زندگی اُخروی، یکی از موضوعات مهمی است که در کتاب «طوبای محبت» از عارف بالله، مرحوم حاج محمّد اسماعیل دولابی نقل شده است: «ان شاءلله وقتی درها باز شود و آن طرف را ببینی دیگر در دنیا به شما سخت نمیگذرد. بلکه هیچ نمیگذرد.
من عقیده ام این است که هرکس جایگاه خود را در آن جا (عالم برزخ و قیامت) ببیند دیگر چیزهای فانی را نمیبیند.
دیگر آن چیزهایی را که ریخته میشوند و همراه آدم نمیآیند، آنها را نمیبینی. فقط آنهایی که همراهت هستند را میبینی؛ از صفا، از وفا، از اخلاق خوب، از رفتارهای مومنین، از مومنان پاک که کارهای خوب میکنند، آنها را میبینی.
چشمت شش دانگ به آنها دوخته شده است، چون آنها همراهت هستند. هیچ کدام از آنها جا نمیمانند. فعل شما که خوب است جا نمیماند و همراه شما میآید. کردارها و رفتارهای خوبمان با ما همراه هستند.
همهی چیزهای آخرتی را میبینیم و آنها را فاقد نمیشویم. اما چیزهای مادی و طبیعی که یک خُرده کم و زیاد میشود، مثل این که آنها را دیگر نمیبینیم.
تمام غصهها هم برای همین چیزها بود. هرچه غصه هست برای چیزهایی است که از دست ما میرود و این جهل است. وقتی که این جهل رفت، آدم دیگر اصلاً غصه نمیخورد بلکه از غصه خوردن دیگران هم تعجب میکند!»
این شخصیت والا مقام، در قسمت دیگری از صحبت های خود فرموده اند:«خوشا به حال کسی که این میهمان عزیز وقتی وارد شد آن را درست تحویل بگیرد. آخرتی که دارد میآید خداست، پیغمبر (ص) است، امام (ع) است، نشستن با آن هاست، خوردن با آن هاست، در بهشت و در قُرب خدا بودن است. همه اینها در آخرت است. حال این میهمان عزیز را درست تحویل میگیری یا میخواهی با اخم تحویل بگیری؟! چون دنیا رفت و تمام شد، از جای پست خلاص شدید. جایی که فنا داشت تمام شد. جایی که میخوردی و دوباره گرسنه میشدی تمام شد. جایی که ریاست میکردی بعد انزجار پیدا میکردی تمام شد. هر چیزی که آخر داشت تمام شد. حال به آخرت آمدی. آخرت آخر ندارد. چه جای بدی بودم، حال چه جای خوبی آمدهام! قبلاً جایی بودم که همه چیزش تمام میشد و تمام شد. حال جایی آمدهام که هیچ چیز آن تمام نمیشود.
به آخرت آمدهای، آخرت دائم است، دائماً غنی است. دائماً عزیز است، دائماً حیّ است، اُبعثُ حَیّا. من مبعوث میشوم حیّ. حیّ یعنی کسی که در آخرت به رویش باز است و الان نشسته با اهل بیت طهارت (ع) گفت وگو میکند. این چنین کسی مبعوث شده است حیّ. حیّ موت ندارد، در حیات دائم است. حیات این دنیا بود که قلابی بود.
موت را قبول کرد، گفت بفرما اتاق من. خوشا به حال آن کسی که قدوم این میهمان عزیز را گرامی بشمارد. یعنی از همان جوانی قبول کند که موت خوب است. میگویند: کم حرف بزن. میگوید: چشم. میگویند: این کار را بکن، نپرس برای چه؟ میگوید: چشم! این موت است. به پدرت میگویی اینها را خودت به من یاد دادی. پس چرا هر کاری میخواهم انجام دهم میگویی نکن! قبا را اینطور تنت نکن، اینطور تنت کن، غذا را اینجور نخور، اینجور بخور.
اینجا باغی است که هر کس میآید میتواند از میوه آن بچیند و بخورد. امّا از بردن خبری نیست. اگر درون قبر یک ریال همراهت باشد، قبر را نبش میکنند و آن را در میآورند. اگر یک انگشتر دستت باشد آن را در میآورند. از این باغ هیچ چیز را نمیشود بیرون بُرد.
در باغ نمیتوانستی کول کنی و ببری. تا درون باغ هستی میخوری و میخورانی. بهره آخرتت هم آن اقبالی است که به جهان دیگر داری. پس اگر کم داد با صاحب باغ دعوا نمیکنی. اگر هم زیاد داد دعوا نمیکنی. با باغدار نمیگویی چرا اینچنین نمیکنی، چرا چنان نکردی، این گلها چیست؟ این میوهها چیست؟ ایراد نمیگیری، میخوری و در باغ راه میروی.»