هشتم مهر ۱۳۳۸ در روزی که مصادف با نیمه شعبان و تولد امام زمان (عج) بود در خانوادهای تهرانی فرزندی به دنیا آمد که اسمش را غلامعلی گذاشتند. کودک بنیه و هوش خوبی داشت و هنوز پنج سال بیشتر نداشت که به مدرسه رفت.
مادر شهید با یادآوری دوران کودکی پسرش میگوید: «در زمان کودکیاش بسیار آرام بود، به رغم پسر بودنش خدا میداند هرگز برای ما که والدینش بودیم، هیچ مشکل و دردسری به وجود نیاورد. در درس و کلاس هم خیلی باهوش و با استعداد بود. زمانی که دانشگاه قبول شد با موفقیت همه مراحل تحصیلی را به پایان رساند.
بیشتربخوانید
غلامعلی زیاد اهل تجملات و در قید و بند دنیا نبود. بهرغم قبول شدن بورسیه تحصیل و اعزام به خارج از آن استفاده نکرد، زیرا معتقد بود که در حال حاضر حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل اولیتر و واجبتر از رفتن به خارج برای ادامه تحصیل است.
غلامعلی در آغاز جنگ مشغول تدریس بود و شغل معلمی را پیشه کرده بود که جنگ آغاز شد و به جبهه رفت. به کلاس اول راهنمایی که رسید، امام را شناخت و کمی بعد هم شعارنویسی و توزیع اعلامیههای امام جزو کارهای ثابتش شد. اگر رضایت امام در جلب رضایت محرومان بود، غلامعلی به جز درس خواندن هر کار دیگری هم که لازم بود، انجام میداد. شهید قبل از انقلاب درس حوزه و طلبگی خوانده بود. هر از گاهی هم برای دادن امتحانات به قم میرفت و برمیگشت. بعدها ما متوجه شدیم که در همین رفتوآمدها اعلامیههای مربوط به سخنرانی امامخمینی (ره) را برای پخشکردن بین مردم به تهران میآورد.»
ایمان یک عارف
تا قبل از تشکیل سپاه، غلامعلی در جهاد سازندگی فعال بود، اما سپاه که تشکیل شد بلافاصله همراه با افرادی مثل احمد متوسلیان در سپاه خیابان خردمند ثبتنام کرد و به دلیل تجربههای قبلیاش در زمان ورود امام و کار تشکیلاتی در کمیته استقبال فرمانده مقر شد.
اوایل انقلاب و در گیر و دار ترورهای گروهکهای مختلف ضدانقلاب کار او و دوستانش در سپاه حفاظت از شخصیتهای مبارزی مثل شهید مطهری بود، اما با شروع غائله کردستان او و دوستانش با هم به سنندج رفتند تا از این شهر و دیگر شهرهای استان که زیر تسلط گروهکهای ضدانقلابی مثل کوموله، دموکرات و... بود، دفاع کنند. در روزهایی که اخبار سر بریدن پاسداران به دست گروههای ضدانقلاب در کردستان نقل محافل دوست و دشمن بود، ماندن در کردستان و جنگیدن با ضدانقلاب حقیقتاً دل شیر و ایمان یک عارف را میخواست. در همان روزها گروه پاسدارانی که غلامعلی همراهشان بود، سر یک پیچ به کمین ضدانقلاب برخوردند. ضمن درگیری دست راستش به شدت مجروح شد، اما غلامعلی را فقط در بیهوشی میشد از میدان جنگ بیرون برد. هوش سرشار او در جبهه هم به کمکش آمد، طراحی عملیاتها یک ذهن خلاق و برخوردار بودن از هوش ریاضی را میطلبد که غلامعلی هر دو را داشت.
