بیشتربخوانید
جنگ سوریه که شروع شد حبیب الله ولایی به آنجا رفت تا جهادش را در سرزمین شام ادامه دهد، اما مجروح شد و مجبور شد برگردد به ایران. سال ۹۶ هم خدا حبیبش را به آرزوی اولش رساند و او شهید شد.
حاج قاسم فکر کرد من خواهر پسرم هستم
من خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. ما دوبار بعد از شهادت حبیب الله حاج قاسم را دیده بودیم. یکبار در پادگان امام علی(ع) تهران، سه ماه بعد از اینکه حبیب الله شهید شده بود و یکبار هم مصلای بابل.
دفعه اول ما مشهد بودیم از آنجا با ما تماس گرفتند که دیداری با حضور حاج قاسم فراهم شده که از شما هم دعوت شده در این مراسم شرکت کنید. وقتی رفتیم بعد از سخنرانی حاج قاسم نزد خانواده شهدا آمد و تک به تک خانوادهها را دید. ورودی گوشیها را میگرفتند، من گوشی خودم را تحویل دادم اما گوشی حاجی داخل کیفم بود که از آن استفاده نمی کردم. سردار سلیمانی همسرم را به خوبی میشناخت چون حبیب الله نیروی خودش بود. وقتی ما را دید خیلی با مهدی شوخی کرد. مهدی گفت: سردار میتوانیم با شما عکس بیندازیم گفت: چرا نمی شود؟ به خواهرت هم بگو بیاید با ما عکس بیندازد. مهدی خندید گفت: سردار ایشان مادرم هستند نه خواهرم. سردار هم با تعجب خندید و گفت مگر می شود؟ و اندازه دختر من است! بعد از من پرسید: کی ازدواج کردید کی بچه آوردید؟ خلاصه سه نفری با هم عکس انداختیم. آنجا سردار از ذکاوت و اخلاص شهید ولایی خیلی تعریف کرد.
سردار سلیمانی عکس همسرم را برداشت گذاشت جیبش
دیدار دوم ما در مصلای آمل بود. ما جزو اولین خانواده هایی بودیم که سردار به سر میز ما آمد. تعداد خانواده ها هم از دیدار قبلی کمتر بود. صندلی و میز هایی بود که سردار سر هر کدام چند دقیقه ای می نشست و در دل ها و مشکلات خانواده ها را می شنید. حاج قاسم به ما که رسید دوباره مهدی خواهش کرد با حاجقاسم عکس بیندازیم. سردار آمد جلو محمدحسین را بوسید و دوباره گفت: باشه پس به خواهرت هم بگو بیاید. مهدی خندید گفت سردار باز هم اشتباه گرفتید. سردار تازه آنجا گفت: بله یادم آمد و همه خندیدیم. چند دقیقه ای سر میز ما نشست و درد دلها را گوش کرد. وقتی خواست برود یکی از عکس های شهید ولایی را که روی میز بود برداشت و داخل جیبش گذاشت.
بعد دستی به صورتش کشید و گفت: دختر من! همه این سختیها را به من ببخش. من شرمنده شما هستم. قول میدهم مشکلاتتان را حل کنم. سردار لطف کرد و انگشتر هم به بچه ها هدیه داد و انگشتری که در دستش بود با نگین سبز که خیلی سال بود همراه ایشان بود به محمدحسین داد.
خبر شهادت حاج قاسم
آن روز یکی از دوستانم ساعت ۶ صبح به خانه ما زنگ زد. خیلی ترسیدم با استرس گوشی را برداشتم. با یک اضطرابی گفت: حالت خوب است؟ فهمیدی چه شد؟ سردار را شهید کردند برو تلویزیون را روشن کن. سریع تلویزیون را روشن کردم اما متوجه نمی شدم چه می خوانم. نمی توانستم کلمات را جفت کنم کنار هم. جایی میان زمان و آسمان خودم را حس کردم درست مثل لحظه شهادت حبیب الله.
منبع: فارس
انتهای پیام/
خداوندا همانگونه که آب خوش از گلوی قاتلان حسین ع پایین نرفت آب خوش از گلوی این خبیث نیز پایین نره.
خداوندا به ترامپ عمر طولانی همراه با ذلت بده.
خداوندا همانگونه که خواری و ذلت او شروع شده بر ذلت او بیفزا.
خداوند انشاالله سردار عزیزمان و شهدای مدافع حرم را با سیدالشهدا (ع) محشور نماید.
برای شادی روح شهدای عزیزمان صلوات بفرستیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم