من رسول ملایری، مادرم شیرش را حلال نمی کرد اگر برای حفظ انقلاب نمی رفتم؛ رفتم و اسیر شدم، اسارتی که برایم آزادگی داشت و رستگاری. آنقدر رستگار شدم که اسمم هم شد حاج رسول رستگاری.
به گزارش خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ روزهای داغ تابستان، درست در وسط شلوغیها و همهمههایی که هر کدام رنگ و شکل خاصی دارند، بوی عجیبی میآمد، بوی اسپند و نم اشکهای مانده سالهای دور، صدای قدمهایی که گوش شهرها را کر کرده و چشم انتظار ملت را به پا گشای عزیزانش تا مرزها کشانده بود.
هر کدام شاید عکسی به دست یا قابی کوچک را زیر بغل میزدند و به هر طریقی خود را به نقطه پایان انتظار میرساندند تا حجم سالهای دوری شان را در یک لحظه و یک آن، به طعم شیرین وصال پیوند بزنند.
آن روز و دقایق پر از اضطراب، آرامش و قرار را هیچ کسی از یاد نمیبرد، نه تنها همه آن ۳۹ هزار آزاده و خانواده هایشان، بلکه سایر اسرا و خانوادههای شهدا و یک ملت آن را قاب استقامت گرفتهاند و بر تقویم تاریخ زرین خود سنجاق کردهاند. همان روزی که فرزندان و عزیزان ملت و کشور با غرور و حال عجیبی به وطن بازگشتند و چون کودکی جدا افتاده از مادر، خاک سرزمینشان را در آغوش گرفتند و در مقابل خداوند برای این پاداش بزرگ سجده کردند.
"مامور بعثی با صدای بلند به نوجوان زخمی میگفت: به من بگو حاج رسول رستگاری کیه؟! اگر بگی قول میدم با تو کاری نداشته باشیم... حاج رسول رستگاری کیه؟! "
تمام خاطرات من و خیلی از دهه شصتیها و پنجاهیها با این دیالوگ نقطه تلاقی دارد از صبر و استقامت... و اینکه از ابتدا تا انتهای یک سریال چند قسمتی را در جست و جوی مردی بودیم که از قضا نظم یک اردوگاه را بر هم زده بود و حالا من خیلی اتفاقی پیدایش کردم، از میان سالهای دور و رفته، حاج رسول رستگاری واقعی را میگویم. همان که وقتی جوانی ۲۳ ساله بود، کار و بارش را سپرد به پدر و همراه دوستش راهی کردستان شد. کنار سید مصطفی چمران درس مبارزه و دفاع را آموخت تا برای سالهای نیامده، آمدهتر و محکمتر باشد.
منزلشان نه در خیابانهای عریض و طویل بالای شهر و نه در ویلایی دور از شهر، بلکه در جنوب شرق تهران، بساط زندگی اش با خانوادهای صمیمی پهن است.
این سادگی و صمیمت را میشد کاملا از هماهنگیها برای قرار ملاقات تا خوش آمدگویی، سلام علیک، پذیرایی و بدرقه و خداحافظی، فهمید.
خودش برایمان چای ریخت و از قصه هایش گفت، از گفتههایی که شاید بارها برای این و آن گفته، اما باز هم شنیدنش حتی برای عروس حاج رسول جای تازگی داشت و او قصههای پدربزرگ پسرش را با دقت گوش میداد.
خاطرات حاج رسول ابتدا و انتها نداشت، انگار با همه آنها حتی پس از ۲۸ سال زندگی میکرد.
حاج رسول میگوید: ما مدتها بود که در پاوه و سردشت کنار چمران در حال مبارزه با کوملههای کردستان بودیم. آنها به هر طریق از جمله با شهادت فجیع دوستان و همراهانمان سعی میکردند توان مقاومت ما را پایین بیاورند.
آنقدر سرگرم مبارزه با آنها بودیم که اصلا متوجه شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نشدیم. یک روز در حال فرار از کوملههای عراق به یک خانه در سر پل ذهاب پناه بردیم که متاسفانه شناسایی شدیم. دو نفر از دوستان من شهید شدند و من نیز به همراه دو نفر دیگر از دوستانم اسیر شدیم.
هنگامی که در حال انتقال به عراق بودیم، خودروی کوملهها ناخواسته وارد یک بیراهه شد، بیراههای که در یک باتلاق افتاد و دیگر نمیتوانست به مسیر ادامه دهد. خوشبختانه نیروهای خودی ما را پیدا کردند و ما از این اسارت چند روزه رها شدیم.
