به گزارش تکیه حسینی باشگاه خبرنگاران جوان؛شهادت حضرت
ابوالفضل(ع) همواره به عنوان یکی از موضوعات قابل توجهی که شاعران آیینی به آن میپردازند
مطرح بوده و اشعار مرتبط با آن در دیوان همه شاعران فارسی زبان دیده میشود.در
اینجا بعضی از اشعاری که در مدح حضرت ابوالفضل(ع)سروده شده است را آوردهایم.
یه روزی یه مرد تشنه رو به دریا میومد
با یه مشک خالی از دور تک و تنها میومد
موج میزد سینهی دریا تا که زلفاشو میدید
ابرواش چقدر به اون چشمای زیبا میومد
با تعجب میدیدند نخلا به جای آسمون
ماه این مرتبه داشت از دل صحرا میومد
میدونستم آخرش کوفیا چشمت میکنند
علمت بس که به اون قامت رعنا میومد
گمونم دستای تو عرشو بنا کرده رو آب
رو همون آبی که با دست تو بالا میومد
چشمای اهل حرم بسته به دستای تو بود
کاروانی به امید تو به اینجا میومد
روی خاک وقتی میافتادی چی گفتی زیرلب
که از اون دورا صدا نالهی زهرا میومد
تا برادر رو صدا کردی کمی دیر رسید
آخه با دستی به پشت و کمری تا میومد
میشه دختر، پدرش بیاد ولی جا بخوره
سکینه اینجوری شد بابا که تنها میومد
قاسم صرافان
آب از خجـالت
لـب خشک تـو آب شد
دریا ز اشک سرخ
تو رویش خضاب شد
وقتـی کـه آب را
بــه روی آب ریختـی
در آتـش دلـت دل
دریــا کبــاب شـد
آب فــرات
آبــرو از دســت داده بــود
وقتی چکیـد اشـک
تو در آن گلاب شد
هر موج، پیش چشم
تـو چون کوه آتشی
هـر جرعه یک
تلظّـیِ طفـل ربـاب شد
در پیش تیرهـا
چو کمان قامتت خمید
از بسکـه پیکرت
سپـر مشـک آب شد
وقتـی بـرای
غـربت تو مشک گریه کرد
مـاننــد دود در
نظــرت آفتــاب شــد
آخـر نـه منـع
آب ز مهمـان بــود گناه
چون شد که این
گناه به کوفی ثواب شد؟
«میثم»! بریز
خون دل از دیده بیحساب
زیرا بـه اهـلبیت،
ستـم بیحسـاب شد
غلامرضا سازگار
کلید قفل مشکل
هاست، عباس
به مردی شهرهٔ
دنیاست، عباس
مروت، ریزه خوار
خوان لطفش
فتوت، صورت و
معناست، عباس
حسین بن علی را
عبد صالح
ولی بر ماسوا
مولاست، عباس
به دشت کربلا،
آرامش دل
برای زینب
کبراست، عباس
بود بدر منیر
هاشمیون
که زیباتر، ز
هر زیباست، عباس
بزن بر دامنش
دست توسل
که در جود و سخا
آقاست، عباس
اگر چه زادهیام
البنین است
ولیکن مادرش
زهراست عباس
مرحوم ژولیده
نوشتهاند سنانها
به تو امان ندهند
نوشتهاند که ره
را به تو نشان ندهند
نوشتهاند به یک
دیده بنگری همه را
نوشتهاند دو
روزن به آسمان ندهند
نوشتهاند خودت
جذبه باش و حکم بران
نوشتهاند به
این تیرها کمان ندهند
اگر تمامی این
رودها تنور شوند
نوشتهاند تو را
مثل آب نان ندهند
چه مختصر شدهای
ای رشید سایه فروش
نگفتهای که به
ما هیچ سایهبان ندهند
ز بس شکفته شدی
لحظهای گمان بردم
قرار شد که سرت
را به نیزهبان ندهند
لبم نمیرسد این
تیرها مزاحم ماست
چرا که فاصلهها
بوسه را توان ندهند
نوشتهاند که بر
نی عمامه دار شوی
تو عالمی و به
عالم جز این نشان ندهند
عمو به دیدهٔ
طفلان همیشه سنگین است
خدا کند که سرت
را به این و آن ندهند
خبر چو کاسهٔ
لرزان لب به لب چرخید
خدا کند خبرت را
دوان دوان ندهند
نوشتهاند که در
یک ضریح جا نشویم
به یک مدار دو
سیاره را عنان ندهند
گران فروشترین
مردمان دنیایند
که ساقیام
بگرفتند و آبمان ندهند
محمد سهرابی
وقتی برای نام
تو تصویر میکشم
باور نمیکنم که
فقط شیر میکشم
تو شیر بیشهای
و برای جواب خلق
عباس را به
صفحهٔ تفسیر میکشم
دائم نگاه مهر
تو با دوستان بوَد
چون دشمن است
دست تو شمشیر میکشم
تنها به لطف
چشم تو باید اگر شبی
یک یا حسین از
ته دل سیر میکشم
از خاطرات کودکیام
عکس یک علم
با حلقههای
کوچک زنجیر میکشم
سر تا سر وجود
من اشک است، آفتاب
پای تو هرچه
مانده به تبخیر میکشم
وقتی زبان اشک
تو را درک میکنم
مشک و لبان تشنه
و یک تیر میکشم
آن صحنهای که
از روی زین واژگون شدی
مثل غروب واقعه
دلگیر میکشم
محسن عرب خالقی
دلی به وسعت
پهنای عرش بالا داشت
لبی به وسعت
مهریههای زهرا داشت
کنار علقمه در
سجدهگاه چشمانش
نداشت هیچ کسی
را فقط خدا را داشت
اگر چه قطرۀ آبی
میان مشک نبود
ولی کرانۀ چشمش
هزار دریا داشت
هدر نرفت ز
پرتاب چلهها، تیری
همین که در وسط
گیر و دار گیر افتاد
عمودی آمد و
فرقش شکست تا جا داشت
امیر علقمه، از
بس که قدّ و بالا داشت
درست وقت نزولش؛
همه نگاه شدند
رشید بود، زمین
خوردنش تماشا داشت
حسین بود و علی
اصغر شهید شده
کنار علقمه اما
هنوز سقا، داشت...
علی اکبر لطیفیان
چشمان خیس علقمه امواج رود بود
آن روز رود، شاهد کشف و شهود بود
آن روز سرخ، علقمه محراب کوفه شد
در دست ابن ملجم میدان، عمود بود
از شوق سجده صالح دین از فراز اسب
بر خاک سبز کرب و بلا در سجود بود
شکر خدا که راه تماشا گرفت خون
آخر هنوز صورت مادر کبود بود
این قصّه آب می خورد از چشم شور ماه
نسبت به ماه طایفه از بس حسود بود
سیّد حمیدرضا برقعی
جواب رد دادي خاندان مادريَت را
كه آشكار كنی غيرت برادریَت را
عمو تو باشي و اهل حرم جواب نگيرند؟
فرات منتظر است اقتدار حيدريَت را
كسی نديد كه يك لحظه هم بروز ندادی
در آن شكوه عقابی دل كبوتريَت را
اگرچه كينه ی آن قوم، خون پاك تو را ريخت
زبان گشود عرب قصّه ی دلاوريَت را
چنان حسين ز پاكان هاشمی است نژادت
اگر قبول نكردي دمي برابریَت را
تو ماه، ماهِ بنيهاشمي كه دختر خورشيد
همان نخست پذيرفته بود مادريَت را
مهدي فرجی
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست
زلال علقمه، در حسرت تو میسوزد
کنار آبی و لبهای تفته ات، تر نیست
به زیر سایه ی دست تو مینشست، حسین
چه سایه ای و چه دستی! شگفتآور نیست؟
حدیث غیرتت آری شگفتآور بود
که گفته است که دست تو، آبآور نیست؟
شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!
حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیست
حسین مانده و قنداقه ی علی اصغر
حسین مانده و شش ماهه ای که دیگر نیست
نمانده است به دست حسین از گلها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست
هزار سال از آن ظهر داغ میگذرد
هنوز روضهی جانبازیَت، مکرّر نیست
قسم به مادرت امّ البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
مرتضی امیری اسفندقه
محرّم آمده از
شهر غم علم در دست
برای سينه زدن ، تکيه شد سراسر دست
محرّم آمد و خمخانه ی ازل وا شد
وضو ز باده گرفتم ، زدم به ساغر دست
حسين آمده با ذوالفقار گريانش
که : هان حسينم و تنهاترين علم بر دست
حسين آمده تا شرح شقشقيّه کند
حسين آمده با خطبه ی پدر در دست
( چو دست برد به تيغ ، آسمانيان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حيدر ، دست؟ )
چو ذوالفقار علی چرخ می زند ، بی تاب
چه حال داده خدایا مگر به اکبر دست؟
ز خیمه گاه می آید چو گردباد عطش
حسین را بنگر پاره ی جگر در دست!
چه روز بود که دیدیم ما به کرب و بلا!
چه حال بود به ما داد روز محشر دست!
