علی‌اکبر والایی نویسنده کشورمان به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد زنوزی جلالی یادداشتی را در اختیار باشگاه خبرنگاران جوان قرار داد.

زنوزی، ناخدای قلم و اخلاقبه گزارش گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ علی‌اکبر والایی نویسنده کشورمان به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد زنوزی جلالی یادداشتی را در اختیار باشگاه خبرنگاران جوان قرار داد.

متن یادداشت به شرح ذیل است:

«زنوزی عزیز، چهل روزی می‌شود که از میان ما پرکشیده‌ای! و چه تلخ است این فصل هجران و دوری‌ات از دیدگانمان. اضافه بر اهل قلم بودنت، چیزهایی هست که نمی‌گذارد یادت از دلها برود. همان خصایصی که تو را به آسانی از باقی دوستان متمایز می‌کرد.

تو بس فروتن بودی! تواضع و خضوع تنها در کلامت نبود؛‌ این تنها در رفتارت نبود. با بن‌مایه جانت عجین شده بود. سخن که می‌گفتی، مهر کلام از اعماق وجودت  تراوش می‌کرد. این بود که کلمه‌ها با مهربانی‌هایت آمیخته می‌شد و به نرمی، شرحه شرحه در عمق جان‌مان می‌نشست.

این «اکبر جون مخلصتم!» گفتنت هم از همان جنس بود.

درست هم می‌گفتی. همانطور که می‌گفتی بودی، مخلص و بی‌هیچ تکلفی. همین هم بود که در دل پذیرفتمت که برادر بزرگم باشی.

گذشته از حال و روز اهالی قلم،‌ همه وقت، درد مشترکی داشتیم. تو دل نگران وضع مردم بودی. اینکه تا چه وقت این مردم باید رنج فشارهای اقتصادی را متحمل شوند. تا چه وقت تنگدستی بشود خصیصه اصلی‌شان در زندگی. و بعد، درد دلهای‌مان شروع می‌شد. نزدیک سه دهه از پایان جنگ گذشته است و اما حال مردم‌مان تغییری نکرده است. کوخ نشینان همان زاغه‌نشینانند؛ اما بر تعداد کاخ‌نشینان هر دم افزوده می‌شود. گویی سختی و مرارت این پایین‌دستی‌ها هیچ پایانی ندارد و نخواهد داشت. مگر می‌شود اهل قلم باشی و نسبت به درد مردم‌ات بی‌اعتنا باشی؟ ما به عنوان اهل قلم از این مردم خجالت می‌کشیم؛ مسئولین چرا خجالت‌ نمی‌کشند؟! آخر با کدام رویی به چهره این مردم می‌نگرند و به اقتضای منافع خویش، از حق آنان سخن می‌گویند؟!

در تماس‌های بعدی، دیدم با تو کاری کردند که برای مدتی درد مردم از یادت رفته است.  می‌دیدم دلت گرفته است.  با بغضی که در صدایت بود، از جفای روزگار می‌گفتی و از آنانی که حرمتت را نگه نداشتند و راهت ندادند به حریمی که از آن خودت بود. حریمی که خود سال‌ها در اعتلایش کوشیده بودی، با توان ادبی خود، با واژه واژه جان قلم خود، بدان اعتبار بخشیده بودی و چقدر هم برای بزرگ شدنش زحمت کشیدی. در یک مورد،‌ با نگارش «اولی‌ها»،‌ و در تماس و گفتگو با تک تک اولی‌ها، همانهایی که سالیان سال است  فراموش شده‌اند و انگار نه انگار که در دهه شصت، حوزه قلم ادبیات انقلاب را هم‌اینان پی ریخته‌اند.

در مراسم تشییع ات سخنران صراحتا فرمودند که از این بابت چیزی نگوییم و اما مگر می‌شود آن همه زخم دل را به یک عیادت ریاستی از یادها زدود؟!

نیازی به تکذیب مدعیان و محافظه کاری نیست؛ وقتی دوستانت همه از زخم دلت خبر داشته‌اند و امروز بر زخم‌های جانت گواهی می‌دهند، چه حاجت برای پنهان‌کاری است؟

در مراسم تشییع مرحوم امیرحسین فردی، آن هنگام که هنوز سر پا بودی؛ وقتی دیدمت،‌ گفتم: آخ که چه دیر رسیدی. نبودی بشنوی ساعتی پیش، در این مراسم، مسئولین چه سنگ تمامی گذاشتند؛ بر سر جنازه،‌ چه سخنرانی غرایی بر پا کرده‌اند. با دلخوری گفتی: من که راضی نیستم برای من چنین کنند و با فرصت طلبی، در این مواقع خودی نشان بدهند. اما ایشان مگر به رضایت تو کاری دارند؟  خواست توی نویسنده کجا برایشان مهم بوده است؟ جنازه‌ات بیشتر برایشان می‌ارزد. همیشه همینطور بوده‌ است.  چند تایی‌شان به مراسم‌ات آمده بودند با دست‌های گره کرده به روی شکم‌ها و همه بی‌خبر از آن که تو در این سال‌ها چه کشیدی از دست همین جماعت.

