به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، از تابستان ۵۹ تا تابستان ۶۶، زمانی که قطعنامه ۵۹۸ صادر شد، صدها نوجوان با دستکاری در شناسنامههایشان راهی جبهه شدند. بعضیهایشان پشت لبشان هنوز سبز نشده بود، اما جنم داشتند و مردانگی را میشد در چشمهایشان حس کرد. حالا هم همان چشمها بر دیوار کوچهها نظارهگر عابرانی است که فارغ از هیاهوی جهان، کوچه را گز میکنند تا به خانههایشان برسند. داستان مردان کوچکی که جنگ آنها را به یکباره بزرگ کرد، هم شیرین است و هم داستانی است پر آب چشم. کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» روایتگر حضور تعدادی از این نوجوانان در اردوگاههای عراق است.
کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» که شامل خاطرات شفاهی آزاده سرافراز محمود رعیتنژاد است، به قلم مریم زراعتکار نوشته و تنظیم شده و اخیراً نیز چاپ پنجم آن توسط نشر ستارهها در دسترس علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس قرار گرفته است. این اثر در واقع خاطرات یکی از آن ۲۳ نفر معروف در جنگ تحمیلی است، برگی از خاطرات نوجوانانی که به جای شیطنتهای دوران نوجوانی و بچگی، با دست بردن در شناسنامههایشان راهی جنگ شدند تا از خاک و آرمانهای خود دفاع کنند؛ سربازانی که تلاش شد تا از آنها استفاده تبلیغاتی شود، اما درایت و ایمان این نوجوانان مانع رسیدن نیروهای بعثی به خواستههایشان شد.
در جریان حضور ۲۳ نوجوان در اردوگاههای عراق، رژیم بعث تصمیم میگیرد برای زیر سؤال بردن جمهوری اسلامی ایران در مجامع عمومی، از این نوجوانان استفاده تبلیغاتی کند؛ به همین منظور برای آنها برنامههای مختلفی از جمله مصاحبه با خبرنگاران خارجی، فراهم کردن امکانات و ... در نظر میگیرد. یکی از این برنامهها، دیدار با صدام است که در کاخ او با حضور دختر کوچکش صورت میگیرد. رعیتنژاد، راوی کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»، از جمله نوجوانانی است که در این مراسم حضور دارد، او درست پشت سر دیکتاتور عراق ایستاده و نقشه ترور صدام را در ذهن خود میکشد.... خبرگزاری تسنیم به مناسبت انتشار چاپ پنجم این کتاب با رعیتنژاد به گفتگو پرداخت. او در این مصاحبه به روزهای اسارت، تلاش برای شکستن فشارهای تبلیغاتی رژیم بعث، نقشه برای ترور صدام و فرار از زندان و ... اشاره میکند. گفتوگوی او با تسنیم را میتوانید در ادامه بخوانید:
آقای رعیتنژاد شما یکی از آن ۲۳ نفر معروفی هستید که با وجود سن کم، مشکلات اساسی برای بعثیها ایجاد کردید. به گفته یکی از کارشناسان؛ اتفاقاتی که برای شما در طول جنگ رخ داده است، در هیچ جنگ دیگری قابل مشاهده نیست. چطور شد که پس از دههها از آزادی از بند اسارت، تصمیم گرفتید که کتاب خاطرات خود را بنویسید؟
کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» به قلم خانم زراعتکار نوشته شده است. خانم زراعتکار استاد دانشگاه و وکیل دادگستری است. ما درباره یک اختلاف ملکی در کاشمر پروندهای داشتیم و برای رفع و حل این پرونده، به سراغ خانم زراعتکار رفتیم. از ایشان خواستیم که دفاعیهای در این زمینه تنظیم کند. در چند جلسهای که با او داشتیم، متوجه شد که من یکی از آن ۲۳ نفر هستم که در دیدار با صدام نیز حضور داشتم. پس از اینکه متوجه این موضوع شد، مصمم شد که خاطرات من را بنویسد و گفت که ثبت این خاطرات حق بزرگتری است که باید از آن دفاع شود؛ بنابراین قلم به دست گرفت و اولین کتاب دفاع مقدسی خود را نوشت. پس از آن نیز چند عنوان کتاب منتشر کرد.
