روحیه ظلم‌ستیزی و کمک به مظلومان شهید وحید نومی گلزار مثال زدنی بود. دوستان و اطرافیانش همه با این خصوصیت اخلاقی‌اش آشنایی داشتند و می‌گویند در کنار مسائل اعتقادی این روحیه وحید را شهید مدافع حرم کرد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ روحیه ظلم‌ستیزی و کمک به مظلومان شهید وحید نومی گلزار مثال زدنی بود. دوستان و اطرافیانش همه با این خصوصیت اخلاقی‌اش آشنایی داشتند و می‌گویند در کنار مسائل اعتقادی این روحیه وحید را شهید مدافع حرم کرد. حرف کمی نیست که جوان تازه ازدواج کرده‌ای نیمی از حقوقش را نذر کمک به نیازمندان ‌کند و سخت‌تر از آن پسر پنج ساله‌اش را برای کمک به فرزندان شیعیان تنها بگذارد و برود. همین روحیه سبب شد تا او شهید ظهر عاشورا لقب گیرد و جانش را برای دفاع از عتبات مقدسه در سامرا فدا کند. همسر شهید، المیرا اختیاری حرف‌ها و خاطرات زیادی از آقا وحید دارد و در گفت‌وگو با ما بخش‌هایی از این خاطرات را برایمان بازگو می‌کند.

 

شما برای انتخاب همسر آینده چه معیارهایی داشتید و شهید گلزار چه خصوصیاتی داشتند که از نگاه شما مقبول افتاد؟
ایشان پسر دایی‌ام بود و از قبل نسبت به هم شناخت داشتیم. سال 1385 مرا به خانواده‌شان پیشنهاد داد و سال 1388 ازدواج کردیم. وحید از لحاظ اعتقادی خیلی حزب‌اللهی نبود ولی اعتقادات خاص خودش را داشت. مثلاً باور قلبی عمیقی به مسائل اعتقادی داشت و روی حلال و حرام و روی اموال خودش خیلی حساس بود. روی حجابم حساسیت داشت. یکی از شروط مهمش برای من این بود که هر ماه یک رقم مشخصی را برای کمک به نیازمندان باید کنار بگذارد. به من گفت این کار را می‌کنم و شما باید راضی باشید. خرجی خانه‌مان را کنار می‌گذاشت و بقیه‌اش هرچه می‌ماند را خیرات می‌کرد. تقریباً هرماه نصف حقوقمان برای کمک به نیازمندان می‌رفت. حواسش خیلی روی حساب و کتاب زندگی‌ بود و این مسائل برای من هم اهمیت داشت. اخلاقمان و معیارهایمان به هم نزدیک بود.


شهید گلزار شغل‌شان چه بود و به عنوان نیروی آزاد داوطلبانه به جبهه مقاومت پیوسته بودند؟
همسرم بعد از ازدواج در پالایشگاه بندرعباس استخدام شد و کارمند شرکت نفت بود و به عنوان بسیجی و کاملاً داوطلبانه برای دفاع از حرمین عازم سوریه شد.


این نقل مکان در اول زندگی از شمال غرب کشور به جنوبی‌ترین نقطه برایتان سخت نبود؟
اتفاقا خوب است در زندگی گاهی این سختی‌ها را به جان خرید. من به زوج‌های جوان پیشنهاد می‌کنم اول زندگی از خانواده دور باشند. من و آقا وحید هم پدر و مادر هم بودیم و هم دوست یکدیگر. چون در یک محیط غریب فقط خودمان را می‌شناختیم خیلی هوای هم را داشتیم. ارتباط صمیمی‌ای با هم داشتیم و به خاطر موقعیت‌مان فقط به همدیگر تکیه می‌کردیم و هیچ کس دیگری را نداشتیم.


درباره اینکه شاید روزی چنین تصمیمی بگیرند با شما صحبت کرده بودند؟
آن زمان اصلاً چنین موقعیتی وجود نداشت و ایشان کارمند شرکت نفت بود و شغل نظامی هم نداشت. البته قبل از اینکه کارمند وزارت نفت شود برای شغل‌های نظامی فرم پر کرده بود و علاقه خاصی به مسائل نظامی داشت. اما چون در دوران مجردی عمل جراحی انجام داده بود به خاطر موارد پزشکی رد می‌شد.


اگر شما می‌دانستید یک روز احتمال شهادت آقا وحید وجود دارد نظرتان درباره ازدواج با ایشان عوض می‌شد؟
الان که موقعیت زندگی‌ام را نگاه می‌کنم، می‌بینم جایگاه بدی ندارم. درست است دلتنگی ‌و سختی‌هایش وجود دارد ولی جایگاه بدی ندارم که بخواهم ناراحت باشم. همسرم به درجه رفیع و خوبی رسیده و از این موضوع خوشحال هستم. درست است همسرم جوان بود که شهید شد ولی به چیزهایی در زندگی‌اش رسیده و به معرفتی دست پیدا کرده بود که به بهترین شکل ممکن از این دنیا رفت. این شکل عاقبت بخیری واقعا جای شکر و خوشحالی دارد.


