به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، سفری رؤیایی. سفری که قرار است بهیادماندنیترین و خوشترین سفر عمرتان باشد. اما اگر به اندازۀ کافی خوش نگذرد چه؟ اگر هیچ حس خوشایندی وجودتان را لبریز نکند؟ یا اصلاً اگر کل روزهای سفرتان باران ببارد و دریا طوفانی باشد؟ وقتی در سفر مدام با خودمان فکر میکنیم آیا «دارد خوش میگذرد؟» یا نه، دیگر حسِ طبیعیِ فراغت از زندگیِ معمول را از دست میدهیم و مشکلِ ماهعسل دقیقاً همین است.
همسرم روی صندلیِ تاشوِ ساحلی نشسته است. از روی کتابش خیره میشود و مرا میبیند که به تعدادی فُک نزدیک میشوم که روی شنها آرمیدهاند. تنها اندکی بیش از هزار عدد از این فکهای راهب هاوایی۱ در جهان وجود دارد. هنگامی که این فکها در سواحل مشاهده میشوند، داوطلبان با طناب گرداگرد آنها ناحیهای را مشخص میکنند که بتوانند در آن بدون مزاحمت استراحت کنند.
بدینترتیب، عبور من از یکی از این طنابهای مرزی، که تا زانو ارتفاع دارد، توجه تمام افرادی را جلب میکند که لبۀ طناب ایستادهاند و فکها را تماشا میکنند. این فکهای درحالاستراحت همچون تختهسنگهای صاف قهوهای به نظر میرسند که روی شنها آرمیدهاند. آنها حرکت نمیکنند. همانطور که به فکها نزدیک میشوم، تمام تماشاگران، ازجمله همسرم، نفسشان بند میآید. هنگامی که خیلی نزدیک میشوم، تنها بهفاصلۀ چند قدمی، نزدیکترین فک سر خود را از زمین بلند میکند و بهسوی من برمیگرداند. بینیاش ناگهان مستقیم بهسمت بالا کشیده میشود. دو بار صدای «هائول... هائول» از آن خارج میشود که شبیه به صدای جابا۲ است: عوعوی خِسخِسی که بهنحوی در هوا مرتعش میشود که حاکی از تجاوز به حریم اوست.
از نگاه همسرم، جذابترین بخش ماهعسلِ ما این لحظه است: حالت بدن من که، بر اثر ترس مرگبار، شانههای خود را بالا انداختهام و پای شوکهشدهام داخل صندل که، یک لحظه در میانۀ گامبرداشتن، در وسط هوا معلق است؛ سپس تغییر جهت با چرخشی آکروباتیک بهنحویکه گویی با برخورد به چیزی فنری به عقب برگشتهام. تماشاگران، که تا آن لحظه از لبۀ طناب با ناباوری به من مینگرند، مرا میبخشند. دستآخر، مرا یک کلهخر ناقض قانون محسوب نمیکنند.
من فقط آدم بیتوجهی هستم یا، بهطور دقیقتر، درواقع به آن اندازه بیتوجه هستم. فک، همانطور که سر خود را دوباره روی زمین میگذارد، صدایی از خود درمیآورد که شبیه به صدای آخرین لحظاتِ پایینرفتن آب از کفشوی با قلپقلپ است. سپس بهشدت فین میکند بهنحویکه شنها را در هوا پراکنده میکند. من با گامهای آهسته به عقب بر میگردم تا فک فکر نکند شکاری در حال فرار هستم. همانطور که از روی طناب نارنجی بسیار روشن به عقب برمیگردم، زنی بلندقد با موهای کوتاهِ بلوند برای دلداری به من لبخند میزند. شاید این رخداد، بهعنوان تصویری از حریمشکنیها و دخالتهای ما در این جزیره، بهطور ناخودآگاه برخی تماشاگران را تحتتأثیر قرار داده است.
علیه ماهعسل
احتمالاً حواسپرتی یا بیتوجهی میتواند دلایل بسیار مختلفی داشته باشد. شاید حواسپرتیِ شما بدان دلیل باشد که فکرتان جای دیگری است، مثل اینکه گویی من در ساحل قدم میزنم اما درواقع، در ذهن خود، در حال گفتوگو با خواهرم یا مشغول فکر دیگری هستم. بعد، به شیوههای مختلفی هم میتوان دچار «حالت حواسپرتی» شد، یعنی حالتی که ذهن نمیتواند به چیزی چنگ بزند، همانند کودکانِ دارای اختلال کمتوجهیبیشفعالی۳. مسئلۀ بعدیْ جنس حواسپرتی من در ساحل است. حواسپرتی من از نوع متفاوتی بود. من به هیچچیز دیگری فکر نمیکردم. در بهشت بودم، بدون هیچگونه مسئولیتی، اما ذهنم همانند ذهن کسی بود که دچار هراس از صحنه۴ است: توجه بر روی خودش بازتاب شده و تمرکز روی او فشرده شده است و اوج میگیرد، همانند موجشکنی در برابر امواج بزرگ هاوایی. بهنوعی فکر میکنم جای همان فُکها بودم.
من در ماهعسل به سر میبردم. حقیقت عجیب و پیچیده دربارۀ ماهعسل آن است که، حتی هنگام وقوع آن، از پیش همانند یک داستان زیسته میشود. ما درون آن به سر میبریم و میگوییم: «ما اینجا خواهیم بود.»
ماهعسل آنچنانکه میشناسیم، یعنی سفر دونفره پس از مراسم عروسی، از سابقۀ خیلی طولانیای برخوردار نیست. در قرن نوزدهم چیزی بهنام «مسافرت عروسی» وجود داشت، یعنی عروس و داماد، گاهی بههمراهِ دوستان و خانواده، به مسافرت میرفتند تا خویشاوندانی را دیدار کنند که نتوانستهاند در مراسم عروسی حضور یابند. مسافرت عروسی در آن موقع معقول و بامعنا بود، زیرا برخلاف امروز، ازدواجْ بیشتر با پیوندهای اجتماعی و اتحاد دو خانواده مرتبط بود: مسافرتِ زوج جدید نه برای گردشگری بلکه برای دیدوبازدید بود. با آغاز قرن بیستم، زوجین دستبهکارِ تغییردادن مسافرت عروسی شدند تا آن را به مسافرتی تفریحی و خصوصی بدل کنند. استفانی کونتز در کتابِ تاریخچۀ ازدواج۵ میگوید تغییرِ مسافرت عروسی به ماهعسل، بخشی از انقلابی بزرگتر در شکل زندگی خانوادگی بهطور کلی است: خصوصیشدن و درونگراییِ روزافزونِ واحد خانواده و همچنین تبدیل وسواسگونۀ ازدواج به موضوعی مختص دو فرد و پیوند آنها.
فهم این نکته آسان است که چرا، در طول نیمۀ نخست قرن بیستم، ماهعسل اینقدر جذابیت داشته است. تا همین اواخر، ازدواج پس از دوران خواستگاریهای عاشقانه صورت میگرفت، یعنی پس از ملاقاتهای نیمهعمومی با دختری شایسته، معمولاً در اتاق نشیمن او. ماهعسل فرصت کمیاب خلوت تکبهتک را فراهم میآورد. بهطور طبیعی، در خلوت ماهعسل، همچنین زمان آن بود که فرد سرانجام با همسر جدید خود ارتباط جسمی برقرار نماید. درواقع، در آغاز، ماهعسل بدین دلیل تاحدودی شرمآور بود، زیرا توجهات را به حجلۀ عروسی معطوف میکرد. اما، با تعدیل نگرش نسبتبه روابط جنسی در قرن بیستم، آن موضوع دگرگون شد. برای نسلِ پدربزرگ و مادربزرگ من، غرش آبشارهای نیاگارا۶ نمادی برای ارتباط جنسیِ زوج جدید بود و رفتن به نیاگارا بهمعنای تندادن به نیروی مقاومتناپذیر طبیعت بود. (به همین دلیل ویاگرا با نیاگارا همقافیه است، زیرا قرار است بهنوعی غرش و نیروی نیاگارا را تداعی کند.)
بهدیگرسخن، در فهم متداول، معنای ماهعسل کاملاً مشخص بود: فرصتی بود تا زوجین روابط نزدیک جدیدی آغاز کنند. این تصور رایجی است که هنوز از ماهعسل در ذهن تداعی میشود و هنوز هم این مسافرت طبق این تصور تبلیغ میشود. در تبلیغات، زوجین روی بالکن رو به ساحل به تصویر کشیده میشوند. یک گیلاس در میان انگشتان زن است و چشمان او گویی چنین میگوید: «سرانجام.» مشکل اینجاست که در زمان ما ماهعسل واقعی دیگر ارتباط چندانی با آن «سرانجام» ندارد. تقریباً برای همگی ما رفتن به ماهعسل، برای دستیابی به خلوت، احمقانه است. زوجین مسافرت خود به جزیرهای دورافتاده را برنامهریزی میکنند تا در آنجا بتوانند سرانجام بدون مزاحمت به چشمان یکدیگر خیره شوند، اما آنها این برنامهریزی را در خلوت و دور میز آشپزخانۀ خود انجام میدهند.