من زمانی که وارد جبهه شدم، در آستانه ۱۵ سالگی بودم. در آستانه ۱۷ سالگی نیز به اسارت درآمدم و جزو آن ۲۳ نفر معروف قرار گرفتم. برای تدوین این کتاب، ۱۶ جلسه صحبت کردیم و سپس خانم زراعتکار، خاطرات را به رشته تحریر درآورد. عنوان ابتدایی کتاب نیز «موکل من» انتخاب شده بود، اما پس از مدتی به «از مشهد تا کاخ صدام» تغییر نام داد.
شما هم با دستکاری در شناسنامه راهی جبهه شدید؟ خانواده با وجود این سن کم مخالف حضور شما نبود؟ چون فکر میکنم که سن شما اجازه حضور نمیداد.
واقعیتش این است که من شناسنامهام را دستکاری نکردم. آن زمانی که به جبهه اعزام شدم، فروردین سال ۶۰ بود، جشن تولد ۱۴ سالگیام در دوره آموزشی برگزار شد. پدرم کمی مخالف بود، اما وقتی انگیزه من را دید، سکوت کرد و اجازه داد.
عکسی که بر روی جلد انتخاب شده، عکس هوشمندانهای است که کنجکاوی مخاطب را برمیانگیزد. گویا در آن روز دیدار با صدام، نقشه قتل او را نیز کشیده بودید و ظاهراً گاه به شما نیز لقب قاتل صدام میدهند. درباره آن روز دیدار با صدام توضیح دهید. برنامه از چه قرار بود؟
من تنها طلبه آن بیست و سه نفر بودم و از نظر حضور در جبهه، سابقه حضورم از دیگر بچهها بیشتر بودم. از نظر سنی نیز میانه بودم، از من کوچکتر، هشت نفر دیگر حضور داشتند و از من بزرگتر نیز شش نفر بودند. در میان ۲۳ نفر، من فقط خراسانی بودم، باقی بچهها از کرمان و عمدتاً تحت فرمان حاج قاسم سلیمانی بودند.
آن زمان که ما اسیر شدیم، تلاش دشمن برای کوچک جلوه دادن ما و پررنگ کردن حضور ما در جبهه خیلی بارز بود. ما هم به نوعی بلاتکلیف بودیم، در جلسهای که با صدام بودیم، فکر میکردیم اگر موفق شویم جلسه را برهم بزنیم، تا جایی که صدام را خفه کنیم، تبلیغات صدام را خنثی کردهایم؛ چرا که صدام اصرار داشت بگوید که اینها بچه هستند و این بچهها را به زور و اجبار از مدرسه به جبهه آوردهاند.
به من میگویند قاتل صدام!
ما برای اجرای این برنامه پشت سر صدام جمع شدیم تا به بهانه گرفتن عکس، برنامه خود را اجرا کنیم. در این میان، ملا صالح که کار ترجمه را برعهده داشت، وقتی از نیت ما با خبر شد، در میان ترجمههایش، گفت: بنشین مشهدی! همه ما را به کشتن میدهی. من پشت سر صدام ایستاده و دستم را برای اجرای این نقشه، روی شانه او قرار داده بودم. صدام چندبار با تکان دادن شانهاش، اشاره کرد که دستت را بردار، اما من به اشارههای او توجه نکردم. بعد از آن، محافظ متوجه حرکت مشکوک ما و نگرانی صدام شد، در نتیجه با چند حرکت محافظتی کاری کرد که دستم بیحس شد و با لگدی که به پایم زد، هرگونه اقدامی را منتفی کرد. بعضیها به شوخی به من میگویند قاتل صدام، اما متأسفانه من او را نکشتم و موفق به این کار نشدم.