در مدتی که شما با ایشان زندگی کردید در کنارشان چه چیزهایی به دست آوردید که جای دیگری امکان دست یافتن به آن را پیدا نمی‌کردید؟
طبیعی است زندگی در کنار ایشان نگاه من به خیلی مسائل در زندگی را تغییر داد. دست و دلباز بودنش در کمک به دیگران باعث شده است الان من جانشین آقا وحید شوم و این مسیر را ادامه دهم. مسائل مادی اصلاً برایش مهم نبود و در کل خیلی چیزها یادم داد. روحیه ظلم‌ستیزی شدیدی داشت که در وصیتنامه‌اش به آن اشاره کرده‌ است. در اداره هم اگر می‌دیدند در حق کسی ظلم ‌شده و شخصی نمی‌تواند از حقش دفاع کند ایشان کارهایش را انجام می‌داد.


چه شد شهید گلزار تصمیم به رفتن گرفتند؟
اتفاقات سوریه را دنبال می‌کرد و من اصلا فکرش را نمی‌کردم که روزی تصمیم به رفتن بگیرد. با هم اخبار را نگاه و درباره این اتفاقات صحبت می‌کردیم. روحیه ظلم‌ستیزی داشت و در مدتی که این اخبار را می‌دید تصمیم خودش را گرفته بود. وقتی به من جریان رفتنش را گفت باورم ‌نشد و فکر می‌کردم شوخی می‌کند. وقتی با من صحبت می‌کرد من به شوخی جوابش را می‌دادم فکر نمی‌کردم تصمیمشان برای رفتن جدی باشد اما بعداً متوجه شدم که تصمیمش کاملاً جدی است و می‌خواهد به سوریه برود. سال 1393 به سپاه رفت و به او گفتند سپاه به عنوان بسیجی نیرو اعزام نمی‌کند. به تهران رفت و آنجا هم قبولش نکردند. من اصلاً فکر نمی‌کردم که تصمیمش تا این حد جدی باشد. خیلی پیگیر شده بود. خودش را به آب و آتش زد ولی از ایران نتیجه‌ای نگرفت. هر چه بود انگار به دلش افتاده بود که خواهد رفت. در فیسبوک با شخصی از سپاه بدر عراق آشنا می‌شود. من هم نگران بودم که نکند آن شخص داعشی‌ باشد که گفت نه از صحبت‌هایش معلوم است به لحاظ اعتقادی با ماست. آن آقا از شیعیان عراق بود و با هم دوست شدند و مدارکش را فرستاد. ایشان قول داده بود اگر به اینجا بیایید من کارتان را درست می‌کنم. آن زمان یک سالی بود که انتقالی به تبریز گرفته بود. مرخصی بدون حقوق گرفت و بار اول در سال 93 رفت و 65 روز آنجا بود. زمانی که برگشت به خاطر مسئله رفتنش با شرکت نفت با مشکل مواجه شد. در این میان فاصله‌ای افتاد تا اینکه سوم مهر سال 94 دوباره رفت و دوم آبان شهید شد.


از دلایلشان برای رفتن با شما صحبت کرده بودند؟
زمانی که بندرعباس بودیم و برای مهمانی به خانه دوستان می‌رفتیم نیمه شب که برمی‌گشتیم حرف جفتمان این بود که شب‌ها در امنیت کامل بدون اینکه کسی اذیتمان کند بیرون می‌آییم و در نهایت آرامش زندگی می‌کنیم. این حرفی بود که همیشه می‌گفتیم که کشورمان امنیت دارد. زمانی که می‌خواست برود من وقتی به ایشان می‌گفتم پس تکلیف من و فرزندمان چه می‌شود؟ ‌آقا وحید می‌گفت شما اینجا امنیت دارید و نهایت من نیستم ولی کسی که آنجاست اگر من به کمک‌شان بروم در این وضعیت خیلی به دردشان می‌خورد. یک بار هم که در عراق تا نزدیکی‌های حرم آمده بودند خیلی ناراحت شده بود.


شما با رفتنشان مخالفت نکردید؟
در مدتی که نمی‌توانست برود با هم صحبت می‌کردیم. من سعی می‌کردم قانعشان کنم که نرود و ایشان هم مرا برای رفتنش قانع می‌کرد. هر روز به مدت دو، سه ساعت با هم صحبت می‌کردیم. آخر صحبت‌هایشان طوری بود که قبول می‌کردم. حرفش حق بود و جواب نداشت. بار اول که رفت چون صحنه‌ها را ندیده بود تصویری از آنجا نداشت ولی برای بار دوم خیلی مصمم‌تر شد. اتفاقاً بار دوم من خیلی اصرار کردم که نرود. تا آن زمان وحید یک روز هم از پسرش جدا نشده بود و در 65 روزی که نبود پسرم خیلی اذیت شد. من به خودش گفتم در این 65 روز دیدم بچه یتیم بزرگ کردن چطور است و چقدر سختی دارد ولی برای بار دوم می‌گفت باید بروم و آرتین اینجا امنیت دارد و خانواده‌اش کنارش هستند. اینجا مشکلی ندارد و نهایت مشکلش این است که بابا ندارد ولی خدا را که دارد. بار اول از بابت زخمی شدن و شهادتش خیلی استرس داشتم و چون سالم برگشت گفتم این دفعه هم سالم برخواهد گشت.


