدا بر نمیگشت
ومیشد کنار اهالی بماند
یقین دارم این را که خواهیم ماندن
اگر کاسه هامان سفالی بماند.
ولی بیمناکم از آنگونه روزی
که با ما فقط بی خیالی بماند
چه ننگى ست مردان ده را که فردا
نماند ده و خشکسالی بماند
درختان ما سبز گردد بپوسد
وزنبیل همسایه خالی بماند
مباد آسمان بی تو آرى بماند
گرفتار افسرده حالی بماند

مشفق کاشانی

شعری از عبدالجبار کاکایی:
به آن چشم بیدار در خون نشسته
مرید نگاه توأم چشم بسته
نصیب من است از بیابان و چشمت
لبى سخت تشنه، تنى سخت خسته
گذشتند دلبستگان نگاهت
پرستو وش از بام‌ها دسته دسته
تو آیینه اى آتشى آفتابى
شکوفا و شفاف و از خویش رسته
نگاه مرا برده تا بی نهایت
در آن چشم آیینه اى نقش بسته
شکوفا شد از موسم چشمهایت
بهارى که در شاخه هایم شکسته

عبدالجبار کاکایی

شعری از علی معلم دامغانی:
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مُصحَف برنبشتم
این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم
این رمز را از پنج دفتر برگزیدم
این بانگ را از پنج نوبت‌‎زن گرفتم
این عطر را از باد در برزن گرفتم
این جاده را با ریگ صحرا پویه کردم
این ناله را با موج دریا مویه کردم
این نغمه را با جاشوان سند خواندم
این ورد را با جوکیان هند خواندم
این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم
این ساحرى را با یهودا آزمودم
از باغ اهل وجد، چیدم این حکایت
با راویان نجد، دیدم این روایت
این چامه را، چون گازران از بط شنیدم
وین شعر را، چون ماهیان از شط شنیدم
شط این نوا را در تب حیرت سروده است
وین نغمه را در بستر هجرت سروده است...

علی معلم دامغانی

شعری از فاطمه راکعی:
به آرزو به تصور به خواب می‌ماند
به پرسشی که ندارد جواب می‌ماند
نگاه او چه بگویم به نهر جارى عشق
گل رخش به گل آفتاب می‌ماند
به روى عاصى آتش، به طبع سرکش عشق
به قلب پر تپش انقلاب می‌ماند
خوشا شنیدن از آن لب که چشمه سار سخاست
ترنمى که به آواز آب می‌ماند
چنین که برده ز هوش عاشقان یکسر
به شاهبیت غزلهاى ناب می‌ماند
زپیش چشم من آنگه که مى رود آرام
به عمر من که رود باشتاب مى ماند
حقیقتى است ولیکن به زعم همچو منى
به آرزو به تصور به خواب می‌ماند

فاطمه راکعی

شعری از سپیده کاشانی:
جان ماازقفس تنگ برون آوردند
صدمصلا همه گل‌های جنون آوردند
آسمان خیره برآن شور قیامت، که زراه
عاشقان پیکرفریادقرون آوردند
تاکه آن سروروتن سایه زگلشن برچید
اشک رابدرقه ى صبر وسکون آوردند
سرو آزاده که سرحلقه و مستان بودی
ازچه بالای تو امروز نگون آوردند
لب خاموش تو صدسوره برائت میخواند
خبرعزم رحیلت به فسون آوردند
چشم دریایی مابسته به راه تو دخیل
بادهایادتورا غالیه گون آوردند
الفتى داشت دل خسته ى ماباسخنت
جای دل خیزونگرچشمه ى خون آوردند

سپیده کاشانی

شعری از طاهره صفارزاده
اى روح دادگستر الله
تو بیشتاز همه گردانى
تو گرد رسولانى
در عصر وسوسه و آز
عصر توافق آدمکشان
عصر تبانى طراران
رشوه گران و شب طلبان
در شب‌ترین شب تاریخ
تو مشرق تمام جهانى
و پرده اى میان تووآفتاب نیست
وحرکت تو حرکت روز است
آزاد و پرتوان
بی اذن و بی دخالت مأموران
و خطه هاى متحد جان
باغ اقامت جاوید توست باز آ باز آ
اى حق آشکاره و تبعیدى
اى رهبر رموز ورهایى
باز آ که، چون تو بیایى
باطل خواهد رفت

طاهره صفارزاده

شعری از مهدی فرجی:
به رسم بدرقه در بیکرانه ى سفرت
بهار سرزد و باران گرفت پشت سرت
حلول عید سرکوچه‌ها تورا مى جست
هواى فروردین کوچه کوچه در بدرت
درخت تقلیدى از نگاه سبز تو بود
بهار ترجمه ى شعرهاى سبز ترتز
صفا به آینه‌ها داد نور آمدنت
تکان رخوت پرواز داد بال و پرت
زمین فراز ونشیب تورا که یاد گرفت
چقدر رود به دریا رسید در اثرت
تو رفتى و دل آیینه‌ها ترک برداشت
بهار آمد و پاشید آب پشت سرت

