به گزارشگروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ ساعت ١١ شب بود که برای آخرین بار صدای پسرش راشنید. پای تلفن کلی سفارش کرد تا تنها پسرش مراقب خودش باشد. اما درست ١٠ ساعت بعد، خبر تلخی شنید و تازه متوجه نگرانیهای خود شد.
رضای ١٧ سالهاش روی تخت بیمارستان افتاده بود و حتی نمیتوانست صحبت کند. ٦ روز تمام در کنار پسرش نشست و با او صحبت کرد. پسری که هیچ توانی نداشت و تنها قلبش میتپید. پزشکان مرگ مغزی او را اعلام کرده بودند و او نمیخواست از تنها فرزندش خداحافظی کند. شب تا صبح بر بالین پسرش مینشست و امید داشت که حرفهایش جوابی داشته باشد.
اما بعد از ٦ روز، امیدش را از دست داد. تصمیم بزرگی گرفت. دیگر وقت وداع رسیده بود. اعضای بدن تنها فرزندش را بخشید تا جانی دوباره به سه مرد دیگر بدهد. اجازه نداد پسرش را بهطور کامل از دست بدهد. میخواست با این کار او را زنده نگه دارد. رضا رفت، اما سه نفر دیگر به زندگی بازگشتند. مادر رضا رحمانیان که همسر جانباز دوران دفاع مقدس است و ١٣ روز است که تنها فرزندش را از دست داده، در این گفتوگو از این روزهای سخت میگوید:
پسرتان چندسال داشت؟
متولد ٧٩ بود و هنوز ١٧ سالش تمام نشده بود. تازه میخواست دیپلمش را بگیرد.
چه شد که دچار ضربه مغزی شد؟
برای روز طبیعت با دوستانش به یکی از روستاهای اطراف رفته بودند. اصلا قرار نبود برود. چون ما هم به خاطر شهادت، میخواستیم در خانه بمانیم. رضا هم گفت: پیش شما میمانم. اما روز قبل دوستش تماس گرفت و اصرار کرد که رضا همراه آنها برود. او هم قول داد که برود و زود برگردد. ساعت ٧ بعدازظهر ١٢ فروردین بود که رضا رفت. میخواست با دوستانش شب در آنجا چادر بزنند و جا بگیرند. ولی ساعت ٩ صبح فردایش از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند که رضا تصادف کرده است.
سوار ماشین بود؟
نه. گویا صبح وقتی از خواب بیدار و دوستانش مشغول تهیه غذا شدند. رضا و دو نفر دیگر از دوستانش برای خرید آب با موتور از آنجا رفتند. اما در راه با جدول برخورد کردند و سر پسرم ضربه سختی خورد. جمجمهاش شکست و خونریزی مغزی کرد. بعد از آن نیز دچار مرگ مغزی شد.
موتور مال پسرت بود؟
نه. برای دوستش بود. ولی گویا خودش رانندگی میکرد که تصادف کردند.
مقصر حادثه مشخص نشده؟
در این مدت من و همسرم آنقدر روزهای سختی داشتیم که اصلا پیگیر این ماجرا نشدیم. ولی تا آنجا که میدانم کسی مقصر نیست و این یک حادثه تلخ بوده است.
چه اتفاقی برای دوستان پسرتان افتاد؟
خدا را شکر هردوی آنها سالم هستند. خدا آنها را به پدر و مادرشان بخشید. اما پسر مرا از من گرفت. آن دو نفر تنها دچار شکستگی استخوانهای بدنشان شدند و الان هم رو به بهبودی هستند.
آخرین بار چه صحبتی با رضا کردید؟
همان شب وقتی از خانه رفت، ساعت ١١ با او تماس گرفتم. کلی سفارش کردم. انگار نگران بودم. به او گفتم پسرم جای خطرناک نروی، یک وقت داخل رودخانه نشوی، تو رو خدا مراقب خودت باش. او هم گفت: مامان من که دیگه بچه نیستم، چقدر سفارش میکنی. من هم به او گفتم پسرم مگر من جز تو چه کسی را دارم، تو یکی یک دانه من هستی برای همین نگرانت میشوم. رضا هم گفت: خیالت راحت باشد و خداحافظی کردیم. اما ساعت ٩ صبح فردایش با من تماس گرفتند و خبر تصادف را دادند. تازه متوجه نگرانیهایم شدم.
