به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «مِردل» هرچه چشم انداخت، «گراناز» را ندید. عادت همیشهاش بود. چشمهایش همه جا دنبال گراناز میگشت، حتی حالا که دیگر نبود. نبود؟ مگر میشود گراناز نباشد؟ مِردل باشد و گراناز، نه؟! کجا فکر میکرد چنین روزهایی هم برسد. زنها سرها را پایین انداخته بودند و گوشه سربندها را به چشم کشیده بودند.
بیشتربخوانید :۱۲ چشمه آب گرم در ایران که برای سلامتی شما معجزه میکنند! + تصاویر
مردها خاموش پیش میرفتند. مِردل نمیتوانست گراناز را ببیند. آن پیکرِ پیچیده در پارچه ضخیم، حتماً کس دیگری بود. آره، حتماً. گراناز حالا حالاها جا داشت برای مردن. برای نیست شدن. اصلاً دختر 17 ساله را چه به مردن؟ ها؟ درستش همین است. مردل نباید باور کند. اینکه نشسته بر فراز آبادی و چشمهایش از فرط اشک درنیامده، میسوزد هم خودش نیست؛ مردل نیست. حالا باید جشن عروسیشان باشد. گراناز را بنشاند بر اسب و در آبادی بچرخاند. عروس از زیرِ سربند سرخ، ریز ریز بخندد و داماد قند توی دلش آب شود. حالا اما گراناز مرده. یک شب، ناگهان در خواب.
مردل از همان روز اشکش خشک میشود، دلش را میبندد و تا ابد خاموش میماند. او را سالها میدیدهاند که بر فراز آبادی، همانجا که برای آخرین بار گراناز را بدرقه میکرد، نشسته و به نقطهای خیره مانده است. صدها سال است که او اینجاست.
همانجا ایستادهام، همانجا که مردل ایستاده بود، برفراز روستای «قلعه نو». آفتاب توی چشمم میزند و باد صورتم را میسوزاند.
چشم برمیگردانم و مردل را کنارم میبینم؛ در هیأت پیرمردی چندصد ساله، «لُنگوته» به سر بسته. پلک میزنم و این بار مردل جوان را میبینم، در حسرت گراناز جوانمرگ. این داستان کاملاً خیالی است. من آن را ساختهام. از همان لحظه ورود به روستا چنین حسی دارم، اینکه کسی همه چیز را از آن بالا زیر نظر گرفته. یک عاشق ناکام که من اسمش را مردل گذاشتم و نام معشوقش را گراناز که هردو از اسمهای قدیمی سیستانند. مردل به معنای مهرِدل و گراناز به معنی نازِ گران.
قلعه نو روی تپهای بلند پیدا میشود. اصلاً برای همین اسمش قلعه است، چون روی تپه قرار گرفته. خانهها با سقفهای گنبدی شکل به صورت پلکانی قرار گرفتهاند. در سقف خانهها بادگیرهایی قرار گرفتهاند که در زبان محلی به آن «کولک» میگویند و در دیواره آن «سورک» قرار دارد که دریچهای است که سبب ورود هوای سرد و کوران آن میشود، به گونهای که باد از سقف وارد و از سورک خارج میشود.
کوچههای شیبدار خانهها را به هم متصل میکند. از این جهت میشود گفت شبیه ماسوله است و به آن لقب ماسوله جنوب شرق ایران را هم دادهاند گرچه نسبت دادنش به ماسوله، به نظرم نام و آوازه خود قلعه نو را یک جورهایی تحتالشعاع قرار میدهد.
تنها روستای نمونه گردشگری منطقه سیستان را خیلیها نمیشناسند. قلعه نو البته نامی آشناست؛ در مشهد، تهران، اراک، ورامین، نیشابور، بروجرد و شهرهای دیگر هم روستای قلعه نو داریم که احتمالاً مثل قلعه نوی زهک، کنار قلعهای کهنه بنا شده است. قلعه نو و قلعه کهنه نزدیک هم و کنار محوطه باستانی دهانه غلامان قرار گرفتهاند.
قلعه نو در سه راهی جزینک – زهک و ۲۶ کیلومتری زابل قرار دارد، پس رسیدن به آن کار دشواری نیست. کافی است از فرودگاه زابل که فقط 5 کیلومتر با شهر فاصله دارد، یکراست به سمت قلعه نو حرکت کنید؛ این را برای آنهایی میگویم که خیال میکنند سیستان آن طرف دنیاست.
سیستان و بلوچستان 9 هزار روستا دارد اما از میان آنها فقط قلعه نو است که بافت خشت و گلی خود را کاملاً حفظ کرده. معماری بومی منطقه را میتوان تمام و کمال در قلعه نو دید. خانهها یکدست هستند. به محض ورود، خود را در ارگی تاریخی میبینم. از زمینهای کشاورزی تُنُک و درختان گز گذشتهام و پا به روستای تاریخی گذاشتهام. شیب کوچهها ملایم اما نفسگیر است. کوچهها سنگفرش شدهاند و خانهها را مرمت کردهاند. این موقع سال یعنی پاییز، کسی برای تفریح اینجا نمیآید. تابستانها هم البته با وجود بادهای 120 روزه خبری از مسافر نیست. تمام دلخوشی اهالی به همان عیدهاست که مسافر برای بازدید از روستای تاریخی که قدمتش را هزار و 200 سال عنوان کردهاند، بیاید.
