به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «صبر» تنها کلمهای است که هیچ کس جز یک مادر نمیتواند آن را معنا کند. وقتی فرزند نازنینش را با جان دل بزرگ میکند تا بعد از سالهای سال بتواند ثمره این کلمه را ببیند. یک مادر که چشم دیدن کوچکترین زخم بر تن فرزندان خود را ندارد به کجا میرسد؟ چگونه راضی میشود فرزند خود که نه! فرزندان خود را یکی پس از دیگری راهی جبهه جنگی کند که میداند انتهای مقصد به نیامدن، جانبازی و یا چشم انتظاری برای تحویل مفقودالاثری منتهی میشود.
اینها فکرهایی است که پیش از مصاحبه با مادری سختتر از کوه، اما مهربانتر از دریا و لطیفتر از شکوفههای بهاری به ذهنم میرسد و با مرور این جملات کارم سختتر و سختتر میشود.
ماجرا، ماجرای مادری است که سید اسحاقش شهید، سید محمدش مفقود، سید مهدیش جانباز و سید ابراهیمش هنوز در سوریه میجنگد. «بی بی موسوی» مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون سید اسحاق موسوی است. وی امسال پیکر پاک فرزندش را پس از یکسال چشم انتظاری زمانی به آغوش گرفت که چشم به راه سید محمد دیگر فرزند خود است.
خودش میگوید: «سید محمد نسبت به باقی فرزندان برایش متفاوت است.» شاید در این آزمایش الهی تقدیر شده بود که اسماعیلاش را نیز قربانی کند.
حسش به محمد، حسی دیگر از جنس یک حس عمیق مادرانه است. هنوز با اسم محمد عشق بازی میکند و با آوردن نامش اشک از چشمان منتظرش لبریز میشود و با آهی عمیق حال ما را نیز دگرگون میکند.
صبر به زانو درآمده از آرامش و ایثار چنین مادری وقتی میگوید: «راضیم به رضای خداوند؛ چرا که بچه هایم را برای وی دادهام و خوشحالم که مرا در برابر حضرت زینب (س) سربلند کرده اند.»
از نگاه حضرت زینب (س) به شهدای مدافع حرم در خوابش میگوید: «وقتی اسحاق به سوریه میرفت، خیلی دلشوره داشتم و اصلا راضی به رفتنش نبودم. خیلی بیتابی میکردم. یک شب بانو زینب (س) به خوابم آمدند و به من گفتند: من در یک روز 72 نفر را جلوی چشمانم از دست دادم. حالا شما چند فرزند داری که میخواهی در راه خدا بدهی و نگرانی؟ بعد از این خواب یکی - دو روز بعد خبر شهادت اسحاقم را برایم آوردند و من بدون هیچ نگرانی آرام شده بودم و خودم با رضایت کامل پسران دیگرم را به جنگ با کسانی که بخواهند گوشه چشمی به حرم حضرت زینب داشته باشند، فرستادم.»
از دوست داشتن سید محمد، احترام والای شهید به پدر و مادرش، از نگاههای خجالت زده آخرش میگوید. از حس مادرانه و درد دلهایی که هیچ گاه فراموش نمیکند و از درد انتظار برای بازگشت محمدش میگوید.
از 16 محرم سال 94 تا به امروز چشم انتظار بازگشت پیکر فرزندش است و لحظهای نیست که به یاد خندههای فرزند بزرگترش نباشد و نمازهای اول وقتش را فراموش کند. وی میگوید: «بعد از محمد تمام نمازهایم را اول وقت میخوانم و دعای بعد از نمازهایم در آغوش گرفتن محمد است و بس.»
صحبتهای مادر شهیدان موسوی به قدری لذت بخش است که گاهی احساس میکنی هیچ گونه نگرانی ندارد و با آرامشی عمیق سخنانش را ادامه میدهد. با خنده به پسرش سید ابراهیم موسوی «جانباز مدافع حرم» نگاه می کند و می گوید همین سید ابراهیم را میبینید ،کلی طول کشید تا توانست رضایت همسرش را بگیرد و به سوریه برود و وقتی جانباز شد، باز هم میخواست برود که دیگر به او اجازه ندادند.
این مادر فداکار در وصف لحظههای سخت شهادت سید اسحاق، میگوید: «سید اسحاق، سیدمهدی و یکی از دامادهایم در سوریه بودند. سید مهدی به من زنگ زد و گفت مادر من چند روز دیگر به مرخصی می آیم. گفتم: «سید اسحاق نمیآید؟» گفت: «او در خط است و نمیدانم میتواند بیاید یا خیر.» پاسخ دادم: «بمان و با سید اسحاق برگرد.» سید مهدی گفت: «چشم میمانم و با سید اسحاق می آیم.» سه روز بعد عملیات شد و سید اسحاق به شهادت رسید.
من دلم آشوب بود. هر وقت بچهها در سوریه بودند، آرامش خاصی داشتم به محض اینکه میآمدند، دلشوره میگرفتم و این برایم خیلی عجیب بود. اما اینبار برعکس شده بود و بچهها در سوریه بودند و دلم آشوب بود. خودم را با کار سرگرم میکردم با اینکه فروردین بود و به تازگی خانه تکانی کرده بودم، دوباره شروع به خانه تکانی مجدد کردم. شب بسیت و پنجم فروردین بود که خیلی عجیب غمگین بودم
منبع:مشرق
انتهای پیام/