به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان, «ای شهید! تو قلب تاریخی! نبض تاریخ بدون تو بی حرکت است و تپش ندارد.ای شهید! ما هر گاه بخواهیم تاریخ را ورق بزنیم، با تو ورق میزنیم که تاریخ بدون تو تاریخ نبوده و تحرک زا و جهت دار نیست و همه آن، سیاهی و گمراهی و ضلالت است. درود و تحیت خداوند بر شما وبر خانواده تان باد که شما چراغ خانه مایید و خانواده شما نور چشم ما هستند و این نور شدن را از شما به ارث بردند.» این متن دست نوشته هنرمند شهید محمد علی معصومیان است، شهیدی که به زودی کتابش از سوی انتشارات شهید کاظمی روانه بازار میشود.
کتابی که خود شهید در ایام حضور در جبهه های جنگ هشت ساله دفاع مقدس نوشته است. باید گفت کتابی که قرار است با نام « یادداشت های یک غواص» منتشر شود , مجموعه ای از دست نوشته های او است که مصیب معصومیان آن ها را جمع آوری کرده است.
در ادامه یکی از دست نوشته های شهید را می خوانید:
بگذار از بچه های مازندران برایت بگویم مازندران را نمی شود وصف کرد. اگر از یک آدم بی تفاوت و بدون درک و احساس و بی مسئولیت سوال کنی مازندران چگونه جایی است، می گوید: نگو و نپرس! خیلی سرزمین سرسبز و خرمیه! آدم حس خوبی داره. این ها چشمان ظاهربین و دنیایی است ولی اگر از یک انسان آگاه و پژوهشگر سوال کنی،با کمی تعمق و تامل میگوید:مازندران سرزمین لاله خیز و سبزه زاری است که لاله های آن،جوانان و سبزه هایش، پیرمردان و پیرزنان اند.
بیشتر جوان های مازندران به استثنای آن عده قلیل که میخواهند فرهنگ منحط غرب را رواج دهند،همه شجاع و دلیر و باغیرت اند. مردانگی و حیثیت از وجودشان می بارد. مردانی پرکار و زحمت کش اند،جنگجو و ستیزگرند،سری پرشور و دلی مالامال ازمحبت و صفا دارند. صمیمیت و خلوص در ضمیرشان هویدا است.متعصب در دین و مذهب اند،حتی اگرگاهی بعضی ها هم پیدا شوندکه نا آگاهانه با انقلاب بدباشند، به غیرتشان برمیخوردکه زنشان و ناموسشان بدون چادر در ملأ عام حاضر شود.
آنهایی که چنین می کنند ومواظب نوامیس خود و مردم نیستند،فاقدهر گونه خصلت مردانگی هستند. بله! میخواهی نخبه هایش را،خوبترهایش را پیدا کنی، میتوانی درجبهه بیایی و ببینی که چه خبر است! هنگام حمله غوغا می کنند.دو برابردشمن مغرور و گردن کِش اند. سینه هایی ستبر و بازوانی قوی دارند. غیرت و حمیت از طینتشان پیداست.
2/2/1365منطقه عملیاتی والفجر 8 ،فاو
مصیب معصومیان درخصوص کتاب « یادداشت های یک غواص» در گفت و گو با خبرنگار ما گفت: کتاب « یادداشت های یک غواص» در اصل دفترچه یاداشت شهید محمد علی معصومیان است و از سال 60 که در جبهه بودند شروع به نوشتن خاطرات روزانه جبهه کردند و نوشتن این خاطرات تا یک هفته قبل شهادت ایشان ادامه داشت که در حدود 850 صفحه از دست نوشته های شهید شامل خاطرات جنگ و جبهه و برخی از نوشته ها هم متعلق به کتاب هایی بود که ایشان می خواندند و یادداشت برداری می کردند.