آن روز،‌ به همراه بزرگ مردی همچو خودت،‌ به عیادتت راهی شده بودیم. با استاد محمدرضا اصلانی که مثل خودت در جوانی، صبغه و سابقه نظامی‌ دارد و به اقتضای تکاور بودنش، جلوتر از من، با چابکی تمام، بلندی پله‌‌های مسیح دانشوری را زیر پا می‌گذاشت و بالا می‌جست. بالا مرتبه‌ای که بلندمرتبه‌گی بیش از همه سزاوارش بود. پله‌های بیمارستان را که بالا آمدیم، نفسی تازه کردیم و توی راهرو چشم به سر در اتاق‌های بخش داشتیم و همانطور عبور می‌کردیم که ناگهان صدایت را شنیدم: آقای والایی کجا می‌روید، من اینجا هستم!

جل‌الخالق! بیمار خود راهنمای‌مان شده در این راهرویی که انگار انتهایی ندارد.

و من با شنیدن صدایت برگشتم. با اشاره دست و صدا به استاد اصلانی که جلوتر همچنان می‌رفت، گفتم که برگردد. ذوق زده شده بودم از شنیدن صدایت و بعد که دیدمت که از تخت پایین آمده‌ای و به احترام عیادت کننده‌ات سر پا ایستاده‌ای، یکه خوردم. ناگهان نفهمیدم چه شد؛ دست و پایم را گم کردم. مگر آخر می‌شود یک بیمار به پای عیادت کننده‌اش از تخت خود پایین بیاید و به انتظار قدم‌هایش، به حالتی شبیه نظام هم بایستد؟!

چنین حالتی را در تمام عمر نه در هیچ عیادتی دیده باشم و نه از هیچ فرد دیگری شنیده بودم. 

پیش دویدم و شنیدم که مثل همیشه گفتی، اکبر جون خیلی مخلصیم.

و آغوش گشودی و چقدر با آغوشت دلم آرام گرفت. انگار که ما مریض تو باشیم و این نیاز ما بیشتر به این عیادت بوده است تا خود تو.

استاد اصلانی پس از من پیش آمد و ناگهان چه صحنه زیبایی شکل گرفت. دو بزرگ مرد اخلاق و ادب،  لحظاتی در آغوش هم جای گرفته بودند. 

آن روز دوستان دیگری هم به جمع ما پیوستند. از گفتگوی ما دقایقی گذشته بود که آقایان یوسف قوجق و رضا امیرخانی از راه رسیدند و شدیم جمع پنج نفره اهل قلم،‌ در میان دیگر عیادت‌کنندگان که ترکیبی از خانواده و فامیل بودند.  بعد، قدری گفتگوها به شوخی گذشت و اینکه همة‌مان دل‌مان می‌خواهد دوباره سلامت گذشته‌ات رو به دست بیاوری و قبراق باشی. امیرخانی حتی گفت، جوری که با هم فوتبال بازی کنیم. اما گویی تقدیر کار خودش را می‌کرد و هیچ با به بزنگاه‌های دل ما کاری نداشت.

وقتی برایت از جمع دوستان در نفیر قلم گفتم که چقدر دل نگرانت هستند، چشمهایت درخشید. روزهای بعد، تلگرام را که روی گوشی‌ات نصب کردی، آوردمت در گروه و دوستان وقتی با دیدن تصویر پروفایل‌ات، متوجه حضورت در نفیر قلم شدند، یک به یک شروع کردند به احوالپرسی. دیگر لزومی نداشت به واسطه جویای احوالت باشند. تو خود بودی، با وجود تمام آن دردهای ناشی از شیمی‌درمانی‌ات و حالا سیل اظهار ارادت و عیادت‌های دوستان. تو هم با اینکه سخت ات بود، محبت آمیز جوابشان را دادی؛ کوتاه و مختصر؛ اما با گرمی و سراسر اخلاص.

در مراسم پاسداشتت از دل‌نگرانی‌ات گفتم که دل نگرانی ما هم بود و خوشحالی‌مان از بابت انتشار برج 110 و همه شنیدیم که با چه هیجان و حسی که از جانت مایه می‌گرفت، دست بر سینه‌ات گذاشتی و گفتی که این کتاب را با عشق به مولا و با قلب‌ات نوشته‌ای.

استاد! تو براستی، با برج  110 در اوج قرار گرفتی و همین بالهای عروج‌ات شد. با همان قلم آسمانی که در روایات هم سنگ خون شهید نامش نهاده‌اند. و اما حالا، دلشاد باش ناخدای قلم، که با دست پر، به سوی مولایت شتافتی. با آخرین اثر فاخر زندگی‌ات و چه سعادتی بالاتر از این. ما بیش‌تر نگران حال خودییم. این ماییم که دست‌مان کوتاه از جهان حقیقت است. تو اکنون در اوج حقیقت، تندرست‌تر از همیشه، بر فراز برج 110 ایستاده‌ای و قطع یقین به مولای‌مان نزدیک‌تر. حق دوستی بر گردن هم داریم؛ یادت باشد سلام ما را به مولای‌مان برسان! به مولای‌مان بگو که چه خوب که در زمین، میان ما زمینیان نیستی. اگر می‌بودی، با اولین طنین فغان گریستن‌هایت، دیواره چاه‌های زمان فرو می‌ریخت و اینک آخرالزمان!  ... به مولای‌مان بگو، اینجا نفس عدالت تنگ است. اینجا جای علی نیست.»

خرداد 96 - علی‌اکبر والایی



انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار