به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، ایام ماه محرم و صفر از ایامی عزیز برای مسلمانان است. واقعه عاشورا از رویدادهای عظیم تاریخ اسلام است که به یک فرهنگ غنی و مستقل برای مسلمانان تبدیل شده و سال هاست در بدنه فکری و فرهنگی جامعه اسلام مانده است. مسلمانان با شعر, موسیقی, عکاسی و ... این فرهنگ بزرگ را به تصویر میکشند. به مناسبت ایام سوگواری ابا عبدالله الحسین (ع) بسته شعر زیر را از شاعران مسلمان آماده کرده ایم که آن را می خوانید:
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین (علیه السلام)
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین (علیه السلام)
از حریم کعبه جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین
میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین
پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین
بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین
رخت و دیباج حرم، چون گل به تاراجش برند
تا بجایی که کفن از بوریا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بیحرمتیها کی روا دارد حسین
سروران، پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین
سر به تاج زین نهاده راهپیمای عراق
مینماید خود که عهدی با خدا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بیوفا دارد حسین
دشمنانش بیامان و دوستانش بیوفا
با کدامین سر کند مشکل دو تا دارد حسین
سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت میکند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب میبندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بیحیا دارد حسین
بعد از اینش صحنهها و پردهها شکست وخون
دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمهای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزایی بیریا دارد حسین
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود: بیا، دیر میشود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب میرسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامهاش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود
ته گودال پیکری مانده ؟!
که بگویم برادری مانده ؟!
گفت بهتر که از جلو نبرید
بی گمان راه بهتری مانده
چقدر نامرتبت کردند
پیکری نیست پیکری مانده
چقدر غارت تو طول کشید
یک نفر رفته دیگری مانده
تازه این نیز سهم تا کوفه است
از تن تو اگر سری مانده
گرچه بیرون کشیدم از بدنت
ولی این تیر آخری مانده
فرضم این است پیرهن داری
با همین فرض ! معجری مانده
نه عقیق برادری ... حتی
نه طلاهای خواهری مانده
نشسته سایه ای از آفــــــــــــتاب بر رویش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست، سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا میآورَد بــــــویش
کسی بزرگتر از امــــــــــــتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پـــــهلویش
هــــــزار مرتبه پرسیده ام ز خود او کیست
که این غریب ، نهاده است سر به زانویش
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثــه افـــــــــتاده است بازویـــــــش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تـــیر به زیر کمـــــــان ابــــــــــــرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کـوه ز مـــاتم ســــــــــپید شد مویـش
عجب که کــــــــــوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سـری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
گفت محمد که ز دشت بلا
بیسر آیند حسین مرا
ای لب تو تشنهترین غنچهها
کرده غمت با دل خونم چهها
دل خوشی و عشق نگردند جمع
شاهد من آتش و اشک است و شمع
طوطی اگر در قفس آئینه داشت
چلچله ما غم دیرینه داشت
غصه حریف دل مشتاق نیست
هرکه کند شکوه ز عشاق نیست
می رسی با نسیم پاییزی , از شمیم شکوفه سرشاری
نفسی تازه می کند با عشق, زیر چتر تو هر سپیداری
می تکانی غبار از روی, گیسوان بلند شب, ای ماه!
برکه ها بین بازوانت باز , خواب خوش رفته اند و بیداری
خیمه خیمه دوباره دلتنگی, چشمه چشمه مقابل سنگی
صخره صخره اگرچه می جنگی, رج به رج رود در بغل داری
می روی مشک آب بر دوشت, آسمانی پرنده مدهوشت
آب, در حسرت و تو در گوشَت, بانگ بی جان" العطش" جاری
می دَوَد رود، رد پایت را , دشت گم می کند صدایت را
بذر سرسبز دستهایت را , در تن سرد خاک می کاری
دل تنگ رباب می شکند , در شب خیمه ,خواب می شکند
کمر آفتاب می شکند , قامتت را که سرخ می باری....
از حرم بوی سیب می آيد, صوت"امّن يجيب"می آید
یک امام غریب می آید, سخت در اشتیاق دیداری
این تو هستی شکوه بی همتا, پرچم قله فضیلت ها
مقصد رود, حضرت دریا، تا ابد زنده ای, علمداری ...