یعنی احتمال شهادت نمی‌دادید؟
خیر! اصلا احتمال شهادت نمی‌دادم. خوابی دیده بود و یکی از شاگردان آیت‌الله سیستانی در نجف گفته بود که تعبیرش شهادت می‌شد. در دوران خدمت خوابی دیده بود که همیشه در خاطرش بود. چون خواب با معنایی بود آنجا برای تعبیرش سؤال کرده بود. خواب دیده بود در جایی شبیه صحرا، یک نفر با لباس سبز ایستاده که از روبه‌رو با لباس‌های سیاه به او حمله می‌کنند. بعدها که لباس‌های داعشی‌ها را دید گفت من همین لباس‌ها را در خواب دیده بودم. بعد وقتی آنها حمله‌ور می‌شوند وحید جلو می‌رود و جان خودش را از دست می‌دهد و نمی‌گذارد آن شخص سبرپوش جانش را از دست بدهد. آن جا تعبیر کرده بودند تو سپر حضرت علی(ع) می‌شوی. در گردانشان هم وقتی نیروها برای استراحت می‌آیند تا با نیروهای جدید جایگزین شوند شخصی کاملاً اتفاقی از بین 100 نفر تسبیحی را گردن همسرم می‌اندازد و می‌گوید این تسبیح برای شهیدی به نام حسین است که برای تبرک به گردن تو می‌اندازم. دوستانش گفته بودند تا آخر شهادت تسبیح همراهش بود و بعد از شهادتش به ما تحویل دادند.


زمانی که خبر شهادتشان را شنیدید چه حس و حالی داشتید و چه واکنشی نشان دادید؟
آقا وحید شب تاسوعا به من زنگ زده بود و چون گوشی‌ام سایلنت بود نشنیده بودم. بعد من خواستم به ایشان زنگ بزنم که موفق نشدم. بعداً پیامکی از طرفش ارسال شد که نوشته بود من جایی هستم که آنتن نمی‌دهد و حلالم کنید. این را که خواندم خیلی نگران شدم. چون حلالم کنید را هرجایی نمی‌گفت. ساعت 11 روز عاشورا توانستم با شهید تماس بگیرم. صدا خیلی زیاد بود و ایشان نمی‌شنید چه می‌گویم. گفت مواظب خودت باش و من سفارش کردم زیاد جلو نرو و گفت نه من پشتیبانی هستم و جلو نمی‌روم. عصر عاشورا بود که دوباره تماس گرفتم. این بار گوشی زنگ می‌خورد اما جواب نمی‌داد. صبحش باز زنگ زدم که باز جواب نمی‌داد. نزدیک‌های ظهر برادرم گفت که وحید زخمی شده است. من تاریخ پاسپورتم تمام شده بود و دنبال راهی برای رفتن پیش همسرم بودم. برادرم دید من متوجه نیستم گفت وحید شهید شده است. من باورم نمی‌شد و در آخر دوستش که به برادرم خبر داده بود عکس وحید را برایم فرستاد. چون ایشان به عنوان بسیجی رفته بود یک هفته کارهای سفارتی‌اش طول کشید. پیکرش یک هفته آنجا ماند و بعد از یک هفته تشییع شد. هفته‌های اول اصلاً باورم نمی‌شد و یک هفته‌ای که طول کشید تا پیکر بیاید خیلی سخت گذشت. مدام فکر می‌کردم شاید اشتباه شده باشد. وقتی پیکر آمد و دیدم کمی آرام شدم. خودش دوست داشت به این شکل از دنیا برود. در صحبت‌هایی که اوایل ازدواج می‌کردیم درباره شهادت خیلی مطالعه داشت و از خدا و ائمه اطهار شهادت را می‌خواست.


چگونه از نحوه شهادتشان اطلاع پیدا کردید؟
از دوستانش شنیدم روز عاشورا گردانشان برای زیارت می‌رود. به آقا وحید هم می‌گویند بیا به زیارت برویم که ایشان پاسخ می‌دهد اگر به گفته امام حسین(ع) بخواهیم عمل کنیم همین جا هم می‌توانم زیارتم را انجام دهم. دقیقا همان ظهر عاشورا بعد از خواندن نماز شهید می‌شود و شهید ظهر عاشورا لقب می‌گیرد.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.