باید دقت داشت افراد زیادی بودند که تجربه جنگ چریکی را به شکل متن و کتاب درآوردهاند و در اختیار عموم گذاشتهاند. برای مثال، مائو کتاب جنگ چریکی «روستا علیه شهرها» را نوشته است که در آن میگوید برای آنکه از شر دشمن در امان باشیم، باید نیروهایمان را به روستاها ببریم و در آنجا پایگاه درست کنیم. سپس با بسط نیروها در روستا، شهرها را بگیریم. خود مائو نیز این کار را انجام داد و از این طریق به شهر پکن دسترسی پیدا کرد. کاسترو و چهگوارا مدل دیگری را برای جنگهای چریکی پیشنهاد دادهاند که این مدل در دوره میرزاکوچکخان در ایران مورد آزمایش قرار گرفت که نتایج خیلی خوبی نداشت. در این مدل، افراد باید میرفتند و در جایی مناسب از جنگل کمپ میساختند سپس در جایی دیگر از جنگل یک کانون درگیری ایجاد میکردند و درنهایت به واسطه ایجاد این کانون درگیری، همه کسانی که با شما موافق هستند، در گرداگردتان جمع میشوند و آرامآرام یک گروه چریکی بسیار گسترده تشکیل میشود. تمام نیروهایی که برای مقابله با این گروه چریکی وارد جنگل میشوند، در دام میافتند و شکست میخورند. کاسترو تجربه جنگهای اینچنینی را داشت و به کمک همین مدل موفق شد شهر هاوانا را بعد از هفت سال اشغال کند. همچنین مدل جنگ چریکی کوهستان، مدل دیگری است که در ایران نیز اجرا شد و بسیاری از گروههای چریک کُرد از این مدل برای مبارزات خود استفاده کردهاند.
در میان تمام این مدلهایی که گفتم، سازمان مجاهدین خلق، بهترین مدلی که برای خود مناسب دید، استفاده از جنگ چریکی شهری بود. جمله معروف لنین که گفته بود «چریک در شهر مانند ماهی در دریا است» بین اعضای سازمان رد و بدل میشد و اعتقاد عجیبی به این موضوع داشتند. این اتفاقات باعث شد زندگی آنان کمکم به سمت یک زندگی رمزآلود برود. البته باید این را بگویم که یک چریک چه در شهر و چه در جنگل عمر طولانی برای خود قائل نیست و فکر میکند که حداکثر 6 ماه زنده میماند. سازمان مجاهدین خلق در فضای شهر، چند عملیات کوچک و درگیری داشته است. یکی از عملیاتهای مهم آنان ماجرای کشتن سرهنگ هائوکینز است که وحید افراخته و مرتضی صمدیلباف این کار را انجام دادند. بقیه عملیاتهای آنان خیلی جدی نیست و بیشتر شبیه به موقعیت درگیری است. دلیل این موضوع را میتوان در این دید که جامعه ایران برای ورود به جنگ مسلحانه دچار تردید بود و مخالفان سیاسی رژیم پهلوی آمادگی روحی ورود به جنگ مسلحانه را نداشتند. البته یک مساله بسیار جدی نیز وجود داشت و آن هم این بود که اکثر مخالفان رژیم شاه، افراد مذهبی و پایبند اجتماعی بودند. اولین سوال آنان این بود که آیا حق کشتن فلان فرد را داریم یا نه؟ اگر او را کشتیم، در قیامت میتوانیم جوابش را بدهیم یا نه؟ شاید بتوان گفت که جدیترین مانع و مزاحم برای ورود به جنگ مسلحانه، روحانیت بود؛ هم مراجع و هم علمای شهرهای مختلف.
کریستین دلانوا راجع به مبارزه مشترک ساواک و گروههای چپ و نتیجه نهایی جریان انقلاب تحقیقی انجام داد. او در کتاب خود میگوید که دو گروه غربگرا در ایران یعنی حکومتگراها که معتقد به غرب سرمایهداری بودند و چپگراها که معتقد به غرب کمونیسم بودند، چندین سال در ایران با هم جنگیدند. مشکل هر دو جریان این بود که با متن جامعه ارتباط نداشتند.
در مقابل، جریانی که با متن جامعه و سنت آن ارتباط داشت، توانست از غفلت این دو جریان به خوبی استفاده کند و قدرت خود را بسط بدهد. درنهایت نیز رهبری انقلاب را به دست گرفت، مردم را با خود همراه کرد و پیروز انقلاب شد. آن جریان، جریان روحانیت بود. البته من نمیخواهم بگویم که بقیه حضور نداشتند. میخواهم بگویم که ما در جریان انقلاب حدود چهار هزار شهید داشتیم. از این تعداد، حدود 350 نفر افراد گروهها و 110 نفر نیز مربوط به حزب توده و... هستند. علاوهبر این، 120 نفر از این تعداد نیز مربوط به سازمان مجاهدین خلق است و 110 نفر نیز از افراد گروههای مسلمان مانند موتلفه هستند. درنهایت، حدود سه هزار و 300 شهید باقی میماند و آنان مردمی هستند که در خیابان کشته شدند. کسانی که به خیابان آمدند، به اعتبار مردم و مرجعیت آمدند، در حالی که همهشان معمم نبودند. البته در این تردیدی نیست که رهبری جریان را امامخمینی(رحمتالله علیه) برعهده داشتند اگر چه ممکن است حالا عدهای بیایند و برای بالا بردن سهم خود، بخواهند نقششان را پررنگتر جلوه بدهند.