بر روی جلد کتاب راهنما، عکسی از جزیرۀ کائوآئی۷ قرار دارد که از بالا گرفته شده است. دلیلی هم نمیبینم که جلد یک کتاب راهنمای کائوآئی حاوی چیز دیگری باشد. از نظر من، کائوآئی از آن زاویه بهطرز وسوسهانگیزی جذاب است. کائوآئی، از بالا، شبیه صدفی خوراکی و چاق به نظر میرسد که نوعی صدف کشتیچسب۸ در وسط آن قرار دارد. این کشتیچسب یک آتشفشان است. جاذبههای طبیعیِ جزیره بهطور یکنواخت در کنارههای ساحل قرار دارد: ژرفدرههای عظیم در غرب؛ ساحل طولانی و آفتابی در جنوب (جایی که ما قرار بود اقامت کنیم)؛ ساحل نارگیل در شرق، با رودخانهها و آبشارهای آن، که جای شلوغتری است؛ رشتهکوههای دندانهدندانه و نوکتیز گرداگرد شهر هانالی در شمال، با دشتهایی کاملاً هموار در پای آنها که تا سواحلِ عمیق ادامه دارند.
هنگامی که کتاب راهنما را باز میکنید و به نقشۀ راهها در طرف داخلی جلد کتاب نگاه میکنید، شکل مدور کامل کائوآئی را بهروشنی میبینید. یک جادۀ کمربندی وجود دارد، اما ممکن نیست این جاده از میان خط ساحلیِ ناهموارِ ناپالی در شمالغرب عبور کند. بنابراین، جزیرهْ شکلی دایرهای دارد، اما نمیتوان گرداگرد آن را پیمود و اگر با قایق به اکتشاف آن نپردازید، راه میتواند طولانی و ناهموار نیز باشد.
ساعت یک صبح به هتل رسیدیم. لابی بخشی از راهرویی بزرگ با یک میانتالارِ غیرسرپوشیده در وسط آن بود و جنگلی کوچک در آن جا گرفته بود. در حین ثبت اطلاعات ورود، میتوانستیم طوطیها را ببینیم که خوابآلوده بر روی شاخههای درختان نشستهاند و از میان درختان به بیرون و خیزش امواج نگاه میکنند که صدای آن به گوش میرسید. آنطورکه به یاد دارم، روز بعد حوالی ظهر از خواب بلند شدیم. بهدلیل پرواززدگی۹ و همچنین بهدلیل تاریکیِ بسیار زیادِ بیرون، دیر از خواب بلند شدیم.
جایی که من زندگی میکنم، باران نمنم میبارد و زمین را خیس میکند. اینجا، همین که پایم را از در بیرون گذاشتم، نخستین قطرۀ باران از آسمان پایین افتاد و نقطهای خیس بر روی پیراهنم بهاندازۀ انگشت شستم ایجاد کرد. نیم ساعت بعد، ما در حال قدمزدن در کنار تالار ورودی بودیم و باران حارهای آنچنان سیلآسا بهداخلِ میانتالار میبارید که هرگز تا آن موقع ندیده بودم. بهتآور بود، اما این بهت همانند احساسی بود که از تماشای ورود اقیانوس به داخل خانه به آدمی دست میدهد. درواقع نوعی اضطراب ذاتی نسبتبه وقوع سیلاب را برمیانگیخت.
شنا زیر باران در میان پیچوخمهای محصور در «تالابهای» پر از سرخس تفریحگاه؛ آبشاری مصنوعی که بالای سرتان میغرد و شما را در لایهای از آب غرق میکند؛ نشستن در داخل وان با دمایی بیش از ۳۷ درجه، درحالیکه بارانِ سرد تاجهایی رنگینکمانی بر روی آب ایجاد میکند، بهنحویکه گویی سطح آب در حال جوشیدن و بخارشدن است؛ اینها همه واقعاً معرکه است. اما هرکس تا حد و اندازهای میتواند از اینها بهره ببرد. درواقع، فکر میکنم توانایی بدنِ فرد محدود است. ما به مکانی رفتیم که در تفریحگاه به آن کتابخانه میگفتند. درواقع میکدهای بود که در آنجا با انگشتانی چروکافتاده «چکرز» بازی کردیم.
روز بعد، بهدلیل فروکشنکردن باران، تمام برنامههای خاص گردش در بهشت کاملاً به هم خورد. با خودم فکر کردم شاید بتوانیم از باغهای گیاهشناسیِ مجاور بازدید کنیم، چون این کار با باران سازگار به نظر میرسید، اما باغبان از پشت تلفن به من اطلاع داد که سیلاب لحظاتی پیش راه ورودی را شسته و از بین برده است. سپس همین مرد، بدون اینکه چیزی از او بپرسم، به من گفت که اگر قصد غواصی با لولۀ تنفسی داریم این نوع بارانِ شدید موجب میشود آبهای کمعمقِ قابلغواصی با لولۀ تنفسی گلآلود شوند (اینها مکانهایی بودند که مواد شستهشده از جاده به آنجا برده میشود) و کوسهها در چنین شرایطی اشتباهی انسانها را گاز میگیرند.
