۲۹ سال مثل کوه ایستاد، مثل دشت سخاوت به خرج داد و مثل رود در دل کودکان عشایر جاری شد تا از سرچشمه زلال وجودی اش، واژهها جان بگیرند و قلمها در دفتر مشقِ بچههای عشیره عرب زبان منطقه جنوب شرق فارس با خطی خوش بنویسند، معلم عزیزم روزت مبارک!
او تمام این سالها، در پهنه دشتها قدم به قدم به دنبال دانش آموز گشت تا نگاه نجیب کودکان عشایر از رنج بیسوادی شرمنده نباشد.
انگار همسایه خورشید بود و از تبار کوهستان، آقا معلم نه اهل کوه بود و نه عشایر زاده، اما در این سالها خوب توانسته بود در قلب مردم عشایر جا باز کند و یکی شود عین خودشان.
بی وقفه و با ته لهجهای نزدیک به شیرازی از ۲۹ سال تلاش برای جلوگیری از باز ماندن از تحصیل دانش آموزان عشایر و رویای بچههایی که تمام تلاشش را کرده بود تا قد بکشند، برایم گفت.
او در این سالها با عزمی راسخ همه توانش را برای شکوفایی استعدادهای کودکان عشایر به کار بسته بود تا از دل زمختیهای کوهستان، استعداد نهفته بچههای دشت را بیرون بکشد.
معلمی که با دل کندن از دیار خود، وجب به وجب کوهستان و دشتهای جنوبی فارس را زیر پا گذاشته بود تا دانش آموزان عشایر بیسواد نمانند، او به معنای تمام "کوچ رو"بود.
این گزارش؛ حکایت بهنام محمدی آموزگار اهل خرامه استان فارس است که ۲۹ سال از عمر معلمی اش در میان عشایر گذشته و حالا ۱۷ سالیست که در منطقه عشایری گز طویله از توابع بخش مرکزی شهرستان زرین دشت، مشق عشق میکند.
معلمی که دانش آموزانش او را با عطوفت پدرانه و نگاههای حمایتگرش میشناسند، کسی که در مناطق سخت گذر و ناهموار منطقه عشایری، مثل ایل راهها، خاکی و متواضع است.
آنگونه که میگوید، رویای معلمی همیشه با او بوده است، تا اینکه که سال سوم دبیرستان خواب میبیند معلم سیاه چادرهای عشایری شده است، با بیدار شدن از خواب، تا چند ساعت بی وقفه خندیده بود، خندهای نه از سر شوق، چرا که او اصلا شیوه زندگی عشایری را نمیدانست، ولی دست تقدیر او را چادرنشین کرد و همه زندگیش وقف دانش آموزان عشایر شد.
سال ۷۴ زمانی که یک جوان ۲۰ ساله بود وارد مرکز تربیت معلم ولیعصر مرودشت شد و دو سال بعد با اخذ مدرک فوق دیپلم پا در مسیری طاقت فرسا گذاشت که از آن به عنوان رنج شیرین یاد میکند.
آقای محمدی، نه عشایر بود نه به زندگی چادر نشینی عادت داشت، او اهل سجل آباد (شهید آباد) خرامه بود، اما چیزی شبیه عشق، شبیه هر آنچه که وادارت میکند تا بسوزی و دم نزنی، در وجودش شعله میکشید و او را هر روز برای ادامه شغل مقدس معلمی مشتاقتر میکرد.
شاید تاب آوری اش را از صخرههای زمخت کوهستانهای این منطقه بهره برده بود که توانسته بود او را از رفتن و دل کندن از این جغرافیای دور از آبادی منصرف کند.
این عشق ۲۹ ساله هر روز با آقا معلم همقدم است تا آنجا که تمام جوانی اش دور از خانواده و در تنهایی دشت گذشت و تنها دو سال از اینهمه سال همسرش در کنارش بود، آخر او نتوانست در مقابل سختیهای زندگی عشایری دوام بیاورد، او به محلشان برگشت و حالا آقا معلم هر سه هفته یکبار ۲۶۰ کیلومتر میپماید تا برای دو روز به منزلش در شهید آباد خرامه برسد.
او در این برهوت خشکِ منطقه گز طویله زرین دشت، تنها دلخوشی اش بعد از درس چند نسخه روزنامه، چند جلد کتاب و یک رادیوی کوچک است که دائماً در حال رصد اخبار است، روزنامههای باطله و باتریهای قلمی انباشته شده در نایلون پلاستیکی گوشه چادر حکایت از رابطه او با این وسایل ارتباط جمعی دارد.
در چادر عشایری و کانکس مدرسه "علم الهدی" نه برق است و نه آب، اینجا همه چیز بر مدار طبیعت میچرخد، اینجا خبری از تکنولوژی نیست، تا چشم کار میکند کوه است و دشت، جز چادرهای انگشت شماری که هر کدام بصورت پراکنده در دامنه کوه جا خوش کرده اند، البته بسیاری از عشایر این منطقه با رسیدن فصل گرما به منطقه سرچهان و بوانات کوچ میکنند، تعداد باقی مانده هم گیر امتحانات آخر سال ۱۰ نفر دانش آموز این معلم مهربان هستند تا با اتمام درسشان، بار و بندیلشان را ببندند و از این جغرافیای غم انگیز کوچ کنند.