او ادامه میدهد: چون منطقه بازگشت ناامن بود، به لشگر زرهی ارتش ملحق شدیم تا اوضاع کمی آرامتر شود. از قضا آن شب ارتش عملیات سنگینی داشت و ما هم برای کمک، وارد عملیات آنها شدیم، اما در نهایت من دوباره اسیر شدم.
او با خنده میگوید: اسارت مهری بود که بر پیشانی من نوشته بودند.
حاج رسول که ۱۰ سال از زندگی خود را در اردوگاه موصل به سر برد، آن جا هم دست از مبارزه بر نداشت، در واقع او و سایر اسرا با مقاومت و ایستادگی و صبر، راه جدیدی برای دفاع از کشور انتخاب کردند.
او میگفت: در روز ۲ بار در آسایشگاه را برای دستشویی رفتن، باز میکردند. ما تنها 5 دقیقه فرصت داشتیم مسیر آسایشگاه تا سرویس بهداشتی را برویم و برگردیم. در طول رفت و برگشت بعثیها با کابل و چوب و غیره ما را کتک میزدند. خیلی از اسرا که سن کم یا بالایی داشتند و توانایی تحمل کتکها را در خود نمیدیدند، اصلا بیرون نمیآمدند.
ما در طول اسارت از همه چیز به نحو احسن و کاربردی استفاده میکردیم، با پیتهای روغن، گونیهای برنج به عنوان دیوار و یک وجب از پایین زیرپیراهنهای خود به عنوان طناب، دستشویی صحرایی درست کرده بودیم و همچنین لیفههای سیگار را جمع و از آنها به عنوان کاغذ استفاده میکردیم.
هربار که صلیب سرخ میآمد و میرفت، به شدت آسایشگاه زیر و رو میشد تا مبادا خودکار یا کاغذی دست اسرا باشد. اگر هم موردی پیدا میکردند، با بدترین نوع شکنجهها ۱۵ روز زندانی انفرادی داشت.
نامهها گاهی چندسال طول میکشید تا به دستمان برسد یا ارسال شوند. نامههایی که قبلا باز میشدند.
حاج رسول همیشه در کارهای فنی به خصوص تعمیر رادیوها دستی داشت و سرانجام روحیه کنجکاوش، او را به مسئول رادیو اردوگاه موصل تبدیل کرد: بچهها از خبری که به آنها نمیرسید بسیار نگران بودند، ضمن آن که از رادیوی بعث مداوم اخبار ضد و نقیض پخش میشد و ما را مبهوت میکرد.
یک روز در حین جست و جوی زبالهی بعثیها، ناگهان یک موتور رادیو پیدا کردم، سریع آن را به داخل آسایشگاه بردم و آنقدر دستکاری کردم تا صدای خِش خِش آن را شنیدم. رادیو امواج نداشت، اما بالاخره میشد چیزهایی از صدای آن فهمید.
او در مورد نحوه اطلاع رسانی اخبار به اسرا میگفت: اوایل خبرها را در قالب خواب برای بچهها تعریف میکردم و بعد از دو سه روز به من میگفتند:« رسول خوابت درست بودا، بچهها چندتا عملیات خوب داشتند».
بعد از یک مدت از حاج آقا مروتی که تا قبل از اسارت حاج آقا ابوترابی، طلبه و راهنمای بچهها بود، درخواست کردم عدهای برای نوشتن اخبار به من کمک کنند. به این ترتیب من اخبار را میشنیدم و چند نفر آنها را مینوشتند. تا قبل از ساعت ۴، هیچ کسی حق خواندن خبرها را نداشت، تا همه به آسایشگاه خود برگردند و درها بسته شود. به محض دور شدن بعثیها از آسایشگاه و سفید بودن وضعیت، یک نفر اخبار را بین ۱۲۰ نفر میخواند.
اخبار نوشته شده را داخل شیشه کپسولهای چرک خشک کن جاساز میکردیم و به بچههای بهداری میدادیم که به اردوگاههای دیگر ببرند و این گونه بود که اردوگاههای دیگر هم از اخبار مطلع میشدند.
حاج رسول از ایثار رزمندهها در دوران اسارت میگوید: ما در داخل اردوگاه یک ملت بودیم، ملت ایران، همه کنار هم، لر، فارس، فقیر، ثروتمند، معلم، پزشک، کشاورز و غیره. برای حفظ یک رادیو بچهها خیلی تلاش میکردند تا نه من و نه رادیو افشا نشویم.
یک شب که بساط رادیو ما پهن بود، بعثیها به داخل آسایشگاه ریختند و وسایل را زیر و رو کردند. همه نگران من و رادیو بودند. آن شب کل اردوگاه زیر لب آیه وجعلنا را زمزمه میکرد.