سپس، گویی برای دلداری، چنین اضافه کرد: «خبر خوش آن است که هرگز با چنین شدتی باران نمیآید.» باران، آن روز بعدازظهر، برای یک ساعت فروکش کرد. ما در ساحل شیپرِک بیرون از هتلمان، شکاف شنی کوچکی بین سنگهای آتشفشانیِ ناهموار پیدا کردیم و با احتیاط بین آنها با تختۀ شنا موجسواری کردیم، یعنی تا زمانی که سروکلۀ خانوادهای اهل هاوایی با تختههای شنایشان پیدا شد و رئیس خانواده، یعنی مادر، تقریباً از روی من رد شد، آن هم با چهرهای خشن که میگفت: «من تو را نمیبینم.»
وانمود نمیکنم که یکی از آدمهایی هستم که عاشق باراناند، حداقل نه بارانی که هر روز پشت سر هم ببارد. به آن کتاب راهنمای بهدردنخوری نگاه میکنم که روی میز کنار رختخواب است. تکههای کاغذی که از لابهلای کتاب بیرون زده است، کارهایی را مشخص میکند که قرار بود انجام دهیم. تاحدودی احساس میکنم همانند طرح یکی از فیلمهای «نشنال لمپون»۱۰ واقعاً غمانگیز است که تنها یک مایۀ خنده در آن هست. اما هدف من در اینجا شکایت از باران نیست. درواقع، انگیزۀ من برای نوشتن این مطلب آن است که، وقتی با خود میاندیشم، میبینم آن روزها بهترین روزهای زندگی ما بود. چیزی بسیار بسیار گرانبها، که با کمک کیفِ پولمان و طبیعت ممکن شده بود و ما را به اینجا کشاند بود، تنها برای اینکه باران بر ما ببارد. اما حالا میفهمم که باران، تا زمانی که ادامه داشت، از ما محافظت کرده بود. من آزرده و ناراحت بودم اما، کموبیش از نظر ذهنی، صحیح و سالم بودم.
در روز سوم، من و همسرم بهنوعی تصمیم گرفتیم طوری عمل کنیم که گویی باران نمیآید. ما از هتل قدمزنان به روی صخرهای رفتیم. از آنجا میتوانستیم یک فک راهبِ تنها را ببینیم که در داخل آبگیری در حال پشتکزدن بود. آبگیر در میان سنگهای پاییندست قرار داشت که صدای برخورد امواج با آنها شنیده میشد. میخواستیم برگردیم (داشتیم خیس میشدیم) که متوجۀ مسیری شدیم، یا بیشتر شبیه شبکهای تارمانند از مسیرها، در میان بیشهزاری از درختان کاج ماسهای که در طول صخرۀ سنگی رشد کرده بودند. در میان این مسیرها پرسه زدیم تا سرانجام به راه باریکی منتهی شدند که ما را به گورستانِ قدیمیِ پادشاهان جزیره رساند.
ما خوششانس بودیم: باران به نرمهباران فروکش کرد. ابرها، همچون صفحهای کمارتفاع و قلنبه اما بیروزن و پیوسته، سطح اقیانوس را قبضه کرده بودند و، پایین این صفحه، ابرهای پایینتر و نزدیکتر به سطح آب در حال گشتزنی بودند. سپس، صفحه عقب کشیده شد و خورشید درخشید. در آن لحظه، که واقعاً آن را به یاد دارم، چیزی بر من تسلط یافت: اضطراب بهظاهر توضیحناپذیر دربارۀ سفرم. به یاد دارم که، در آن بالا و با چشمانداز یک پادشاه از اقیانوس خاکستری آرام، چیزی در من در مسیر اشتباه افتاده بود. میدانستم که در حال مشاهدۀ زیباییام، اما این زیبایی فقط کاری میکرد که من ابرهای پرتلاطم را مشاهده کنم و دربارۀ ازدستدادن تودۀ هوای خوب نگران باشم. این آغاز بیسروصدایِ ناراحتی واقعی من در رابطه با «تجارب» بود. ما در طول صخره قدم زدیم تا اینکه به ساحلی دورافتاده منتهی شد. مه پدیدار شد و چشمانداز ما را ناپدید کرد.
احساس میکنم که افراد زیادی، در هنگام مسافرت برای تفریح و فراغت، عملاً اوقات سختی را میگذرانند. البته، برخی افراد نمیتوانند «بگریزند»، زیرا چیزی هست که نمیتوانند آن را پشت سر خود جا بگذارند. نمونۀ متداولِ آن عروسخانمی است که در حین ماهعسل از شما عذرخواهی میکند و سریع به داخل اتاقی میرود تا به تلفن دیگری از محل کارش پاسخ دهد. هنگامی هم که با تلفن صحبت نمیکند، میتوانید او را در حالی بیابید که به نقطهای زل زده است.