آقای محمدی میگوید: در محل خدمت من خبری از خانه و مغازه نیست، اصلا اینجا حتی شبیه زندگی روستایی هم نیست، اینجا نه برق و تلوزیون، نه جاده و راه و نه مواد غذایی گیر میآید.
آقا معلممیگوید؛ خدا کند باران بیاید، اما نه طولانی، چون مردم این منطقه باید قبل از باران برای حداقل ۱۰ روز آذوقه آماده کنند.
او ادامه میدهد: اینجا در کنار همه نبودن ها، باد و سرما، در زمستان و تَش بادهای جنوب در تابستان هست که کبابت میکند، اینجا باران و سیل رفیق شفیق سیاه چادرها است تا هر وقت که دلش خواست از جا برکند و متعلقات ناچیز عشایران نگون بخت را با خود ببرد و تا کیلومترها پرت کند.
آقا معلم از تاریکی و ظلمات دشت و جانوان موزی و وحشی اش میگوید و از آب شور و دانش آموزان پرشور.
آقای محمدی، انگار عطای زندگی شهرنشینی را به لقایش بخشیده است، او از تمام روشناییهای زندگی مدرن، دل کنده و تنها با یک شمع وچراغ بادی شبش را صبح میکند، با اینکه خوب میداند که با چند سال خدمت (با رابطه و پارتی به قول خودش) در منطقه عشایری میتوانست به مدارس نزدیک شهر برود، ولی او در این منطقه مانده است تا سال آخر خدمتش را همینجا و در کنار سیاه چادرهای عشایری به پایان برساند.
او حالا نه یک معلم بلکه نام آشنای منطقه است و همه او را با خودوی سفیدش میشناسند که همیشه چادر عشایری اش روی باربند آن بسته است، همان نام آشنایی که مطالب صدای آشنا را مینوشت، ماندن تمام وقت در منطقه عشایری از او یک نویسنده ساخته بود. کسی که با نوشتن مشکلات و تجربیات آموزش در مناطق عشایری و ارسال آن به مدیران اداره کل مدارس عشایری و آموزش و پرورش استان فارس در تلاش بود تا صدای دانش آموزان عشایر این منطقه باشد.
آقای محمدی پس از ماهنامه صدای آشنا، وبلاگ صدای آشنا را هم براه انداخت و حتی سیستم پیامکی صدای آشنا رافعال کرد. برای بروز رسانی و انتقال پیامها مجبور بود خودش را به شهر و یا جایی که دسترسی به تلفن همراه و اینترنت بود، برساند.
او یک نویسنده توانمند است، راز شب غبار آلود که روایت حادثه تروریستی شاهچراغ از زبان درخت نارنج حرم توسط این معلم عشایری به رشته تحریر در آمده و به مدیر کل آموزش و پرورش فارس ارسال شده است.
به کدامین گناه رتبه بندی شدم، مورچه عصا به دست که مجموعهای از ۱۴ داستان کوتاه است و عیدانه، از دیگر آثار این معلم است که فقط بصورت دست نویس و در صفحات رنگی کتابچههای پیش ساخته خود نوشته شده است، آثاری که اگر بصورت گسترده منتشر شود، مخاطبین زیادی را جذب خواهد کرد.
آقای محمدی میگوید، شاید دیگران باران و باد را از پشت پنجره میبینند، اما معلم عشایر با باد و باران زندگی میکند و با غم سیلاب آشناست و با ظلمت و تاریکی خو گرفته است، آقا معلم در میان صحبتهایش ذهنش به آن شب بارانی پرت میشود به حوالی ساعت ۱۲ بامداد.
او میگوید: ساعت حوالی ۱۲ را نشان میداد، با تکان پاهایم حس کردم خیس آب شده ام، تا موبایلم را برداشتم متوجه شدم که سرتا سر خیمه پر از آب باران شده است، اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که پرونده بچهها را برداشتم و سریعاً در اتومبیلم گذاشتم، در کسری از ثانیه، تا برگشتم دیدم آب همه وسایل را با خود برده است، حتی آب کفش هایم را هم تا مسافتی جا به جا کرده بود.
او ادامه میدهد: یکبار هم که برای دیدار خانواده ام قصد داشتم به خرامه بروم، مجبور شدم ۲ تا ۳ کیلومتر پیاده مسافت را طی کنم، در حین مسیر باران شدیدی گرفت، سیلاب از راه رسید و مرا تا گردن به زیر آبها کشید، آنروز فاتحه خودم را خواندم، اما انگار خدا میخواست که چند نفر با نیسان آبی از راه برسند و مرا نجات دهند.
خطرات سیلاب و تازیانههای سرما و تَش بادهای منطقه از این معلم، کوهی از صبر ساخته است. او با درد بی سرپناهی آشناست چرا که بارها باد و باران چادر روی سر خود و دانش آموزانش را کنده و با خود برده بود.