او از رستگاری، حاج رسول میگوید: بچهها مرا در داخل اردوگاه زیاد صدا میزدند، من هم همیشه با خودم یک رادیو داشتم. حاج آقا ابوترابی میگفت، «بچهها رسول و اینطوری صدا نزنید که شاخص و شناخته بشه، بهش بگید رستگار» این شد که من شدم حاج رسول رستگاری. یکی رسول صدا میزد و یکی حاجی و یکی رستگار و یکی ملایری تا شناخته نشوم و بساط خبر ما جمع نشود.
حاج آقا ابوترابی روحیه خاصی به رزمندههای اسیر میداد. میگفت از همه فرصتها استفاده کنید، ایران عزیز جوانان سرزنده میخواهد، وسیله ندارید اشکالی ندارد. زمین، دفتر و کتابتان، شاخه درخت قلمتان باشد. خیلی از بچهها درس خواندند، حافظ قرآن شدند.
نیروهای صلیب سرخ میگفتند این اردوگاه روحیه خیلی خوبی دارد. بعثیها حاج آقا ابوترابی را هر جا میبردند مایه آرامش اردوگاه را فراهم میکردند. آنها نمیدانستند چه کسی را اسیر کردند. در واقع ما دیگر اسیر بعثیها نبودیم، ما آزاد بودیم، آزاده.
حاج رسول ملایری از بهترین خبری میگوید که امید خاصی به اسرا میداد: عملیات فتح المبین و خبر پیروزی و اسیر شدن ۱۹ هزار بعثی باعث شادی بچهها شد، اما بدترین خبر ۱۰ سال اسارت و دوری و فراق ما خبر رحلت امام(ره) بود. حاج آقا ابوترابی چند نفر را مامور کرده بود تا اسرا از شدت حزن و اندوه سر و صورت خود را به دیوارها نکوبند. خاطرم هست تا چند روز بعثیها کاری با ما نداشتند، چون میدانستند که این اسرا چه کسی را از دست دادند و تمام این سالها را به خاطر او و فرمانش به خاطر کشورشان تحمل میکنند.
برادرم شهید شده بود و من هم در اسارت بودم. مادرم به همراه خانومهای دیگر، برای رزمندهها خوراکی و غذا آماده میکرد. به خبرنگار گفته بود که من فرزندانم را راهی کردم و به آنها گفتم شیرم را حلالشان نمیکنم اگر نروند.
در اسارت قرآن را آموختم. فکر میکنم گنجی که مادرم همیشه به دست آوردنش را برایم دعا میکرد، همین باشد، همین که من قرآن را حفظ کردم.
حاج رسول رستگاری سومین گروه اسرا بود که اول شهریور ماه سال ۶۹ به کشور بازگشت. او که اکنون مردی ۶۲ ساله است و صاحب ۵ فرزند و سرد و گرم روزگار را چشیده، حالا با ترکشهای به جا مانده در بدنش دوران دیگری از زندگی را سپری میکند، ادامه میدهد: همان سالهای مبارزه در کردستان ترکشهای زیادی خوردم، هنوز چندتای آنها در بدنم جا خوش کردند و تا آن طرف بازار همراهم هستند. شاید آنجا همین ترکشها به نجاتم بیایند، روزی که دیگر هیچ کاری از دستم بر نمیآید.
از او پرسیدم از این همه درد و اسارت، از اینکه پیش خود نگفته بود کاش شهید میشد مثل سایر هم قطارانش خسته نشده است؟،اما او با اطمینانی از ته قلب و با صلابت گفتارش که از تجربه سالهای دور میآید، گفت: انقلاب اسلامی با ریخته شدن خون هزاران شهید بر زمین به پیروزی رسید. این انقلاب راحت نبود و نیست، گاهی شهادت، جانبازی، اسارت و گاهی آزادی دارد که باید همه آنها را به جان خرید.
این بخشی از گفتگوی یک ساعته با مردی بود که ۱۰ سال از جوانی اش را در اسارت بعث عراق بود. مردی که روزی با یک موتور رادیوی کهنه و رساندن موج اخبار به اسرا، روحیه تازه و خاصی به آنها بخشید و حالا امروز در دوران بازنشستگی اش، دست از کار نکشیده و بانی خیر ازدواج فرزندان ایتام شده است. مردی که زندگی پر طمطراق او و دوستانش بیشتر از آن که رنگ و لعاب مادی داشته باشد، با ایثار، فداکاری، مقاومت و صبر جلا پیدا کرده است.
گزارش از محبوبه بابارحیم
انتهای پیام/