قلعه نو دو اقامتگاه بومگردی دارد که هردو خالیاند. به گفته سرایدار یکی از آنها، 6 ماه است هیچ مسافری اینجا نیامده. زن در را باز میکند و از پسرش میخواهد محوطه را نشانم دهد. یک حیاط بزرگ مربع شکل که با باغچههای کوچک آراسته شده و بعد از بالارفتن از پلکان، به اتاقها میشود رسید که درشان به بالکن باز میشود و تعدادشان 6 تاست. پسر جوان، در یکی از اتاقها را باز میکند که درواقع دو اتاق تودرتوست. وسط اتاق قالی با طرحی خلوت پهن کردهاند و روی آن سفره گرد حصیری که زیر مجمعی مسی پهن شده و روی آن کوزهای سفالی که طرحی از شهر سوخته زابل دارد. گرچه دهانه غلامان هم که قلعه نو نزدیک به محوطهاش قرار گرفته، کم قدمت ندارد و تنها شهر هخامنشی است که با نقشه شهرسازی بوده و هنوز هم در اطراف آن تپههای تاریخی وجود دارد که باید در آن کاوش کرد، هرچند باستانشناسان اعتقاد دارند بخشی از این شهر به زیر دریاچه «چاهنیمه» رفته و از دسترس خارج شده است.
دور تا دور اتاق را زیرانداز و متکا چیدهاند و رختخواب ها هم در پستویی گوشه اتاق قرار گرفتهاند که رویشان را با چادر شب پوشاندهاند. آیینهای که روی طاقچه گذاشته شده، قابش دورتادور آیینهکاری است و در مجموع تمام اسباب و وسایل اتاق نشانی از هنرهای دستی و بومی و پیشینه باستانی منطقه دارد.
زن سرایدار میگوید: «اینجا بیشتر مسافرها از تهران میآیند البته خیلی وقت است نیامدهاند. از فرانسه و ایتالیا هم آمدهاند.»
سرویس بهداشتی اقامتگاه برای گردشگران خارجی هم تجهیز شده و توالت فرنگی دارد. جالب ترین چیزی که در اقامتگاه به آن برمیخورم، سیستم خنکسازی طبیعی است که روی بالکن قرار دارد. چیزی شبیه یک قفس است، محفظهای است که داخلش را با شاخههای خشک و پوشال پر کردهاند و وقتی جریان آب را برقرار میکنند، آب قطره قطره روی آن میچکد و باد که عنصر جدایی ناپذیر منطقه است، خنکای ملایم و دلچسبی را به وجود میآورد که با موسیقی فروریختن قطرهها، دلنشینتر هم میشود.
ساکنان قلعه کهنه به قلعه نو مهاجرت کردهاند و قلعه کهنه متروکهای خالی از سکنه است. محمدسنجرانی یکی از اهالی روستاست. مردی سالخورده که عصازنان طول کوچهای منتهی به بام قلعه نو را طی میکند. میگوید: «از اینجا هم خیلیها کوچ کرده و رفتهاند. اینجا از طایفههای سرابندی، نارویی، سنجرانی، کیانی، و شیرانزهی هستند. مردم کشاورز و دامدارند اگر سال خشکی نباشد. از پارسال یک قطره باران هم نیامده. دعا کنید باران بیاد.»
از بالای روستا، همان جایی که من مردل را تصور کرده و داستان عشق ناکام او را به گراناز برای خودم ساختهام، کل روستا پیداست. گورستان با قبرهای پلکانی، بیشتر آدم را یاد لوکیشنی از یک فیلم تاریخی میاندازد. شاید منظره گورستان است که داستان تشییع جنازه گراناز و نظاره دردناک مردل را در ذهنم میسازد. داستانی واقعی البته وجود دارد از قبر دختری که در گورستان کشف شده و معماری آن نشان میدهد مال دوران صفویه است اما معلوم نیست خود دختر کیست. نمیدانم دختری جوان است، معشوقه مردی ناکام یا دختری پا به سن گذاشته که بار حسرتی کهنه را به دل داشته، کسی شبیه آبجی خانوم داستان هدایت که جسدش را فردای عروسی ماهرخ، خواهر کوچکش توی سرداب پیدا میکنند. کسی چه میداند، اما این را خوب میدانم که اگر گذرتان به قلعه نو بیفتد، میتوانید شما هم مثل من تخیلتان را به کار بگیرید و داستان شخصیتان را بسازید؛ سیستان سرزمین افسانههاست.
منبع: روزنامه ایران
انتهای پیام/