وی ادامه داد: ایشان در زمان جبهه نقاشی نیز انجام می دادند و در حال حاضر 25 اثر نقاشی از ایشان وجود دارد. از دست نوشته های شهید سه کتاب به نام « خاطرات جبهه و جنگ » در سال 76 , «زمزمه های شهود» در سال 78, « یادداشت های اروند» که توسط حوزه هنری به چاپ رسید موجود است . اکنون این کتاب ها به همراه کتاب « غواص دریا دل» و دست نوشته های جدیدی از شهید با نام « یادداشت های یک غواص» به چاپ خواهد رسید.
معصومیان با اشاره به اینکه خاطرات شهید بسیار زیبا روایت شده است, ادامه داد: خاطرات شهید و مشاهده هایی که در جبهه داشتند با طبع هنری خود روایت کرده اند که بسیار زیبا است . آخرین خاطرات شهید یک هفته قبل شهادت نوشته شده است و همان روزها به نزد پدرمان که در جبهه حضور داشتند رفتیم و آن خاطره نیز با نام شب وداع که قبل از عملیات کربلای 4 بود, نوشته شده است. هر خاطره شهید امضا و تاریخ دارد.
معصومیان درخصوص کتابی که از شهید محمد علی معصومیان برای کودکان چاپ خواهد شد , بیان کرد: کتاب « غواص قهرمان» عنوان کتابی است که از خاطرات شهید محمد علی معصومیان توسط علی شعیبی برای کودکان نوشته شده است. نگارش کتاب شهید برای کودکان اتفاق جالبی بود و شاید کمتر این اتفاق برای کتب شهدا بیفتد و کمتر از یک ماه دیگر کتاب « غواص قهرمان» توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ خواهد رسید.
معصومیان درخصوص کمبود آثار و کتب شهدا در زمینه کودک و نوجوان گفت: خوشبختانه به تازگی ناشران در زمینه چاپ کتاب شهدا برای کودکان اقدام کرده و انتشارات شهید کاظمی نیز قصد دارد از خاطرات جبهه و جنگ برای کودکان چاپ کند. ما کتبی که مربوط به شهدا در زمینه کودک باشد , داریم اما یک سری کارهای خاص باید در این زمینه صورت گیرد.
در ادامه تعدای از دست نوشته های شهید محمد علی معصومیان را می خوانید:
برای چه ما داریم زندگی می کنیم؟هدف چیست؟معیار چیست؟و ما باید خودمان را با چه مقیاسی بسنجیم؟ ارزشهادر کجا خوابیده اند؟آیا ما باید به دنبال انسانیت برویم یا انسانیت به دنبال ما؟اگر انسانیت به دنبال ما،پس چرا ما به دنبال پول می رویم؟آیا بهشت را به بها می دهند یا به بهانه؟امروز در مملکت ما چه خبر است؟ این همه هول و هراسها ،زدو بندها،گرفتن وبردنهای یک عده برای چیست؟چرا ما قیامت و عذاب را فراموش کردیم؟چرا غافلیم؟
این همه مسابقات ،جزر و مدها،جلو و عقب افتادنها و زبانها از فرط خستگی به هل هله افتادنها و از دو گوش دهان کف بیرون زدن و از جبین عرق خشک کردن ها برای چیست؟همه این سوالها در درون یک چیز خوابیده و آن انسانیت انسان است برویم به سراغ قرآن تا ببینیم قرآن هدف از خلقت را چه می داند
خاطره زیر آخرین خاطره شهید و 7 روز قبل شهادت بوده است:
در یکی از کلاسهای مدرسه که متعلق به مردم عرب زبان است، نشسته بودیم که فرمانده گروهان، برادر اسماعیل نجاتبخش ، دستور دادند که همۀ ما وسایل شخصی خود را تحویل تعاون گردان بدهیم. لازم است بگویم که قسمتهایی از ساختمان در اثر آتش عراقیها ویران شده است و دیوارهایش شکاف برداشته و مردم این روستا (خسروآباد ) همگی آواره شدهاند.