هوش و خلاقیت فرمانده
با حمله ارتش عراق به خاک ایران جبهه جنگ از کردستان فراتر رفت و به اندازه طول مرز مشترک عراق با ایران گسترده شد، اما چیزی بود که نمیگذاشت هوش و خلاقیت غلامعلی در طراحی عملیاتها نتیجه درخوری بدهد. محمدابراهیم موحد یکی از همرزمان شهید قدرت فرماندهی ایشان را اینگونه توضیح میدهد: «اگر بخواهم بُعد رزمندگی و فرماندهی ایشان را تعریف کنم، باید بگویم شهید پیچک به خاطر حضورش در فتنه کردستان و جنگ در آن خطه بسیار باتجربه و پخته شده بود. آدم خوشفکر و بلندنظری هم بود و در طراحی عملیات همیشه اهداف بزرگی را مدنظر داشت تا خودش از موفقیت عملیاتی مطمئن نمیشد، دست به کار نمیشد.
اگر قرار بود شناسایی صورت بگیرد، خودش باید در منطقه حضور مییافت و از صحت شناساییها اطمینان حاصل میکرد. حتی وقتی در عملیاتی مسئولیت نداشت، دغدغهمندیاش باعث میشد هر کاری که از دستش برمیآید، انجام دهد. مثلاً در عملیات کورک به فرماندهی شهید موحد دانش، غلامعلی خیلی پیگیری کرد و تلاشش این بود که این عملیات با موفقیت انجام شود. شهید پیچک، یک فرمانده ستادنشین نبود. از شناسایی و کسب اطلاعات گرفته تا نظارت در پشتیبانی و حضور در خط مقدم همه را شرکت میکرد. اگرچه در کار فرماندهی جدی بود، اما به عنوان یک دوست و همرزم، متواضع، شوخ و مهربان بود. در یک مقطع اکیپی بود با آدمهایی مثل شهید وزوایی، خود پیچک، رسولی و... که شبها سر به سر هم میگذاشتند و کشتی میگرفتند؛ غلامعلی پای ثابت کشتیها بود.»
همکاری مشترک سپاه و ارتش
بنیصدر رئیسجمهور وقت و فرمانده کل قوا آن روزها چندان موافق دخالت سپاه در جنگ نبود. به ارتش گفته بود: «به بچههای سپاه تجهیزات ندهید.» در این شرایط غلامعلی باید جور این ناهماهنگی تشکیلاتی را هم میکشید. غلامعلی با تدبیرش توانست تلاش بنیصدر را حداقل در حوزه تحت کنترل خودش در کردستان خنثی کند. این اقدام پیچک برای بقیه پاسدارانی که در شرایط مشابه او در کردستان و جبهههای دیگر میجنگیدند، درس بزرگی بود. به این ترتیب راهها برای اجرای اولین عملیات هجومی علیه دشمن در کردستان هموار شد. حالا فرماندهان ارتش غلامعلی را از خودشان میدانستند و فرماندهان ارشد ارتش او را به عنوان یک طراح خبره عملیات قبول داشتند.
عملیات در ارتفاعات بازی دراز با طراحی غلامعلی و همکاری مشترک ارتش و سپاه انجام شد و برای اولین بار به نتایج خیرهکنندهای رسید که تا آن روز جنگ بیسابقه بود. با عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا در سیام خرداد ۱۳۶۰ راه برای همکاری ارتش و سپاه در جبهه فراهم شد. به علاوه رزمندگان سپاه توانستند با استفاده از تاکتیکهای جدیدشان پیروزیهایی هم در جبهه جنوب به دست بیاورند، اما همزمان تغییراتی هم در فرماندهی نیروهای جبهه غرب داده شد که یکی از آنها برکناری غلامعلی از فرماندهی عملیات غرب بود. وقتش بود غلامعلی گلهمند از اتفاقی که برایش افتاده بود به جبهه جنوب برود، اما برای او جای گله وجود نداشت؛ برای کسی که زندگیاش جز عرصهای برای عمل به تکلیف نبود، چه فرقی میکرد با چه عنوانی در جبهه بجنگد؛ یک بسیجی ساده یا یک فرمانده!