آقای محمدی میگوید: در پایه پنجم تدریس میکردم، موقع امتحانات بود و کلاس چهارم و پنجم امتحان داشتند، از پایه اول، دوم و سوم خواستم تا در چادر بمانند و تکالیفشان را انجام دهند، همان لحظه باد و بارانی شدید چادر را از روی سرمان کشید و برد تا مسافتی دورتر از ما پرت کرد، یک لحظه یادم به دانش آموزان پایههای اول تا سوم افتاد، نگاه کردم تا ببینم در چه وضعیتی هستند، متوجه شدم چادر آنها روی سرشان افتاده و آنها نیز با صدای بلند صلوات میفرستادند.
این آموزگار عشایری در این سالها هیچگاه در پست بندیها شرکت نکرد و فقط محل خدمت آن مدرسه را انتخاب میکرد، آن هم به این دلیل که اگر او مدرسه را انتخاب نمیکرد، بچههای عشایر بدون معلم میماند و یا با هزار مکافات یک نو معلم و یا یک سرباز معلم که به شیوه تدریس آشنایی کامل نداشت، به منطقه میآمد.
آقا معلم در مقابل خدمت صادقانه سربلند بود و این را میشد از همه کاغذها و بنرهای نصب شده در کانکس مدرسه و دست نوشته هایش که سرتا سر خیمه اش آویزان بود به خوبی فهمید، او روی یک مقوی سالروز تولد هر ۱۰ نفر شاگردش را نوشته بود، گرچه در این منطقه خبری از کیک تولد نبود، اما او همیشه شکلات کیلویی میخرید تا در روز میلاد شاگردانش کامشان را شیرین کند.
سیاه چادر این معلم عشایر در عین سادگی تمام، هم دفتر مدرسه بود و هم محل زندگیش، حتی یک قسمت خیمه خاکی بود و هیچ فرشی نداشت جز یک تکه گلیم رنگ و رو رفته با یک دست رختخواب و یک چمدان که پر از کتاب و دستنوشتههای این فرهنگی بود، اینها تمام چیزی بود که یک معلم پس از ۲۹ سال بعنوان داشته اش در این منطقه با آن روزگار میگذراند.
اینکه از او به عنوان کوهی استوار یاد کنیم، اغراق نیست، او پشت پا به ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد، زد و مثل کوه با اقتدار ۲۹ سال ایستاد، او به معنای واقعی صبور بود و حتی کوهها را نامگذاری کرده بود.
کوههایی به نام، شهید حسین فهمیده، سردار سلیمانی، شهدای دفاع مقدس و شهدای انقلاب، انرژی هستهای و کوه خلیج فارس.
این معلم عشایر در رابطه با نامگذاری کوهها اضافه کرد: زمانی که عربستان و کشورهای حوزه خلیج فارس مدعی شدند که خلیج فارس باید خلیج عرب نامگذاری شود، ما یک کوه را؛ خلیج همیشه فارس نامگذاری کردیم و روی کوهها تعدادی پرچم برافراشتیم.
او گفت: یکبار هم جشن ۲۲ بهمن را بین دو کوه خلیج فازس و شهید فهمیده در یک دره زیبا برگزار کردیم تا بچهها با دیدن دوباره کوهها برایشان تجدید خاطره شود و رویدادها برایشان بیاد ماندنی.
آقای محمدی، با کمک بچههای مدرسه اش که هم معلم بود و هم مدیر، کوهها را نامگذاری کرده بود تا در مناسبتهای مختلف، برنامهها را در دل کوه برگزار کند.
او در این سالهامراسم راهپیمایی ۲۲ بهمن را با شرکت ۱۰ نفر دانش آموزاش در دل کوهستان برگزار کرد، تا دانش آموزانش را وطن پرست پرورش دهد.
این معلم عشایر که هم مدیر است و هم معلم. تمام آموزش هایش حول محور طبیعت است، حروف الفبا را با سنگ چینی در دل دشت به دانش آموزانش یاد میدهد و در واقع طبیعت آزمایشگاه دانش آموزان مدرسه عشایری "علم الهدی" درشرقیترین منطقه از جنوب استان فارس است.
آقای محمدی برای رساندن مفهوم واقعی دروس از دانش آموزان خواسته بود تا از دل طبیعت اشکال هندسی و زاویهها را به دست بیاورند. دانش آموزان این معلم عشایر با تکه شاخههای درختان به زیبایی هر چه تمامتر زاویهها را تشریح کردند. دانش آموزانی که از بهره هوشی بالا برخوردار و در ورزش فوتبال استعداد بلقوهای دارند.
وجود دانش آموزان مختلط و توجه به تفاوتهای فردی از این معلم شخصی را ساخته است تا با در نظر گرفتن همه تفاوتها، فضایی در خور تحسین در کلاس درس بیافریند.
او از اینهمه رنج ذرهای خسته نشده و خوشحال است، آنقدر شاد که با دیدن دانش آموزانش در پستهای اداری سر از پا نمیشناسد، دانش آموزان امروز این آقا معلم مهربان فرزندان دانش آموزان دیروز او هستند.
منبع فارس