بهنظر من، راهحلهای مقابله با حواسپرتی، در بیشتر موارد، نسبتاً ساده است. تلفن را خاموش کنید. در این صورت، زمان بهنفع شما خواهد بود. در سوی مقابل، حواسپرتی من تا اندازهای موذیانهتر بود. گویی از خودِ تجاربِ خوب و واقعیِ سفر تغذیه میکرد. اینچنین نبود که، بهدلیل حواسپرتی، نتوانم خوراک عالیِ «دلفینماهی با لایهای از ماکادمیا» را ببینم؛ راستش را بخواهید، من میتوانستم خوراک دلفینماهیِ خودم را بهروشنی ببینم. اما گویی چنگالم را برای برداشتن ماهی پایین میآوردم ولی بهطور تصادفی به چیز دیگری چنگال میزدم: به خاطرۀ آیندهام از آن. من دچار حواسپرتی نبودم، اما گویی در زمانی غیر از اکنون میزیستم. بهقول معروف، میخواستم «در اکنون زندگی کنم».
اما گویی مشکل من با اکنون، از آگاهیام نسبت به آن نشئت میگرفت. به خودم میگفتم: «آرام باش.» با خودم (بهطرزی دقیق) میاندیشیدم: «اما من نمیتوانم آرام باشم هنگامی که از آرامبودنْ اضطراب دارم.» همینطور این افکار به ذهنم خطور میکرد، زیرا پیوسته صور جدید و بهظاهر ظریفتری از خوداصلاحیْ خودشان را بهطرز وسوسهانگیزی بهعنوان راهحلِ مشکلی پیشنهاد میکردند که خود به وجود میآوردند.
بخش پایانی سفر ما با قدری هوای بیباران همراه بود. در نخستین روز بیباران، روز آفتابی، ما به ساحل رفتیم و، همانطور که گفتم، نزدیک بود بالۀ یک فکِ در خطر انقراض را زیر پا بگذارم. در روز دوم، به پیادهروی در کوهستان رفتیم. نام کوه، «هیولای خفته»، خوششگون به نظر میرسید. فکر میکردم پیادهروی بهقدر کافی خستهکننده باشد که از رسیدن اکسیژن به خویشتن دومِ جدیدم جلوگیری کند. ثورو۱۱ جایی میگوید که پیادهرویْ حواس ما را به سر جای خود باز میگرداند.
مسیر صعود به هیولای خفته بر اثر باران به گل سیاه آتشفشانی تبدیل شده بود: خیس و نرم و چسبنده همانند خمیر سفالگری. پای خود را که از روی زمین بلند میکردیم، ته کفشهایمان گلولای را به خود میکشید و صدای فیس ایجاد میکرد و پایمان را که به زمین میگذاشتیم، گلولای از زیر پاهایمان بیرون میزد و اطراف کفشهایمان جمع میشد و صداهای خفیف پیفپاف تولید میکرد. هنگامی که به نزدیک نوک کوه رسیدیم، زوج دیگری از مسیر پایین میآمدند. من از انتخاب کلیشهای چنین محل ملاقاتی، شکایت نمیکنم.
اما احساس عجیبی به آدمی دست میدهد، هنگامی که در یک گوشه و در یک قدمیِ خود روبهروی کسانی میایستد که آشکارا زوج دیگری در حال گذراندن ماهعسل هستند. موارد اندکی در زندگیام پیش آمده است که ایدۀ «خویشتنهای بدیل» را این چنین قدرتمند احساس نمایم. زن موهای صافِ بلوند داشت. مرد شلوار جین پوشیده بود و صندل به پا داشت، با یک کولهپشتی کوچک و بطری آب در دست. در این موقع، ما میتوانستیم اظهار تعجب خود را از گلولای باورنکردنی با یکدیگر ردوبدل کنیم. اما آنها در سکوت از کنار ما گذشتند و بهسوی پایین دره ادامۀ مسیر دادند.
چه کسی میداند داستان آنها چه بود. فکر میکنم در وجود آنها همان نوع حواسپرتی درونیای را دیدم که در وجود خودم بود. البته این یک حدس بود. اما درواقع در ماهعسلمان، هنگامی که باران ایستاد، هرکسی را میدیدیم سکوتی خیرهکننده بر لب داشت. هنگامی که باران میآمد، ما دربارۀ آبوهوا صحبت میکردیم. (من هرگز نفهمیدهام که چرا مردم صحبت دربارۀ آبوهوا را به تمسخر میگیرند. این موضوع از اهمیتی همیشگی برخوردار است و بنابراین هرگز جذابیت خود را از دست نخواهد داد.) اما هنگامی که هوا صاف شد، هیچکس نمیخواست با دیگری هیچ سخنی بگوید.