اگر از من بپرسید که چه کسی جریان رهبری انقلاب را برعهده داشت، در پاسخ میگویم رهبر انقلاب ایران امام خمینی بود. این موضوع را خود محمدرضا پهلوی و احسان نراقی بهعنوان یکی از چهرههای تاثیرگذار در نظام پهلوی نیز بیان کرده اند. احسان نراقی در خاطرات خود مینویسد: «در روزهای پایانی به کاخ شاه رفتم تا به ایشان مشورتی بدهم. به محمدرضا گفتم خاطرتان هست یک زمان به مصدق توهین کردید؟ اکنون بازتاب آن توهین به خودتان برگشته است.» شاه در جواب به احسان نراقی میگوید این صدا، صدای مصدق و مصدقیها نیست، بلکه صدای خمینی و شاگردان او است. باید اشاره کنم که امام خمینی، شهید بهشتی و بقیه رهبران انقلاب اسلامی، نسبت به تجربه مشروطیت آگاهی داشتند و حواسشان به آن بود در حالی که آمریکاییها به این موضوع فکر نمیکردند.
آقای خامنهای در برههای از زمان به ایرانشهر تبعید شدند. بعد از مدتی، در این منطقه سیل آمد و شهر را ویران کرد. مجموعه کمکهایی که از طریق آقای خامنهای به ایرانشهر رسید، بسیار بیشتر از دولت مستقر بود. دولت در آن حادثه کمکی به مردم نکرد و تنها کسی که توانست به مردم کمک کند، ایشان بود. در حقیقت، در ایام منتهی به انقلاب، یک نظام منسجم شکل گرفت. اعضای این نظام منسجم فعال بودند و با هم جلو می رفتند. هرچقدر هم که جلو میروید میبینید که این نظام بسط پیدا میکند. برای مثال میبینید در سالهای اول، امام خمینی هیچ نفوذی در شهرستانها ندارد اما با گذر زمان در سال 56 با اینکه امام در کنترل جدی نظام پهلوی است، بسیاری از افراد به سمت ایشان آمدند و خیلیها که حتی فکرش را هم نمیکردید که سیاسی باشند، پیشقدم شدند. حال در مقابل، این افراد را با تعداد افراد سازمانهای دیگر مقایسه کنید. برای مثال سازمان مجاهدین خلق، در بهترین وضعیت خود، سه هزار نفر عضو داشت.
آن چیزی که به پیروزی رسید، شعار استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی بود. آن جمعیتی که پشت سر آقای بهشتی برای نماز خواندن آمد، آنقدر گسترده بود که صف جماعت نماز از پیچشمیران آغاز شد و در خیابان قصر پایان یافت. اولین تظاهراتی که قبل از پیروزی انقلاب برگزار شد، تظاهرات عید فطر بود. در این تظاهرات میبینید آرمانی که به پیروزی رسید، آرمان انقلاب اسلامی و آرمان امام خمینی بود. رهبران بسیاری از گروههایی که معتقدند در انقلاب شرکت داشتند، هنگام پیروزی انقلاب یا در زندان بودند یا خارج از ایران حضور داشتند. در حقیقت، بقیه گروهها در مقابل جریان اصلی مردم، عدد بسیار کمی هستند. سوال من این است که آیا روش این گروهها جواب داد و منجر به پیروزی انقلاب شد؟ آیا روش مسلحانه و جنگل و خانه تیمی جواب داد؟ جالب است که بسیاری از همین افراد را انقلاب اسلامی آزاد کرد. امام در یکی از سخنرانیهای خود میگویند که شما را مردم و انقلاب اسلامی آزاد کردند.
