دلم گرفته بود و بسیار غم داشت، جایی برای تحمل نبود و طاقت از کف داده بودم. جایی را هم سراغ نداشتم که بروم آنجا و آرام شوم، همیشه مادرم میگفت درد دلت را به بنده هایش نگو، روزی جایی از همانها برای زمین زدنت استفاده میکنند!
دور بنده هایش را خط بزرگی کشیدم، خودش هم که از آن بالا همیشه هوایم را داشته، اما آن روز عجیب و غریب فراموشش شده بودم.
هرچه تقلا میکردم مرا نمیدید!
زبانم از شدت غم هایم خشکیده بود و لب هایم بهم چسبیده بود. نمیتوانستم حتی دهان باز کنم و فریادی از ته دلم رها کنم و بگویم خدایا این راه و رسمش نبود. اما فقط سکوت بود که بر روح و جانم میتاخت.
ساعتها در خیابان راه رفتم بدون آنکه بدانم چقدر راه رفته ام و در کدام خیابان هستم.
ناگهان سرم را بالا گرفتم و چشمم به گنبد نورانی اش افتاد. درست نمیدانم آن لحظه چه شد و چه انقلابی در من اتفاق افتاد اما این نیم نگاه کوتاه، کار خودش را کرد و بغض دیرینهای که داشت مرا خفه میکرد سر باز کرد!
فقط برای لحظهای سرم را پایین انداختم و پشیمان از گمان بدی که به اوستا کریم برده بودم زیر لب زمزمه کردم: تو خدای مهربان منی که مرا هیچوقت فراموش نمیکند.
انگار تمام آن ساعتها را خدا هم با من قدم میزد و مرا تا آن خیابان که به بهشت مشهدالرضا معروف است، همراهی میکرد؛ نمیدانم چقدر طول کشید تا خودم را به حرم رساندم، اما رساندم و باری دیگر دردهایم را به گوشه ای از حرم امام رضایم (ع) سپردم و اشک ریختم و اشک ریختم.
بعد از گذر از تمام حادثههایی که دردهایم برایم ساخته بودند، خنده ام گرفت؛ انگار خدا و امام رضا (ع) برایم نقشه آن پیاده روی جانانه را کشیده بودند تا دلتنگیها و درد هایم را به سمت گنبد نورانی اش راهی کنند و اینگونه است که به او امام مهربانی ها می گویند.
آن شب در حرم امام مهربانم، برای اولین بار روحم عجیب پروانه شد.
السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا/ براساس واقعیت