همانطور که گفتم، ماهعسل آنچنانکه ما میشناسیم، یعنی سفری تفریحی، سابقهای چندان طولانی ندارد. تقریباً کل ماهعسلْ پدیدهای قرن بیستمی است. باوجوداین، اصطلاح «ماهعسل» خیلی قدیمیتر است. این اصطلاح در گذشته بهطور کلی به شیرینیِ روزهای آغازین ازدواج اشاره داشت. برخی عقیده دارند که این واژه برگرفته از یکی از سنتهای موجود در برخی فرهنگهای اروپایی است که، طبق آن، زوج جدید در ماه نخستِ ازدواجْ شهدآب (عسل تخمیرشده) مینوشیدند. در آن زمان تصور میشد که شهدآبْ محرک جنسی است. این ریشهشناسی از آن واژهْ جذاب است، اما احتملاً دقیق نیست.
در واژهنامۀ انگلیسی آکسفورد، نامی از شهدآب برده نشده است. درعوض، در آنجا ذکر میشود که، در نخستین کاربردهای ثبتشده از این اصطلاح، «ماه» در ماهعسل به این واقعیت اشاره دارد که هلال ماه بهمحض اینکه کامل میشود، شروع به نقصان میکند. ریچارد هولتِ لغتنامهنویس در سال ۱۵۵۲ مینویسد: «ماهعسل، اصطلاحی که در کاربرد رایج دربارۀ زوجهای جدید استفاده میشود که در آغاز با یکدیگر مشاجره نمیکنند، بلکه در آغاز به یکدیگر بسیار عشق میورزند، سپس احتمالاً عشق فزایندۀ آنها رو به افول مینهد.
مردم عادی به این زمان ماهعسل میگویند.» توماس بلانت در سال ۱۶۵۶ با وضوح بیشتری دربارۀ این استعارۀ ماه صحبت میکند: «ماهعسل دربارۀ زوجهایی به کار میرود که در ابتدا یکدیگر را بسیار دوست دارند و سپس عشق آنها رو به افول مینهد؛ رابطۀ آنها اکنون همچون عسل است، اما همانند ماه تغییر خواهد کرد.» بنابراین، در گذشته، هنگامی که دربارۀ یک زوج میگفتند که آنها در ماهعسلِ خود هستند، این ابراز احساسات نبود، بلکه نوعی عیبیابی بود، مثل اینکه بگوییم کسی در سرمستی خرید به سر میبرد۱۲. شاید اصطلاح ماهعسل کمی آرزومندانهتر و حسرتبارتر بود، اما منظور از آنْ سرزنشِ شوخطبعانۀ زن و شوهر (و نوع بشر) بود.
آدمی وسوسه میشود که نوع کاربرد واژۀ ماهعسل در قرن شانزدهم و هفدهم را بدبینانه بنامد، اما اگر کمی به موضوع بیندیشید خواهید دید که استفاده از برچسب «بدبینانه» با واقعیت تاریخی آن دوران جور درنمیآید. جلبتوجه به این واقعیت که در یک ازدواجِ تازه «عشق فزاینده» در آینده رو به افول خواهد نهاد بدبینی به شمار نمیرفت، زیرا در آن زمان، عشقْ ایدئال زندگی مشترک محسوب نمیشد. نهاد ازدواج دارای اولویتهای دیگری بود که بوالهوسیهای عشق میتوانست برای آن مشکلزا باشد. برای طبقات حاکم و ثروتمند، ازدواج عبارت بود از برقراری پیوند و حفظ میراث. ازدواج برای طبقات پایینتر نیز مربوط به همین موضوعات بود، بهعلاوۀ مشارکت برای کار و زحمت روزانه. این وصلتی بود که خداوند نیز از آن خشنود بود. تنها با آغاز دورۀ روشنگری بود که مردم به این باور رسیدند که عشقِ فردی و ازدواج بهنوعی بهطور ذاتی به یکدیگر گره خوردهاند، یعنی اینکه فرد، در زندگی ایدئال، «برای عشق ازدواج میکند». مدت بسیار مدیدی پس از این دوره بود که به جایی رسیدیم که اکنون هستیم، یعنی به قطب مخالف، که در آن، ازدواج بیعشق شنیع و غیرعادی است.
برخی بر این باورند که در صورتی که عشق بهطور کامل در این نهاد نفوذ کند، این بهمعنای فروپاشیِ خود ازدواج خواهد بود که (روزی به این نکته پی خواهیم برد) منطق و هدف خود را فرو نهاده است. شاید. اما ایدۀ کلیِ پایبندی به همنشینی و همدمیِ مادامالعمر با فردی دیگر، از آنچه محافظهکاران هر ساله اعلام میکنند، استحکام بیشتری از خود نشان داده است. در غرب، برخی اجزای بهظاهر حیاتیِ نظمی که ازدواج بر پا داشته بود از میان رفتهاند (مثل ازبینرفتن قوانین و هنجارهای اخلاقی مرتبط با کودکان «نامشروع»)، اما ازدواج کماکان پابرجاست. ازدواج، باوجود اینکه زنان بیرون از منزل کار میکنند، باز هم دوام یافته است.