فقط همین یک پسر را داشتید؟
رضا تنها فرزند ما بود. او از همه چیز و همه کس در دنیا برایمان باارزشتر بود، اما خدا او را از ما گرفت.
چه شد که راضی به اهدای اعضای بدن پسرتان شدید؟
خیلی سخت بود. رضا تنها فرزندم بود. او روی تخت بیمارستان خوابیده بود، ساعتها کنارش مینشستم و با او صحبت میکردم. ولی هیچ جوابی نمیشنیدم. با این حال حداقل میدانستم که قلبش میزند. برای همین وقتی اعلام کردند که پسرم دچار مرگ مغزی شده و دیگر به زندگی بر نمیگردد، دلم راضی به اهدای اعضای بدنش نمیشد. نمیتوانستم از او برای همیشه خداحافظی کنم. خیلی با خودم فکر کردم تا اینکه با شوهرم تصمیم گرفتیم اعضای بدن پسرمان را اهدا کنیم تا حداقل چند نفر دیگر از مرگ نجات پیدا کنند و به آغوش خانوادههایشان بازگردند.
چند روز بعد از تصادف راضی به این کار شدید؟
پسرم ٦ روز روی تخت بیمارستان خوابیده بود. سه روز اول کمی هوشیاری داشت، اما بعد از آن هوشیاریاش را از دست داد و پزشکان قطع امید کردند. اما سه روز طول کشید تا راضی شوم.
چند عضو بدن پسرتان را اهدا کردید؟
دو کلیه و کبدش را به دو مرد ٣٢، ٣٤ و ٤٥ ساله اهدا کردیم.
خانواده کسانی که اعضای بدن پسرتان را گرفتند، دیدهاید؟
نه اصلا هیچکدام را هیچ وقت ندیدیم. ما فقط به خاطر رضای خدا و اینکه سه خانواده دیگر مثل ما داغدار نشوند این کار را کردیم. شوهرم میگفت: با این کار صاحب سه فرزند دیگر میشویم و رضا را بهطور کامل از دست نمیدهیم. من هم قبول کردم. رضا در دنیا از هرکس دیگری برایم مهمتر بود، این تصمیم سختی بود. اما وقتی فکر کردم، با خودم گفتم ما که رضا را از دست دادهایم، ولی میتوانیم از داغدارشدن سه خانواده دیگر جلوگیری کنیم.
بعد از اهدای اعضای بدن پسرتان چه حسی داشتید؟
از وقتی پسرم را از دست دادم، مرتب فکر میکنم که حتما دیوانه میشوم. ولی وقتی فکر میکنم که بعضی از اعضای بدن پسرم همچنان کار میکنند و سه نفر را از مرگ نجات داده است، کمی آرام میشوم. همین حس خوب میتواند باعث شود که بدون رضا به زندگیام ادامه دهم. همسرم جانباز ٣٠درصد دوران دفاع مقدس و شیمیایی است. برای همین نمیتواند کار کند. ما هیچ پشتوانهای جز پسرمان نداشتیم. او تنها امیدمان به زندگی بود. حال همسرم بعد از مرگ رضا بدتر از گذشته شده و دیگر امیدی به زندگی نداریم. ولی این کار باعث شده کمی راحتتر با این اتفاق وحشتناک برخورد کنیم.
وضعیت مالیتان چطور است؟
تنها درآمدمان همان حقوقی است که شوهرم از بنیادشهید میگیرد. هیچ درآمد دیگری نداریم. پسرم میخواست درس بخواند و باعث افتخار پدرش شود. حافظ کل قرآن هم بود و از بچگی در کلاسهای فرهنگی شرکت میکرد. همیشه میگفت: چندسال صبر کنیم تا درسش تمام شود و بتواند زندگی خوبی برای ما فراهم کند.
او چشم و چراغ خانه ما بود و من و شوهرم از بزرگ شدن و مرد شدن او لذت میبردیم. اما حالا چراغ خانهمان خاموش شده و زندگیمان تاریک شده است. برای همین اصلا به مسائل مالی فکر نمیکنیم. تنها چیزی که مهم است، این است که از این به بعد بدون رضا چطور باید به زندگیمان ادامه دهیم.
منبع:روزنامه شهروند
انتهای پیام/