یکی از موضوعات پررنگ در خاطرات ۲۳ نفر، که در خاطرات شما نیز به آن اشاره شده است، تلاش بعثیها برای استفاده تبلیغاتی از حضور شما در جبهه بود. سعی داشتند اینطور وانمود کنند که شما را به اجبار از مدرسه به جبهه بردهاند؛ در حالی که بسیاری از افراد با دستکاری در شناسنامه و ترفندهای دیگر وارد جبهه شده بودند. موضوع جالب این است که گروه شما با وجود سن کم، تدبیر عاقلانهای اتخاذ کردید که تاحدود بسیار زیادی مانع سوء استفاده تبلیغاتی دشمن شد. چطور به این نتیجه رسیدید و از چه زمانی تلاش کردید تا مقابل این فشارها بایستید؟
در ابتدای اسارت، بعد از چند ساعت حضور در استخبارات عراق، ما را از بقیه اسرا جدا کردند و گفتند که صدام حسین با دیدن فیلمتان در تلویزیون، تصمیم گرفته است که شما را به عنوان اطفال به ایران بازگرداند. تا آن روز هیچ اسیری مبادله نشده بود؛ به همین دلیل این تصمیم جالب بود. بعد از چند روز، تیمهای بینالمللی خبری برای دیدار با ما به اردوگاهها میآمدند. از آنجا متوجه شدیم که جریان تبلیغاتی، پررنگ شده و سعی دارند از این فضا به نفع خودشان استفاده کنند. در این میان، موضع ایران در مقابل این حرکت صدام برایمان از اهمیت بالایی برخوردار بود. دوست داشتیم بدانیم که در مسئولان در ایران، نسبت به این پیشنهاد چه موضعی دارند.
در این میان موفق شدیم که رادیو تک موج کوچکی که به اندازه پاکت سیگار بود، از عراقیها بدزدیم. شبها رأس ساعت ۱۲، رادیو را که در بالش جاسازی کرده بودیم، روشن میکردم و سرم را روی بالش میگذاشتم. در این حالت کسی متوجه نمیشد که من دارم به اخبار رادیو گوش میدهم. دستگاه گیرنده رادیو بسیار کوچک بود، در نتیجه هیچکس به حضور آن رادیو پی نبرده بود؛ حتی برخی از دوستان ما هم از وجود آن اطلاع نداشتند. اولین نفری که راجع به ۲۳ نفر اظهار نظر کرد، مرحوم هاشمی بود. او گفته بود که اینها بچه نیستند، آنها مردان بزرگی هستند که صدام آنها را کوچک فرض میکند. او گفته بود که ما حاضریم هرکدام از این ۲۳ نفر را با پنج افسر عالیرتبه مبادله کنیم. بعد از آن، صدام اعلام کرد که این افراد، سفیران صلح و حامل پیام صلح و دوستی مردم عراق به ملت ایران هستند. آیتالله خامنهای که در آن زمان رئیس جمهور بودند، در پاسخ به این ادعای صدام فرمودند که این افراد، سفیران انقلاب اسلامی هستند و پیام ایستادگی مردم ایران را به گوش جهانیان خواهند رساند. امام (ره) نیز فرمودند که اینها امیران سپاه اسلام هستند، بچه نیستند و صدام قدرت درک آنها را ندارد. اینها مردان بزرگ تاریخ هستند، تاریخ در آینده آنها را خواهد شناخت، هرکدام از این بچهها را با ۲۰ سرهنگ عراقی مبادله میکنیم؛ یعنی ۴۶۰ سرهنگ عراقی در مقابل ۲۳ اسیر نوجوان. این ارزشگذاری به گوش ما رسید. در شرایط جنگی، یک اسیر آن هم در درجه سرهنگ برای فشار آوردن به طرف مقابل، سرمایه بزرگی است. وقتی متوجه شدیم که ایران اینچنین سخاوتمندانه دارد راجع به ما صحبت میکند، تصمیم گرفتیم که به هر نحوی که شده تبلیغات صدام را خنثی کنیم.