معرفت و انسانیت پیچک
از مراتب معرفت و انسانیت پیچک هر چه گفته شود، کم است. سنگر به سنگر، پای صحبت رزمندهها مینشست و با دقت به حرفهایشان گوش میداد. با همان سعهصدری که از پیشنهادهایشان استقبال میکرد، پذیرای انتقادهایشان هم بود. بعد هم مسائل مطرح شده توسط بچهها را سریع جمعبندی میکرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آنها میرفت. آوازه پیچک در غرب کشور پیچیده بود، هر کجا که میرفتی او را میشناختند.
سالهای کمشمار عمر پیچک هرگز تحمل سنگینی کیفیت زندگیاش را نداشت. درست مثل همه شهدای جوان جنگ هشت ساله که راه صد ساله را یک شبه رفتند و پیمانه عمرشان خیلی زود از حیات پر شد. مهم نبود با چه عنوانی و در چه منصبی میرفتند، مهم این بود که هنرمندانه از دنیا بروند با هنری که فقط و فقط مخصوص مردان خدا بود؛ چیزی که امامشان گفته بود.
آخرین دیدار
مادر شهید نیز درباره آخرین دیدارشان میگوید: «روزهای آخری که پیش ما بود، یک آکواریوم تهیه کرد و به منزل آورد و آن را پر از ماهیهای متفاوت کرده بود. به قول خودش این آکواریوم را جهت سرگرم شدن ما آورده بود. خبر شهادتش را دو خانم و یکی از دوستانش برای ما آوردند، البته خانواده آن شب چیزی به من نگفتند، در واقع من آنها را ندیده بودم که آمدند. سفره شام آن شب خیلی غریبانه بود، فردای آن شب چند نفر دیگر از سپاه مستقیم به خانه ما آمدند و تازه آن روز بود که متوجه شدم غلامعلی شهید شده است. از آنها راجع به پیکر مطهرش پرسیدم که گفتند متأسفانه پیکر ایشان در قسمتی از خاک دشمن افتاده است و اکنون امکان دسترسی به آن برای ما ممکن نیست. بعدها متوجه شدیم که برای عقبآوردن پیکر شهید پیچک چند نفر دیگر هم به شهادت رسیدهاند، به خدای محمد (ص) که من راضی نبودم جنازهاش را بیاورند. خودش هم میگفت مادر من راضی نیستم حتی ذرهای از پیکرم برگردد، میخواهم گمنام شهید شوم و هر جایی هم که شهید شدم، پیکرم همانجا بماند.»
موحد آخرین لحظهها و شهادت همرزمش در جبهه را چنین توصیف میکند: «شهید پیچک در عملیات مطلعالفجر به عنوان یک نیروی بسیجی شرکت کرد. هر چند مسئولیتی نداشت، اما به شهید بروجردی گفته بود هر کاری از دستم برمیآید، انجام میدهم و به خواست خودش هم قرار شد به ارتفاعات برآفتاب که سختترین منطقه عملیاتی بود، برود. قبل از حرکت، برادرم آمد و در گوش هر کدام از ما «فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین» خواند. وقتی به غلامعلی رسید، ایشان گفت در گوش من نخوان. برادرم اصرار کرد، اما پیچک گفت باید برای من طلب شهادت کنی. این راهی که میروم بازگشتی ندارد. ساعت حدود دو یا سه صبح بود که این حرفها را میزد. رفت و ساعت ۱۰ صبح در ارتفاعات برآفتاب یک گلوله به گلو و یک گلوله هم به سینهاش خورد و به شهادت رسید. چون در منطقه صعبالعبور و خطرناکی شهید شده بود، آوردن پیکرش به سختی صورت گرفت. نهایتاً جنازهاش را آوردند و در تهران تشییع و در قطعه ۲۴ بهشتزهرا (س) به خاک سپرده شد.»
منبع: روزنامه جوان