تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
هر هفته سر خاک تو میآیم، اما
این خاک اگر قرص قمر داشته باشد
این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک
از تو خبری چند، مگر داشته باشد
***
علی دولتیان
بی گمان، نیل و لبنان تو را میشناسند
ابرها، باد و باران تو را میشناسند
سجده در سجده، هر نیمه شب در سجودی
سروهای خرامان تو را میشناسند
آفتاب تغزل، تو شعر سپیدی
بیتهای زمستان تو را میشناسند
یک سحر آسمانی برایت دعا کرد
دستهای جماران تو را میشناسند
بیدمجنون! چو، افتادهای سربلندی
قله ها، کوه ایمان تو را میشناسند
دهکده دهکده عشق و نان را سرودی
لهجههای فراوان تو را میشناسند
عشق هم نسبتا چیز چندان بدی نیست
قلبهای پریشان تو را میشناسند
عاقبت دل به دریا زدی با خبر باش
گرگهای بیابان تو را میشناسند
نعش خود را تو سنگر به سنگر کشاندی
پس تمام شهیدان تو را میشناسند
***
پروانه نجاتی
دو بخش دارد: با … با … که میشود بابا
همین که هست در آن قاب عکس، آن بالا
همین که نیست که هم بازی ام شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما
همین که نیست که کشتی بگیرد او با من
و گاه لج کنم و بد شوم و او دعوا…
همین که نیست که با هم به مدرسه برویم
و یا به مسجد و هیئت، خرید یا هرجا
همین که نیست که ما را مسافرت ببرد
شلمچه، تهران، قم، مشهد امام رضا (ع)
همین که نیست بگوید: صد آفرین پسرم!
همین که نیست، کند کارنامهای امضاء
چرا ز قاب تکانی نمیخوریای مرد
چرا سراغ نمیگیری از من تنها
نگاه کن همهٔ نمرههای من عالی
نگاه کن تو به این برگه، حضرت والا!
کشید چفیه به چشمان ابری و باران…
گرفت خودکار از دست کوچکش بابا
***
شهیدان، عاشق روی خدایند
به فکر گفتن قالوا بلایند
شهیدانی که نورآهنگ رفتند
حدیث تازهای از کربلایند
شهیدان قلم در عرصهی جنگ
به طوفان، دیگران را ناخدایند
قلم، تنها پر پرواز عشق است
به اوج عاشقی درد آشنایند
به سر عمامهای از نور ایمان
علی را در شهادت مقتدایند
شهیدان، چون پرستو پر کشیدند
پرستوهای ما، اهل سمایند
***
محمدرضا عبدالملکیان
تو چرا میجنگی؟
پسرم میپرسد
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را محکم میبندم
مادرم
آب و آیینه و قرآن در دست
پسرم بار دگر میپرسد:
تو چرا میجنگی؟
با تمام دل خود میگویم:
تا چراغ از تو نگیرد دشمن!