آنچنانکه از ظواهر برمیآید، باوجود ازدواجِ همجنسگرایان نیز دوام خواهد یافت. بهطور حتم، جنبش ازدواج همجنسگرایان تأکیدی بر تداوم قدرت نهاد ازدواج است، زیرا این جنبش ناشی از خواستۀ گروهی طردشده برای پیوستن به این نهاد است. باوجوداین، روشن است که ازدواج چیزی نیست که در گذشته بود؛ تغییری بنیادی در آن رخ داده است. ازآنجاکه بهطور روزافزون عشق را کانون و شرط ازدواج در نظر میگیرند، مراسم، کارکردها و قوانین ازدواج نیز در حال دگرگونی هستند.
عروسیْ نمونهای آموزنده در این زمینه است. در بسیاری از عروسیها، پیمانهایی بر زبان رانده میشوند که به قرن یازدهم بازمیگردند. باوجوداین، پس از انقلاب عشقی، کارکرد این واژگان همانند گذشته نیست. در گذشته، دو نفر در یک روز وارد کلیسا میشدند و با رابطهای جدید، مسئولیتهایی جدید و قوانینی جدید از آنجا خارج میشدند که در آن پیمانِ عمومی تجلی یافته بود. عروسی، صرفنظر از دیگر ابعاد اخلاقی آن، بر الگوی یک قرارداد مبتنی بود و، همانند قراردادها، قابل پیگرد قانونی بود.
اما، هنگامی که عشق مبنای ازدواج میشود، پیمانها معنای دیگری مییابند. آنها بازنمود زنده و اعلامِ دلباختگی دو نفر به یکدیگر هستند. این دگرگونی در پنجاه سالِ گذشته شتاب گرفته است، زیرا بسیاری از زوجها پیش از ازدواج زندگی مشترک را آغاز میکنند و درحقیقت دست به ازدواجهای خُرد میزنند. واژگان «عهد» و «پیمان» پیوند را گرامی میسازند و آن را اعتلا میبخشند، اما دو نفر را پیوند نمیدهند. این گرامیداشتنْ پوچ و توخالی نیست. گفتنِ اینکه «میپذیرم»۱۳، دلبستگی متقابل را مشخص و ماندگار میکند که از پیش وجودی مستقل یافته است. اما، ازدیگرسو، اگر این پیمان نبود، بهشیوهای آشفته و اغلب ناگفته، در طول یک عمر همنشینیِ عاشقانه رسوخ میکرد. اما اینکه مراسم عروسی صرفاً یک بازنمود باشد چیزی جدید و تجربهای بسیار متفاوت است.
بهباور من، تاریخچۀ اخیرِ ماهعسل نیز چنین بوده است. در قرن بیستم، ماهعسل برای برقراری روابط صمیمانه و ورود به زندگی زناشویی بود. در دو نسل گذشته، ماهعسل این کارکردِ صریح خود را از دست داده است. اکنون، روابط صمیمانه و ورود به زندگی زناشویی در نخستین ماههای «بودن با» کسی رخ میدهد: تعبیری که ماجرا را ناچیز جلوه میدهد، اما سادگیِ شیرین و مطبوعی دارد.
هنگامی که ماهعسل کارکرد خود را از دست میدهد، چه اتفاقی میافتد؟ آیا فقط به سفری تفریحی با نامی خاص تبدیل میشود؟ من اساساً با همین دیدگاه به ماهعسل رفتم (واقعاً ذهنم درگیر معنایابی برای آن نبود). با خودم فکر کردم که این بهانۀ خوبی برایرفتن به مکانی گرمسیر در ماه سرد دسامبر است. ما، همانند هر کس دیگری که میشناسیم، خسته و درمانده بودیم. من بهطرز مبهمی تصور میکردم که اگر در قرن جدید زوجین در ماهعسلشان دیگر یکدیگر را در آغوش نکشند، در این صورت، حداقل بر روی تختخواب، کنار یکدیگر ولو خواهند شد.
این تصورْ خوشایند به نظر میرسید. اما تجربۀ من آن بود که حالوهوای ماهعسل این هم نیست. درعوض، ماهعسل نیز به همان راهی رفته که عروسیها و بسیاری از دیگر چیزهای سنتی رفتهاند: آنچه زمانی مصداقِ عمل بود به یادبودِ عمل بدل میشود.