بدو شکایت اهل مدینه خواهم برد
به خواب گر دهدم دیدن پیمبر ، دست
نشسته ام به تماشای زیر و رو شدنم
به لحظه ای که برد شمر ، سوی خنجر ، دست
به خویش می نگرم با دو چشم خون آلود
نگاه کردم و در نهر شد شناور ، دست
به رود علقمه بنگر که می زند بر سر
به دستگیریِمان موج شد سراسر دست!
نمی توانم بر روی عشق ، بندم چشم
نمی توانم بردارم از برادر ، دست
***
تو هر دو چشم من ! از هر دو چشم، چشم بپوش
ز هر دو دست ، برادر! بشوی دیگر، دست
به پای دست تو سر می دهند، سرداران
به احترام تو با چشم شد برابر، دست!
به یاد دست تو ای روشنای چشم حسین!
چقدر شام غریبان زدیم بر سر، دست
تو را فروتنی از اسب بر زمین انداخت
نمی رسید وگرنه به آن صنوبر، دست
قنوت، پر زدن دستهای مشتاق است
به احترام ابوالفضل می کشد، پر، دست!
مگر تو دست بگیری که دستگیر تویی
به آستان شفاعت نمی رسد هر دست!
اگر چه پیش قدت شد قصیده ام کوتاه
به اشتیاق تو شد، سطر سطر دفتر، دست
حدیث دست تو را هیچ کس نخواهد گفت
مگر به روز قیامت رود به منبر ، دست!
علیرضا قزوه
شعله آتشی ست _در دل آب
ساقی مهوشی ست _مست و خراب
بی قراری ست ، عشق تا به جنون
تکسواری ست آب تا به رکاب
آب از پرتوَش به خود پیچید
دیگر این آینه ندارد تاب
آن چنان بود کآسمان می گفت:
روز ، مهمان آب شد مهتاب
مگر آنجا چه دیده کاین سان عشق
عکس او را گرفته در دل قاب
می رود دست آب و دامانش
که میافکن مرا به کام عذاب
حسرت بوسه اش به قلب فرات
دل آب از برای اوست کباب
یک دلاور به موج یک لشکر
یک کبوتر ،هزار دسته غُراب
سینه ی نخل ها سپر ، اما
تیر ها بیشتر ز حدّ حساب
گر بپرسند : از چه رو تشنه؟
شد برون از فرات بهر جواب
دست های قلم شده با خون
پای آن نخل ها نوشته کتاب
اشک ، چون سیل بر رخش جاری
کربلا محو گشته در سیلاب
مشک ، آرام همچنان طفلی
که در آغوش مام رفته به خواب
چشم هایش سحاب ، امّا نه
کی چکد خون ز چشم هایسحاب ؟
تیرها را به جان خرید اما
چون یکی سوی مشک شد پرتاب
مشک چون طفل دست پایی زد
قصّه یآب ختم شد به سراب
روی آغوش ساقی طفلان
گوییا تیر خورده طفل رباب
تیر ها پر شدند ، پرها بال
رفت تا اوج عشق همچو عقاب
کم کم از صدر زین زمین افتاد
ای برادر ، برادرت دریاب
اوّلین بار شد چنین می گفت
آخرین سجده بود در محراب
در شگفتند قدسیان گویا
بوتراب اوفتاده روی تراب
علقمه یا که مسجد کوفه ؟
حیدر است این به خون نموده خضاب
مادرش نیست ، چه کسی او را
پسرم می کند دوباره خطاب؟
کم کم احساس می کند عباس
عطر خوشبوترین شکوفه ییاس
سعید حدّادیان
کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف
تاکوش، شیشه به دست، از همه سو ریخته زلف
کیست این راز پریشانی من در موهاش
تکیهگاه سر شوریده من بازوهاش
کیست این عطر غزل میوزد از پیرهنش
ای صبا مرحمتی کن بشناسان به منش
این که میخندد و میخواند و میرقصد و مست
میرود بوی خوش پیرهنش دست به دست
نازپرداز همه نازفروشان زمین
ساقی، اما ز همه تشنهلبان تشنهترین
نشئهافزای دل و جان خماران مستیش
دستگیر همه ي خستهدلان بیدستیش
کیست این سروقدِ تشنهلبِ مشک به دوش؟
اینکه بیاوست چراغ شب مستان خاموش ؟
اینکه آتش لب و دریا دل و مشکین کُلَه است؟
کیست این شب همه شب ماه شب چارده است؟
گره واکردن از آن زلف سیه لازم نیست
حتم دارم که به جز ماه بنیهاشم نیست
سعید بیابانکی
انتهای پیام/