به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت، ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. خبرگزاری میزان در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
عاشقی
یکی از بچههای قرارگاه نصرت
برای شناسایی منطقه القرنه و جاده اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی با تجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. حاج علی خیالش از برادران سید نور و سالمی راحت بود. آنها از نیروهای با تجربه در کار شناسایی بودند.
حاجی این دو نفر را صدا کرد و گفت: «شما باید برای شناسایی مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید.»
غلامپور که فرماندهی قرارگاه کربلا بود از حاج علی پرسید: چقدر به این دو نفر اعتماد داری؟
حاجی گفت: «اینها از قویترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلندند، مسیر را عین کف دست میشناسند.» با این حرف حاجی بچهها تأیید شدند و راه افتادند.
۷۲ ساعت گذشت، اما خبری از آنها نشد! حاجی بسیار نگران بود. از قرارگاه کربلا هم دائماً تماس میگرفتند و میپرسیدند که چی شد؟ حاجی هم میگفت: «مطمئن هستم بچهها برمیگردند.»
آقای غلامپور هم دائم میگفت: میدونی اگر اونها اسیر شوند، چه بحرانی در منطقه میشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟
حاجی آنها را آرام میکرد و میگفت: «چیزی نشده، برمیگردند.» در قرارگاه بچهها را جمع کرد و دعای توسل برگزار شد. هفت روز گذشت و باز خبری نشد! همه به هم ریخته و ناامید بودند. همه زحمات این مدت از بین رفته بود.
صبح روز هشتم بود. بچهها با ذوق وشادی دویدند داخل اتاق و به حاجی خبر دادند که سالمی و سید نور برگشتند!
حاجی درحالیکه خدا را شکر میکرد به استقبالشان رفت. از نزدیک آنها را دید، سر حال بودند و آثار خستگی در چهرهشان نبود!
حاجی آنقدر مهربان و گرم بچهها را در آغوش کشید که انگار از دست آنها عصبانی نیست! انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده. بعد رفت و سریع بیسیم زد به قرارگاه کربلا و گفت: «احمد مژده، بچهها آمدند؛ سر حال و قبراق».
چیزی نگذشت که احمد غلامپور خودش را به قرارگاه نصرت رساند. حاجی یک لیوان چای جلویش گذاشت و به من گفت بگو سید نور و سالمی بیایند. چهره احمد غلامپور بسیار عصبانی نشان میداد.
آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم میخواهد با سیلی از آنان استقبال کند. حاجی به او گفت: «آرام باش. حق داری. آنها تقصیر داشتند، ولی الان به خیر گذشته.»
بچهها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آقا آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلامپور تحمل کن توضیح میدهیم. بسته سبزرنگی را که با خودشان آورده بودند در بغل احمد آقا گذاشت.
احمد آقا رو کرد به حاجی و گفت: شما فرمانده قرارگاه هستی. چرا ساکتی و توضیح نمیدی؟!
حاج علی هم با کمال تواضع گفت: من و نیروهایم در خدمت شما هستیم. در همین موقع سید نور شروع کرد به توضیح دادن و گفت: ما وارد مواضع دشمن شدیم. پل و جاده و استحکامات را شناسایی کردیم. حتی با کمک رابطی که داشتیم به اتاق نقشه سپاه سوم رفتیم و نقشه گسترش یگانهای عراقی را کشیدیم و آوردیم.
کارمان که تمام شد راهنمایمان گفت تا اینجا آمدهاید، نمیخواهید بروید کربلا؟ این را که گفت طاقت از دست دادیم، شاید اشتباه کردیم و نباید شما را نگران میکردیم، اما حاجی، دست خودمان نبود.
صحبتشان که به اینجا رسید بغض کردند و دیگر حرفی نزدند. احمد آقا آرامتر شده بود. به بسته سبزی که روی پایش بود خیره ماند. بسته را باز کرد. پر از مهر و تسبیحهای تبرکشده به حرم آقا امام حسین علیهالسلام بود. بغضش ترکید و اشک روی گونههایش جاری شد. بوی عطر خاصی فضای سنگر را پر کرده بود.
برادر محسن در این باره میگوید: وقتی خبر دادند این دو نفر نیامدند، کلافه شدم. اگر اسیر شده باشند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟! به لحاظ حساسیت موضوع علی و غلامپور را تحت فشار قرار دادم که هر طوری است فکری کنید. روزی ده بار تماس میگرفتم.
میدانستم برای این دو نفر اگر اتفاقی بیفتد، کل زحمات ما هدر میرود. اعصابم به هم ریخت و در هراس بودم. هزار فکر ناجور میکردم. نه میتوانستم به کسی چیزی بگویم و نه میتوانستم آرام باشم. برای اینکه قدری آرام شوم وضو گرفتم. قرآن را باز کردم، سوره انشراح آمد، انگار زبان حال من بود.
وقتی علی تلفنی خبر داد که آنها به سلامت برگشتند خوشحال شدم. به غلامپور و علی گفتم سریع آنها را بیاورید قرارگاه. غلامپور ابتدا خودش آمد و گفت این دو نفر بعد از اتمام مأموریت به کربلا رفتند و زیارت کردند. با این حرف دلم شکست. گفتم بگویید بیایند، میخواهم زائران حرم امام حسین علیهالسلام را زیارت کنم.
وقتی وارد شدند، بغلشان کردم و بوسیدمشان. بوی کربلا میدادند. حال خودم را نمیفهمیدم، ولی مدام میگفتم زیارت قبول! زیارت قبول! سید نور یک مهر و تسبیح گلی داد و گفت هدیه کربلاست. آنها را روی سینهام گذاشتم و صلوات فرستادم. نگاهم به علی هاشمی که افتاد دیدم، مثل باران اشک میریزد. آن روز را هیچ وقت یادم نمیرود. برای لحظههایی احساس کردم در کربلا هستم.
بعد از دقایقی که به خودم مسلط شدم گفتم: کربلا رفتید قبول! ولی این بار آخرتان باشد سر خود عمل میکنید. ممکن بود همه چیز را خراب کنید. هر کاری میکنید باید زیر نظر علی آقا باشد. آن دو هم سرشان را پایین انداخته بودند و مدام میگفتند: برادر محسن ما را ببخشید، دیگر تکرار نمیشود، ولی کار دل بود و کسی به عقل محل نمیگذاشت.
منبع:میزان
انتهای پیام/