امام (ره) فرمود هرکدام از این بچهها را با ۲۰ سرهنگ عراقی معاوضه میکنیم
چندینبار نقشههای مفصل فرار طراحی کردیم، اما متأسفانه این اقدامات عملاً صورت نگرفت. تا این حد که ما میلههای پنجرههای زندان را با یک ناخنگیر آزاد کرده بودیم. یک ناخنگیر کوچکی داشتیم و با سر آن، چوبهایی را که میلههای پنجره زندان وارد آن شده بود، تراشیدیم و یکی از میلهها را آزاد کردیم. این را گذاشتیم برای روزی که بتوانیم شرایط فرار را فراهم کنیم. این پنجره با بیش از دو متر ارتفاع از سطح زمین قرار داشت. بچهها قلاب میگرفتند و با کمک هم، توانستند این میله را باز کنند. پشت این پنجره، یک باشگاه موزیک قرار داشت که متعلق به ارتش عراق بود. فکر میکردیم که اگر از آن پنجره فرار کنیم، میتوانیم خود را به خیابانهای بغداد برسانیم و فرار کنیم. از سوی دیگر، وقتی ما را با ماشین جابجا میکردند، همواره فکر فرار داشتیم، اما متأسفانه این امر هیچگاه صورت نگرفت، تا اینکه در نهایت تصمیم ما برای اعتصاب غذا مورد توافق همگی ما قرار گرفت.
نکته جالب اینجا بود که ما ۲۳ نفر، رهبری نداشتیم. القایی که در فیلم ۲۳ نفر صورت میگیرد که ملاصالح قاری ما را رهبری میکرد، درست نبود. نه من که طلبه بودم و سابقه حضورم در جبهه بیشتر از دیگر دوستان بود و نه ملاصالح که سابقه زندانش بیشتر از ما بود، هیچکدام رهبر دیگران نبودیم؛ بلکه ما ۲۳ نفر، ۲۳ نفر بودیم و هر کدام رأیمان برابر با دیگری بود. هیچ کدام از ما بر دیگری برتری نداشتیم، همه ما ید واحده بودیم. هر کاری که رأی مطلق میآورد، آن کار را انجام میدادیم.
در خاطراتی که از دیگر اعضای ۲۳ نفر روایت شده، اینطور هم آمده که رفتار عراقیها در پشت و جلوی دوربین کاملاً متفاوت بود. فضای زندان برای شما چطور بود، آیا شرایطی مشابه سایر اسرا داشتید؟
آن مدتی که در زندان بغداد بودیم، شکنجه خاصی نداشتیم؛ رفتارها در حد تنبیه بود. اما شرایط زندان از نظر بهداشتی، سرمایشی و گرمایشی مطلوب نبود. مثلاً سه ماه حمام نکرده بودیم و این خیلی سخت بود. عرق بدن ما همه تبدیل به شپش شده بود، اینقدر شپش در بدن بچهها زیاد میشد که بعضی مواقع هر کدام از ما موظف بود روزانه تعدادی شپش بگیرد و تحویل یکی از بچهها بدهد تا در قوطی فلزی آتش بزنیم و مانع تکثیر آنها شویم. همه این کارها جواب نداد؛ به همین دلیل یک روز به افسر عراقی آنجا مراجعه و نسبت به افزایش شپشها شکایت کردیم. تعداد شپشها به حدی شده بود که بچهها به واسطه مکیدن خونشان توسط این شپشها ضعیف شده بودند و گاه هنگام برخاستن، از شدت ضعف و کمخونی به زمین میافتادند. رنگ صورت برخی از بچهها سفید شده بود و سلامتی آنها به خطر افتاده بود.