این خاطرهسازی، اینکه قرار است اوقاتی خوب و بهیادماندنی در پیش باشد، اینکه گویی دوربینها در حال ثبت لحظات هستند (که چنین هم هست)، میتواند موجب شود که شما انواع کارهای احمقانه را در ماهعسل خود انجام دهید. من خیلی جدی داشتم به این فکر میکردم که بهنوعی در برابر تمامی اعضای آن خانوادۀ اهل هاوایی بایستم، یک در برابر شش (که نمیدانم اگر میکردم چه میشد)، زیرا آنها محلِ موجسواری مرا از من گرفته بودند. من در آبهای کمعمق ایستاده بودم و، درحالیکه موجی کفآلود ساق پاهایم را میپوشاند، برای گذراندن روز برنامه میریختم.
اما بدترین بخش ماجرا آسیبشناسی ناخوشایندِ بودن در اکنون است. فرد در طول ماهعسل، مهمتر از هر چیز دیگری، میخواهد در اکنون باشد. اما او میخواهد چنان باشد تا احساس کند که در ماهعسلِ خود توانسته چنان بوده باشد. بههرحال، در تجربۀ من، نتیجهْ مخالف چیزی است که مدنظر است: هر لحظه از چنگ او میگریزد؛ هر چیز، تا بدان توجه میکند، از کف او رفته است.
عروسی نیز، بهشیوۀ خاص خود، برای آن زیسته میشود که در آینده به آن نگاه شود. اما، درمورد عروسی، این امر دارای شرافتی ذاتی است. عروسی تجربهای است که باید در طول زمان محقق شود. اساساً، در عروسی، خودآگاهیای که به جشن هویت میبخشد، عصبیشدن، اضطراب، مدعوین و بهطور کلی سرتاسر مراسم با تصمیم آگاهانه برای ازدواج همخوانی دارد، این یعنی همان کار و ارادهای که برای آن صرف میشود و به آن حیات درونی میبخشد، شاید چیزی که در قرن بیستویکم بیش از هر زمان دیگری عینیت دارد. در تقابل با این موضوع، در «ماهعسلِ» معاصر هیچ جایی برای خودآگاهی وجود ندارد. ماهعسلْ شکوفههای بسیاری در خود دارد، اما هیچ مسیری برای رشد این شکوفهها در زندگی فرد وجود ندارد. ماهعسل اشتباهاً میکوشد تا چیزی شهوانی و خودانگیخته را ماندگار سازد، یعنی دوران آغازین و عسلیِ ازدواج. هدف، بهطرزی مبهم، نه تحققِ خاطرات ماهعسل بلکه تنها دوبارهزیستنِ آنها و یادآوری است. نتیجهْ قدری شرمساری ذهن است.
همانطور که از کوه هیولای خفته پایین میآییم، میتوانیم قوقولی قوقوی خروسهای وحشی کائوآئی را بشنویم. کائوآئی پر از مرغهایی وحشی است. که در میان جنگل زندگی میکنند. آنها به همه رنگی هستند: خاکستری، خالخالیِ سیاهوسفید، سبز، نارنجی با سر و گردن قهوهایِ مایلبهقرمز؛ دیگری مرغی لاغر و بهرنگ قهوهای کمرنگ است که همچون مادری به نظر میرسد که هیچ وقتی برای رسیدگی به خودش ندارد: با ده جوجه که، منقار رو به زمین، دانه بر میچینند، جیکجیک میکنند و پیادهرو را اشغال میکنند.
آنها بر روی تیرکهای حصارهای توری میایستند. نور یک مهتابیِ مربعشکل در زیر سایهبانی بر زمین افتاده است و جوجهها به داخل و خارج از این نور مربعشکل میپرند. این چیزها در کتاب راهنما ذکر شده بود. این مرغها را نخستین اهالی هاوایی با خود به اینجا آوردند. آنها با قایقهای بادبانیِ دوقلو، در سفر استعماری خود در قرن چهارم، از جنوب اقیانوس آرام ۲۵۰۰ مایل تا هاوایی پیمودند و این جزایر را مسکن خود ساختند. (راز بزرگ درمورد آن استعمارگران این است که نمیدانیم آنها، بهتصور خود، عازم چه مقصدی بودند.) در نبود شکارچیان، جمعیت مرغها افزایش مییابد؛ مثلاً، هیچ ماری در این جزایر نیست.
هنگامی که در پایان کوهنوردی بهسمت خودروِ خود برمیگردیم، خروسی با بدنی بهرنگ سبز و آبیِ درخشان و دمی خاکستری در انحنای شاخۀ قلابمانند درختی ایستاده است. قوقولی قوقو میکند و سپس پایین میپرد و بهداخل گیاهان پرپشتِ زیر درخت میخرامد. کسی که به ماهعسل رفته است نمیتواند صدای آن را بشنود. مرحلۀ پایانی مرضِ ماهعسل هنگامی است که تمام چهرۀ شما دهان میشود و ابراز میکند: شگفتانگیز، واژهای که خودش بیحسترین ابرازتعجب است.
منبع:وبسایت ترجمان