مهدی فرجی

شعری از سیدعلی میرافضلی:
شکفت نام توبر لب هزار گل رویید
به باغ خاطر من صد بهار گل رویید
زمین باغچه‌ی سینه خشک وخالی بود
به لطف عشق دراین شوره زار گل رویید
توروح پاک بهارى طراوت صبحى
که ازدم تو به هرشاخسار گل رویید
زپاکى نفست عطر عشق جارى شد
سپیده سرزدو درهرکنار گل رویید
دیار عاطفه را بیم خشکسالی بود
که آمدى تو ودر هردیار گل رویید
درخت خشک وجودم شکوفه باران شد
شکوفه وبر آن بیشمار گل رویید
توچشمه سار امیدی همیشه جارى باش
که ازعبور تو اینجا هزار گل رویید.

سید علی میرافضلی

شعری از بهمن صالحی:
شیرمردا! به تو دربیشه‌ی آهن چه گذشت
برتودرحجم شب دشنه ودشمن چه گذشت
پشت آن پنجره‌ی منفعل ازتابش ماه
برتو‌ای اخترپاک شب میهن چه گذشت
زیرآوار جنون آورشلاق وسکوت
چه به روح توفرود آمدوبرتن چه گذشت
بردلت "روزنه‌ی عاشق خورشید بهار"
درسیهْ چال بدون درو روزن چه گذشت
برلبت دردل تاریکترین لحظه‌ی عشق
جزپیام گل وآینده‌ی روشن چه گذشت
من چه گویم که به مرغان هراسان دگر
بی تو دروسعت تنهایی گلشن چه گذشت
برق شمشیرپدر صاعقه‌ی وحشت بود
آه برخرمنت‌ای پورتهمتن چه گذشت
گرچه جامم به لب ازخون جگربود دریغ
کس ندانست که درسوگ توبر من چه گذشت

بهمن صالحی

شعری از مرتضی نوربخش:
شکست اندوه تو پشت سپیداران دنیارا
چه کس بعدازتوتاخورشیدوباران می‌برد مارا
چه کس بعدازتوبرداغ شقایق اشک خواهدریخت
چه کس بعدازتوخواهدداد آب انبوهِ گلهارا
تمامِ ابر‌ها سرگشته درسوگ تو می‌گریند
مگرباورتواند کرد باران مرگ دریارا
پس ازاین جویباریادتو درخاطرم جاریست
که بهترمیتوانم ریخت باتو طرح فردارا
الاای باغبان پیراین گلش کجا رفتى؟
که باز آری شکیبی شاخه‌های ناشکیبا را
من ازطرح اشارت‌های سبزت باز میبینم
بهارانى که درپیش است این باغ شکوفا را

مرتضی نوربخش

شعری از سیده فاطمه موسوی:
پیر این میکده تا همدم جانان بشود
کشتى باده مگر مرکب توفان بشود
تا به میخانه رسد پاى دل و دست غزل
نامِ هر کوچه مزین به شهیدان بشود
زرخورشید رها ساخته از محبس شب
پس از این کاسبى ماه فراوان بشود
بیرق نور بلند است به آفاق و خوشا
بشکند قیمت آیینه و ارزان بشود
گل شده راهبر و سرو صف آراى چمن
این چنین قافله ى باغ به سامان بشود
غیر این پیر پریشان که شد بلبل مست
چشم نرگس به تمناى که گریان بشود
تامبادا دل دریایى اش آزرده شود
موج برخاسته و دست به دامان بشود
نکند از نفس سرد خزان‌ها بی تو
مزرع سبز فلک باز پریشان بشود
آتش عشق تو در خرمن دل شعله زده ست
داغ تو آینه اى نیست که پنهان بشود
گل حدیث غمت آرام به پروانه که گفت
سوخت تا محفلش از اشک چراغان بشود
چشم آبادى ما سمت خرابات تو بود
نگذاریم که این میکده ویران بشود

سیده فاطمه موسوی

شعری از علیرضا قزوه:
آه میکشم توراباتمام انتظار
پرشکوفه کن مرا‌ای کرامت بهار
دررهت به انتظار صف به صف نشسته اند
کاروانی ازشهید کاروانی ازبهار‌ای بهارمهربان درمسیرکاروان
گل بپاش وگل بریزگل بیارو گل بکار
برسرم نمیکشی دست مهراگر مکش
تشنه‌ی محبتندلاله‌های داغدار
دسته دسته گم شدندسهر‌های بی نشان
تشنه تشنه سوختند نخل‌های روزه دار
میرسدبهارومن بی شکوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب مهربان من ببار

علیرضا قزوه

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۳:۰۴ ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
شعری از علی معلم دامغانی:
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است