وقتی به عراقیها میگفتیم اینها شپش است، میگفتند نه، اینها مورچهاند. مدام تکرار میکردند که اینها دوده (به عربی یعنی مورچه ریز) هستند، نه شپش. خلاصه قبول نمیکردند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم که شپش بودن این موجودات را به آنها ثابت کنیم. یک لوله خودکار پیدا کردیم، مغز خودکار را از درون آن درآوردیم و شپشها را داخل لوله خودکار انداختیم و از آن به عنوان یک لوله شلیک استفاده کردیم. وقتی افسر عراقی پشت پنجره بود، از پنجره نشانی گرفتیم و با یک فوت قوی، همه شپشها را به سمت لباس افسر عراقی پرتاب کردیم. کمتر از یکی دو دقیقه شپشها کار خود را کردند، بدن افسر عراقی شروع به خارش کرد و او مجبور شد برای تعویض لباسهایش به خانه برود. صبح روز بعد، تعداد زیادی پودر رختشویی و صابون آوردند و به ما اجازه دادند که پتوها و لباسهایمان را در آفتاب بتکانیم و با مواد شوینده، آنها را بشوییم. پس از آن، تا مدتی نفس راحتی کشیدیم.
در کتاب هم اشاره شده است که صحبت از آزادی شما بود، اما شما دست به اعتصاب غذا زدید. این تصمیم برای چه منظور گرفته شده بود؟
روز اول اعتصاب غذا واکنشی نشان نداند، اما روز دوم بچهها را به شدت زدند. روز چهارم نیز ما را برای مذاکره پیش مسئول اسرا که معاون صدام بود، بردند. خواسته ما این بود که ما به اردوگاه اسرا برگردیم، دیگر به ما طفل نگویند، حضور هیچ خبرنگاری را تحمل نمیکنیم، کارت اسارت برای ما صادر شود و به ما غذایی را که به سایر اسرا داده میشود، بدهند؛ این در حالی بود که در آن مدت ما غذای افسران عراقی را میخوردیم که به مراتب بهتر از غذای اسرا بود. پنج روز غذا نخوردیم، و وقتی مذاکرات ۱۴ ساعته به جایی نرسید، افسر عراقی از ما میپرسید که شما چه جور آدمهایی هستید، همه انسانها حتی جانوران، پرندگان و ... دوست دارند آزاد زندگی کنند، اما شما قبول نمیکنید که آزاد شوید! وطنتان را دوست ندارید؟ این کار شما معقول نیست.
وقتی معاون صدام از درایت ۲۳ نوجوان ایرانی کلافه شد
یکی از بچهها گفت که ما دوست داریم که به ایران بازگردیم و به خاطر وطنمان است که این فشارها را تحمل میکنیم. نیروی عراقی گفت، پس چرا قبول نمیکنید که به کشور خود بازگردید؟ بچهها گفتند که شما به ما میگویید طفل (بچه)، به همین دلیل این آزادی را قبول نمیکنیم. افسر عالیرتبه عراقی با عصبانیت گفت نمیدانم کدام احمقی اولینبار به شما «بچه» گفته است؟! آقای حمید مستقیمی که تقریباً از همه ما کوچکتر بود، خیلی مؤدبانه برخاست و مانند یک دانشآموز اجازه گرفت و گفت، همان آقایی که عکسش بالای سر شماست (یعنی صدام)، اولینبار به ما گفت طفل. معاون صدام که متوجه شده بود به نوعی به صدام بیاحترامی کرده است، درجههایش را از لباسهایش کند و چند ناسزا هم گفت.
شما وقتی به اسارت درآمدید، تقریباً ۱۷ سال داشتید و وقتی به کشور بازگشتید، یک جوان ۲۵ ساله بودید. در این مدت بارها با آزادی شما و بازگشت به وطن موافقت شده بود. چرا قبول نکردید که به کشور خود برگردید؟
۱۶ سالگی اسیر شدم و هشت سال و پنج ماه بعد، یعنی در حدود ۲۵ سالگی آزاد شدم. ناگفته نماند که در تمام این ۹ سال آزاد بودیم، هر گاه اعلام میکردیم که میخواهیم به ایران بازگردیم، ما را برمیگرداندند. اما ما خود حاضر به این کار نبودیم؛ زیرا ما این آزادی را اسارت میدانستیم.