ز بس در گلو عقده دارد دلم
به زانوی غم سر گذارد دلم
چنان داغدار توام روز و شب
که خونابه از دیده بارد دلم
تو را ای خداییترین آرزو
به دست خدا میسپارد دلم
تو رفتی ولی یاد تو ماندنی است
پس از تو چنین مینگارد دلم
اسیرم اسیر غم عشق تو
سرکوی تو خانه دارد دلم
عشق یعنی کوچه کوچه انتظار
رؤیت خورشید در باغ بهار
عشق یعنی با جنون تا اوجها
رفتن از ساحل به بام موجها
عشق یعنی یک تغزل شعر ناب
مثنویهای خدای آفتاب
عشق یعنی سوختن با شعلهها
سبز گشتن در شکوه قلهها
عشق یعنی های های اشکها
در فرات بیوفا با مشکها
دستافشان رقص سرخی واژگون
سعی در محراب با قانون خون
گفتمان مادران داغدار
حسرت دیدار گلها در بهار
یک نماد از قصه جام شراب
رویکردی سبز در تفسیر آب
عشق یعنی یک شهود بیکران
سینهای با وسعت هفت آسمان
در حضور آن فروغ تابناک
سر تاویل شفق در جام تاک
پایکوبی بر فراز دارها
یک غزل با میثم تمارها
یا قنوتی هم صدای آبها
در نماز صبح با مهتابها
عشق یعنی کهکشان در کهکشان
چشم امیدی به سوی بینشان
عشق یعنی در فضای رازها
عشق یعنی بیکران نورها
اشک غم در حسرت دیدارها
همدلی تا صبح با تبدارها
عشق یعنی یک سرود جاودان
رقص گلها حیرت پروانگان
عشق یعنی زینبی تا اوجها
ناخدایی بر فراز موجها
یک زبان در کام از سر غدیر
کهکشان آسمانهای منیر
چیرگی بر خار و خسهای سراب
مخزنالاسرار دخت بوتراب
انعکاس خطبه سجادها
یورشی جاوید بر بیدادها
عشق یعنی رود رود مادران
در عزای خیلی از نامآوران
غرق در خون ذوالجناحی اشکبار
در غم بشکوه آن تنها سوار
همنوا با عون یا جعفر شدن
روی دستان پدر پرپر شدن
داستان خیمههای سوخته
کودکانی از عطش افروخته
عشق یعنی اربعین یاسها
اشک سرخی در غم عباسها
تا شهادت یک حبیب باوفا
پیر برنای کتاب کربلا
جان فشانی مرگ احلی من عسل
خوش درخشیدن فراسوی زحل
عشق گفتی کربلا آمد به یاد
هیبت خون خدا آمد به یاد
عشق گفتی نینوا آمد به یاد
عصمت لالهها آمد به یاد
من پرستويم و مانده ز سفر بال و پرم
گرچه خاکسترم اما ز غمت شعلهورم
من سفير توام و بانگ انالحق زدهام
آخرين کار نمازيست که بر دار برم
ملکالموت به اعجاز سرانگشت غمت
جان طلب کرد به شوق تو فقط جان سپرم
شوق پرواز بود از قفس تنگ تنم
تا مگر همره باد از سر کويت گذرم
قاصد باد به سوی تو فرستم که ميا
مهر اين نامه به خون جگر و اشک ترم
سر به راه تو نهادم همه جا تا دم مرگ
که سر راه تو و خواهرت افتاده سرم
پيش مرگ توام و جان من ای دوست تويی
بی تو من شمع فنا گشته پای سحرم
ما هم فتاده بر خاک با جسم پاره پاره
اي اشکها بريزيد از ديده چون ستاره
جز من که همچو خورشيد افروختم در اين دشت
کی پاره پاره ديده اندام ماهپاره
ما هم فتاده بر خاک ديدم که خصم ناپاک
با تيغ زخم می زد بر زخم او دوباره
در پیش چشم دشمن بر زخمتای گل من
جز اشک نیست مرهم، جز آه نیست چاره
زد خنده قاتل تو بر اشک دیده من
با آن که خون بر آمد، از قلب سنگ خاره
وقتی لبت مکیدم، آه از جگر کشیدم
جای نفس برآید، از سینهام شراره
ای جان رفته از دست، بگشای دیده از هم
جانی بده به بابا، حتی به یک اشاره
دشمن چنین پسندد، استاده و بخندد
فرزند دیده بندد، بابا کند نظاره
چون ماه نو خمیدم، باچشم خویش دیدم
خورشیدغرق خون را، دریک فلک ستاره
دردا که پیش رویم، در باغ آرزویم
افتاد یاس خونین، با زخم بیشماره
جسم عزیز جانم، چون دامن زره شد
از زخم هر پیاده، از تیغ هر سواره
افتاده جسم صد چاک، جان حسین برخاک
میثم بر آن تن پاک، خون گریه کن هماره
سر در این خانه ها با ما و پرچم باخودت
دسته سینه زنی با ما ولی دم با خودت
روزی اشک تمام نوکران هم باخودت
واقعاً دلواپسیم آقا محرم باخودت
از عزاداران آن آقای عطشانیم ما
رفته رفته ناله مظلوم دارد میرسد
مادری با کودکی معصوم دارد میرسد
آه آه خواهری مهموم دارد میرسد
خنجر کندی روی حلقوم دارد میرسد
از غم انگشترش پاره گریبانیم ما
چکمه ای آمد کنار پیکرش یابن شبیب
روی تل می زد به صورت خواهرش یابن شبیب
جای او شمر آمده بالاسرش یابن شبیب
آه آه از ضربه های آخرش یابن شبیب
گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست
باشد محل نده قسم مرتضی که هست
وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست
چادر نماز حضرت خیر النسا که هست
یک گوشه مینشینم و حرفی نمیزنم
بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست
از درد گریه تکیه نده سر به نیزهات
زینب نمرده شانه دارالشفا که هست
قربانیان خواهر خود را قبول کن
گیرم که نیست اکبر، تو طفل ما که هست
گفتی که زن جهاد ندارد برو برو
لفظ «برو» چه داشت برادر؟ «بیا» که هست
خون را بیا به دست دو قربانیام بکش
تو خون مکش به دست عزیزم حنا که هست
گفتی مجال خدمتشان بعد از این دهم
از سر مرا تو باز مکن کربلا که هست
گفتی که بی تو سر نکنم خوب! نمیکنم
بعد از تو راه کوفه و شام بلا که هست
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش
خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش
این دو ز. کودکی فقط آیینه دیدهاند
آیینهای که آه نسازد مکدرش
واحیرتا که این دو جوانان زینباند
یا ایستاده تیر دو سر در برابرش؟
با جان و دل دو پاره جگر وقف میکند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
یک دست، گرم اشک گرفتن ز. چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش.
چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت، ولی زیر معجرش
زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرینزبانی!
عجب نبود ز نی شکرفشانی
اگر نی پردهای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشمها در خون نشینند
چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بیسر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق در عالم هیاهوست
تمام فتنهها زیر سر اوست
انتهای پیام/