یک بحث جدی که در دهه 50 در سازمان مجاهدین خلق به وجود آمد این بود که برای حضور در جریان مبارزه مسلحانه باید با رهبری اصلی نهضت همراه بشویم فلذا سازمان مجاهدین خلق دو نماینده پیش امام میفرستد. آن دو کسانی هستند که سابقه عضویت در حوزه را دارند. یکی حسین احمدی روحانی و دیگری تراب حقشناس است. آنان از آقای آیتالله طالقانی نامه گرفتند و ایشان نیز روی برگه به صورت رمزی این آیه را نوشتند که إِنَّهمْ فِتْیةٌ ءَامَنُوا برَبِّهمْ. همچنین از آقایان دیگر نیز سفارش گرفتند. نتیجه این بود که این دو نفر بیایند و آرمانهای خود را در برابر امام بگویند و از ایشان تایید بگیرند. واسطه این دیدار، سید محمود دعایی بود. خودش هم میگوید که من عضو سازمان بودم. آنان پیش امام آمدند و امام ازشان خواست تا از زبان خودشان داستان را بشنوند. آنها کتابهای مختلف خود را برای امام توضیح دادند و بعد گفتند که ما معتقدیم راه مبارزه از جنگ مسلحانه میگذرد. بعد از این صحبتها، امام به این دو نفر گفت که شما به قرآن و نهجالبلاغه تمسک دارید اما تعبد ندارید. در حقیقت آنان یکسری اصولی را پذیرفته بودند و حالا برای آن اصول به دنبال مستنداتی بودند. مستندات آن هم در قرآن و نهجالبلاغه است. امام خطاب به این دو نفر میگوید که شاکله فکرتان مارکسیسم است اما رفتهاید و بعضی چیزها را از قرآن و نهجالبلاغه آوردهاید و مستند کردهاید. آقای دعایی میگوید که من خیلی به امام التماس کردم یک جوری امام این دو نفر را حمایت کند اما امام در پاسخ به ایشان میگوید که اینان از بن دندان ایمان ندارند.
امام در مورد جنگ مسلحانه به آنان میگوید که این جنگ دو طرفه است، یک طرف چریک است و یک طرف سرباز است. هم چریک و هم سرباز فرزندان این مملکت هستند، نه مستحق است که خون چریک ریخته شود و نه مستحق است که خون سرباز ریخته شود. اگر کسی جنگ مسلحانه را در کشور آغاز کند، باعث ایجاد دوگانگی در کشور میشود و هیچکس نمیتواند این دوگانگی را جمع کند چراکه جنگ بین مردم است. امام در پایان این جلسه، حرف آخر را به آنان میزند و میگوید اگر تاکنون تعدادی از دوستان من سکوت و به شما کمک میکردند، از امروز به بعد تکلیف میکنم که هیچکس با شما همکاری نکند. میخواهم این را بگویم که امام خمینی(ره) به هیچ وجه زیربار جنگ مسلحانه نرفت. دقت کنید که وقتی این دو نفر از نجف به ایران برگشتند، رسما اعلام کردند که سازمان مارکسیست است و حتی آن آیه قرآن را نیز از روی نشانه خود پاک کردند. نکته جالب اینجاست که حسین احمدی و تراب حقشناس گفتند که ما همان زمان که با توسل به آیات و روایات با آقای خمینی بحث میکردیم، در دل مارکسیسم بودیم و امام دقیقا این موضوع را تشخیص داده بود. امام بعدها تعریف میکند که آقایان آمدند و میخواستند من را فریب بدهند. البته در ایران بعضی از آقایان را فریب داده بودند و خواستند من را هم فریب بدهند اما نتوانستند. از اینجا به بعد، سازمان دچار یک مساله جدی شد و آن هم این بود که مشروعیت خود را در بین نیروهای مذهبی از دست داد.
انشعاب پیدا کردن سازمان نیز همراه با این موضوع و کشمکشهای درونی آن بود. وقتی چهرههای اول سازمان ازجمله شریف واقفی کشته شدند، سازمان به دست چند مارکسیست حرفهای افتاد که از آن جمله میتوان به تقی شهرام، بهرام آرام، امیرحسین احمدیروحانی و تراب حقشناس اشاره کرد. آنان بیانیه خود را صادر و اعلام کردند که مارکسیست هستند و به این موضوع اعتقاد دارند. همین موضوع باعث شد تا بخشی از سازمان جدا بشود. البته هنوز هم در زندان، دو نفر محوریت داشتند و آنان هم مسعود رجوی و محمدرضا سعادتی بودند. این دو نفر بخش جدا شده از سازمان را اداره میکردند. مسعود رجوی به واسطه برادر خود یعنی کاظم رجوی که عضو سازمان عفو بینالملل نیز بود از اعدام نجات پیدا کرد و همین موضوع باعث شد تا بیش از گذشته با غربیها ارتباط برقرار کند. در مقابل محمدرضا سعادتی بیشتر به جریان چپ و تودهایها نزدیک بود. وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد و اینان از زندان آزاد شدند، مردم هنوز نمیتوانستند آنها را تمییز بدهند. علاوهبر این، آنان تشکیلات داشتند و به واسطه ادبیات روس که بیشتر با آن مانوس بودند، ادبیات حماسی را به خوبی بلد بودند. بنابراین فضای حماسهسازی وارد سازمان مجاهدین خلق شد و مردمی که خالیالذهن بودند و از چیزی اطلاعی نداشتند، در مواردی تحتتاثیر آنان قرار گرفتند.
منبع: فرهیختگان
انتهای پیام/