نمیخواستیم بگویند اینها آزاد شده صدام هستند
خاطرم هست روزی خبرنگار اتریشی برای مصاحبه به میان بچهها آمده بود. بچهها غالباً با خبرنگاران مصاحبه نمیکردند و اعتقاد داشتند که این خبرنگاران برای صدام کار میکنند و حرف ما را به درستی منتقل نمیکنند. اما آن روز تصمیم گرفتم که با این خبرنگار اتریشی مصاحبه کنم. هنگام مصاحبه من به فارسی صحبت میکردم، آقای ملاصالح صحبتهای من را به عربی ترجمه میکرد و پس از آن، مترجم دیگری که یک افسر جوان بود، این صحبتها را به زبان انگلیسی برمیگرداند؛ یعنی در واقع صحبتهای من دوبار ترجمه میشد. از ترجمههای انگلیسی آن افسر جوان، متوجه شدیم که همان حرفهای صدام را به خبرنگار القا میکند. آقای بهزادی انگلیسی متوجه میشد، اما زیاد بروز نمیداد. با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم که اجازه دهید ما خودمان به انگلیسی صحبت کنیم. خبرنگار نیز از این پیشنهاد استقبال کرد. دوستانی در آنجا حاضر بودند و به من برای مکالمه انگلیسی کمک میکردند.
ماجرای عکس یادگاری ۲۳ اسیر ایرانی با صدام چه بود؟
به خبرنگار اتریشی گفتم که شما بابی ساندز را میشناسی؟ خبرنگار جواب مثبت داد. گفتم آیا بابی ساندز تمام عمرش در زندان نبود؟ گفت بله، همینطور است. گفتم آیا او در زندان نمرد؟ خبرنگار پاسخ مثبت داد و حرفم را تأیید کرد. گفتم آیا بابی ساندز از نظر شما یک آدم آزاده نبود؟ خبرنگار اینبار هم پاسخ مثبت داد. به او گفتم چطور آدمی که تمام عمرش در زندان بود، آزاده بود؟ ما اگر آزادی را به این نحو از صدام بپذیریم، به یک اسارت ابدی مبتلا میشویم. نوههای ما را ۵۰ سال بعد در کشورمان مسخره خواهند کرد و میگویند که پدربزرگهای این افراد را صدام بخشیده است. نسل ما اسیر صدام میشود، اما الآن اگرچه داخل سلول هستیم، آزاد هستیم. خبرنگار اتریشی که تقریباً همسن مادرم بود، ما را تشویق کرد و گفت که شما خیلی خوب فکر میکنید. به او فهماندم که اگر ما آزادی را از دشمن دریافت کنیم، اول اسارت ماست.
بازخوردها نسبت به انتشار خاطراتتان چه بود؟ فکر میکنم تقریباً همزمان با کتاب آقای احمد یوسفزاده منتشر شده است.
بعد از کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»، کتاب «آن بیست و سه نفر» منتشر شد که مزین به تقریظ رهبر معظم انقلاب نیز شد. برخی تصور میکردند که کتاب من در تعارض با کتاب «آن بیست و سه نفر» است و قصد دارد آن را در برخی مواقع نقض کند؛ بنابراین برای جلوگیری از این نوع سوء تفاهمها مانع معروف شدن کتابم شدم.
الآن هم بعد از گذشت این همه سال، آن جمع ۲۳ نفر با هم در ارتباط است؟
دو نفر از جمع ما به رحمت خدا رفتند، ۲۰ نفر باقی هستند. برخی نیز مریض احوال هستند. برای ساخت فیلم «۲۳ نفر» چندباری دور هم جمع شدیم و به مرور خاطرات پرداختیم. به غیر از آن نیز گاهی دور هم جمع میشویم.
منبع: تسنیم
انتهای پیام/