مشغول کشیدن عکس برادر شهید موسی محمدی بودم که این دستور رسید. ما منتظر چنین پیامی بودیم. از خوشحالی، همۀ بچههای دسته صدای «الله اکبر» سر دادند.
وسایل لازم را جدا کردیم و بقیه را در داخل جعبه گذاشتیم و همراه برادرم حبیب (مصیب)، به تعاون تحویل دادیم. شنیده بودم پدرم همراه کاروان بزرگ محمد(ص) عازم جبهه شده و حالا در گردان دوم یا رسول الله است و به عنوان حمل مجروح و برای آموزش به اورژانس لشکر رفته بود. با چند تا از برادران عزیز برای دیدن پدرم عازم اورژانس شدیم. پدرم را دیدم. با همان صورت آفتاب سوخته و دستان پینهبسته و با آن ریشهای برفی و سفیدش، به سوی ما آمد و همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. خدا میداند که در خود احساس غرور و سربلندی میکنم که چنین پدری دارم که تابهحال چند بار به جبهۀ حق آمده است. چند تا عکس با هم انداختیم و بعد به اتاقشان رفتیم. بعد از مدتی، نماز مغرب و عشا به جا آوردیم و حدود نیم ساعت در کنارشان نشستیم. بعد برای خداحافظی دوباره همدیگر را بغل کردیم و گفتیم ما مأموریت داریم و میرویم و شاید دیگر همدیگر را نبینیم... خلاصه، بدی و خوبی را حلال کنید.
از گردان ما تا مقری که پدرم در آنجا بود، نیم ساعت راه است. ما الان در کنار اروندرودیم. به اتفاق برادرم مصیب، به سوی مقر حرکت کردیم. شب جمعه بود. بین راه، گردان علی بن ابیطالب(ع) مشغول خواندن نوحه و سینه زنی بودند. به گروهان خود رسیدیم. درون اتاق که پا گذاشتیم، جمعیت زیادی را مشاهده کردیم که مثل مجالس محرم باهم نشسته بودند و کاسهها جلوشان بود و با هم گپ میزدند. فهمیدم که قرار است امشب همه باهم شام بخورند. خیلی باصفاست! صلوات پشت صلوات. عدهای مشغول آماده کردن شام هستند.
شام امشب هم گوسفندی است که روز قبل، سه رأس به ما داده بودند. در حالی که تمام فکرها حول محور شکم میچرخید، برادر عزیز و مؤمن، مسئول محترم گروهان، برادر اسماعیل نجاتبخش که از آن عاشقان دلباخته و بال و سر سوختۀ مکتب اهلبیت است، بلند شد و خیلی عارفانه به بچهها نگاه کرد. گفتم: «چیه؟ تو فکری.»
لبخندی زد و چیزی نگفت. من نمیدانم از این انسان والا و شریف چه بگویم و بنویسم. واقعاً خجالت میکشم که با این فکر ناقص و سواد دست و پا شکسته، به قلۀ رفیع ایمان دستدرازی کنم و پا گذارم. اینان از همان انسانهایی هستند که عاشقی کردن را بلدند. به محض اینکه او لب باز میکند، قلبت به حرکت درمیآید. لب به سخن گشود که: «برادران و عزیزان! همانطور که مستحضرید و میدانید، امشب شاید آخرین شبی باشد که ما میتوانیم اینطور دور هم جمع شویم و از منبع فیض هم استفاده کنیم. برادران! امشب شب وداع است و شاید دیگر چنین وقتی پیدا نکنیم که به چهرۀ هم نگاه کنیم. خوب به هم نزدیک شوید. بگذارید بدنهایتان به هم نزدیکتر باشد. به چهرۀ همدیگر بیشتر و بهتر دقیق شوید و نگاه کنید. قدر همدیگر را بدانید و برای هم ارزش قائل شوید. بودند عزیزانی که از ما جدا شدند و به سوی خدا پرواز کردند.»
همۀ برادران سرها را به پایین خم کردند و در فکر فرو رفتند. قلبها همه آماده است و اشک در چشمانشان حلقه زده و بغض کردهاند. بغض به سختی گلویم را میفشارد و دلم میخواهد گریه کنم؛ ولی نمیکنم. میخواهم جمع کنم تا یکدفعه خودش بشکافد و آن عقدۀ درونیام خالی شود. برادر عزیزی را که اشک در چشمانش حلقه زده و لب میگزد و آب دماغش را بالا میکشد، به خوبی میبینم که چقدر عاجزانه دارد تقاضا میکند.
آن عظمت و اخلاص... دارد از ما کمک میگیرد! خدایا ما چقدر مغروریم: «بله برادران! شما را به خدا، حالا که قرار است ما به زودی به عملیات سرنوش ساز برویم، تقاضایی از شما دارم و آن این است که اگر (گریه راهش نمیدهد) خدا قبولتان کرد، عاشقتان شد، پیش امام حسین(ع) رفتید، ما گناهکاران را فراموش نکنید. ما خیلی بدبختیم و تمام امیدمان بعد از خدا و امامان به شماست. قدر خودتان را بدانید. شما را به خدا، ما را تنها نگذارید، در آن دنیا دست ما را بگیرید.»
بغضها همه میترکد. گریه، بچهها را امان نمیدهد. نور فانوس را پایین میکشند. فضای مجلس تاریک میشود. سر و صدای گریه خیلی زیاد است. به چهرۀ فرمانده عزیز مینگرم. دو دستش را به چهره گرفته و به سختی گریه میکند؛ بهطوریکه دستهایش حرکت میکند. همه در حال گریه هستند و کسی چیزی نمیگوید. اگر خوب گوش بدهی و دقیقتر شوی، جز صدای گریه و خوردن کف دست به پیشانی، چیز دیگری نمیشنوی.
بعد از چند لحظه، در آخر اتاق، یک نفر که ظاهراً برادر پیچکا (ناطق) بود، صدا میزند: «برادر اسماعیل!» صدا کمی میخوابد. دوباره صدا میزند: «برادر نجاتبخش!»
همه گوش میدهند. میگوید: «به شرطی که اگر شما هم در عملیات در جوار حضرت حق...» صدای «یا حسین» و «یا مهدی» و «یا زهرا» بلند میشود. همه هایهای گریه میکنند و هرکس پیش خودش چیزی میگوید.
نوای دلانگیزی از وسط جمعیت بلند میشود. مرثیۀ فاطمۀ زهراست؛ نامی که قلب آدم را به لرزه درمیآورد. برادر محمدزمان کرمی گرجی شروع به مصیبت خواندن میکند. همه ناله میزنند. همه گریه میکنند. او ساکت میشود. برادر اسماعیل شروع به خواندن اشعار زیر میکند:
ای حسینای غم تو همدم ما ای به هر درد و غمی محرم ما
غم عشق تو کشیدن دارد رخ زیبای تو دیدن دارد
گل ز گلزار تو چیدن دارد حرم پاک تو دیدن دارد
تو که از دادن جان باخبری تو که از داغ جوان باخبری
سوخته حاصل ما را بنگر داغهای دل ما را بنگر
همه از خود بیخود میشوند و کسی چیزی نمیخواند و تا مدتها گریه است و گریه، کمکم گریهها فروکش میکند و یک نفر دعا میخواند و حضار آمین میگویند. بله؛ این بود قضیۀ امشب. به روحمان یک غذای مفصل و تر و تمیز دادیم. بعد رفتیم دنبال شکم. جایتان خالی، غذای شکم هم بد غذایی نبود!
شکمی از عزا درآوردیم و به فیض رساندیمش! و پشت سرش هم نارنگی و چای خوردیم و بعد هم دراز کشیدیم و صاف خوابیدیم.
والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
محمدعلی معصومیان
27آذر1365
اروندرود
انتهای پیام/