به گزارش
گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، از دوران كودكی و از روزهای بچگی ام چيزی كه به ياد دارم تلاش و كوشش شبانه روزی ام برای بهتر زندگی كردن خانواده ام است. در حقيقت از هنگامی كه پدرم به بيماری سختی مبتلا شد و بعد مادرم هم زمين گير شد، دانستم كه به عنوان پسر بزرگ و فرزند ارشد خانواده، بايد آستين ها را بالا زده و چرخ زندگی را بچرخانم.
من صاحب چهار خواهر و برادر بودم كه 2 برادرم بعد از بيماری والدين مان قصد داشتند ترك تحصيل كرده و كار كنند، ولی من كه در آن ايام فقط شانزده سال داشتم، به پدر ومادرم قول دادم كه اگر شده خودم را فدا كنم، نمی گذارم خواهر وبرادرانم ترك تحصيل كنند.
هرگز آن شبی را كه در ماه محرم، كنج تكيه محل نشستم و اشك ريختم فراموش نمی كنم، نمی دانم چرا؟ اما به طور ناخواسته حضرت فاطمه( س ) را قسم می دادم كه كمكم كند.
اين را يادم رفت بگويم كه من از بچگی، به خاطر صدای خوبی كه پروردگار نصيبم كرده بود، در مجالس دوستانه آواز می خواندم، اما آن شب كه گريه كنان از بانو فاطمه ( س) طلب كمك می كردم، ناگهان به اين فكر افتادم كه صدايم را نذر دختر پيغمبر (ص) بكنم و همان لحظه زمزمه كردم: " يا فاطمه( س)" نذر می كنم اگر بتوانم بار زندگی پدر و مادر و خانواده ام را به دوش بكشم، تا موقعی كه نفس دارم، برای شما و فرزندانتان نوحه سرايی كنم.
اين گونه بود كه بانوی دو عالم كمكم كرد و خيلی سريع در حرفه خودم با اينكه جوان بودم صاحب اسم و رسم شدم، به گونه ای كه بالاترين دستمزد را به من می دادند من هم كه می دانستم اين حمايتها از كجاست، هرگز نذر خود را فراموش نكرده و در طی ساليان متمادی، در ايام محرم و همچنين در سالروز شهادت حضرت فاطمه(س) از صدای ناقابلم برای بيان مظلوميت مادر همه مسلمانان و فرزندان شهيدشان استفاده می كردم.
به اين ترتيب سالها گذشت و من موفق شدم به قولی كه به پدر و مادرم داده بودم عمل كنم و هر چهار خواهر و برادرم را به سرانجام برسانم. سپس با اصرار خود آنها با دختری مومنه و مهربان ازدواج و زندگی متأهلی را آغاز كردم.
اگر چه آن زمان نيز از حمايت پدر و مادرم نيز غافل نبودم و نذرم را نيز هرگز فراموش نكردم تا آن روز فرا رسيد.
من و همسرم در خانه نشسته بوديم كه حدود ساعت 9 شب به من تلفنی شد و مرد غريبه ای كه او را نمی شناختم مرا برای خواندن نوحه در مراسمی كه در منزلشان قرار بود برگزار شود دعوت كرد.
ابتدا چون او را نمی شناختم نپذيرفتم كه فردا شب به آنجا بروم، اما وقتی كه احساس كردم آن غريبه دلش شكسته، بلافاصله نظرم را عوض كردم و دعوتش را پذيرفتم و آدرس را گرفتم و خداحافظی كردم، اما همين كه گوشی را گذاشتم احساس كردم كه اتاق دارد دور سرم می چرخد. دستم را به ديوار گرفتم و سپس ليوان آب قندی را كه زنم برايم آورد نوشيدم، اما گويی خوردن آن آب قند حكم زهر را برايم داشت، چرا كه به محض اينكه ليوان را زمين گذاشتم، ديگر چيزی نفهميدم و پس از چند ثانيه همه جا تاريك شد.
روايت لحظات پس از مرگ
وقتی به خودم آمدم احساس كردم سوار بر توده بزرگ و غليظی از ابر يا مه شده ام و بالای فضای اتاق قرار دارم. زنم را می ديدم كه بالای سر پيكرم نشسته و دارد اشك می ريزد.
هنگاميكه جسم خود را كف اتاق مشاهده كردم، بلافاصله فهميدم كه مرده ام، هنوز واكنشی نشان نداده بودم كه متوجه شدم آن توده غليظ مه با شدت و سرعتی فراوان دارد دور خودش می چرخد، درست مانند بشقاب پرند هايی كه در فيلم ها نشان می دهند، اما با سرعتی بسيار سرسام آور.
نكته ديگر اين بود كه بر خلاف تمام چيزهايی كه شنيده بودم، به جای اينكه به سمت بالا بروم، در همان حال چرخش و سوار بر توده ابر يا مه، به سوی عمق زمين حركت كردم و صدای ضجه های زنم را هم می شنيدم كه می گفت: " رحيم تو را به خدا بلند شو ... " و من قبل از اينكه بتوانم كاری بكنم، به عمق زمين فرو رفتم و همچنان كه در حال حركت با سرعتی غير قابل تصور بودم، احساس می كردم كه دارم از اين سوی كره زمين می روم تا از آن سو خارج شوم.
اين احساس زمانی قوی شد كه تمام دوران زندگی ام مانند پرده سينما از جلوی چشمانم رد می شد. در حقيقت آن صحنه ها ثابت بود و اين من بودم كه با سرعت از روبرويشان رد می شدم. حالا مردن را ديگر كاملا احساس كرده بودم كه نمی دانم چرا ناگهان به ياد حضرت فاطمه(س) افتادم و بی اختيار گريستم و فرياد زدم :" يا فاطمه (س)" كمكم كن ... شما را به خون حسين( ع) قسمت می دم كه كمكم كنين ..."
كه ناگهان آن توده عظيم مه از حركت افتاد و به حالت سكون كامل ماند و همزمان از كنار آن توده به فاصله چند متر نوری بسيار قوی و وسيع نمايان شد.
شخصی سفيد پوش آرام آرام هويدا گشت، از صورتش چنان نوری می تابيد كه چشم توان ديدن آن را نداشت. من كه به طور عجيبی باور داشتم آن بانوی سفيد پوش حضرت فاطمه (س) است شروع به گريستن كردم و گفتم:" خانم من كه نذر رو ادا كردم ... الان كه زن و بچه های من تنها هستند ازتون می خوام كه كمكم كنيد ...." و همزمان دستم را به سوی ايشان دراز كردم تا بلكه به كمك وی از مرگ نجات پيدا كنم.
بانوی سفيد پوش اما، بدون اينكه حرفی بزند، دستشان را به طرف بالا حركت دادند؛ يعنی انگار فرمودند او را برگردانيد ..." من همين كه اين را حس كردم و خواستم تشكر كنم، توسط نيرويی قوی و عظيم به طرف بالا پرتاب شدم و در همان حال صدای خنده ای باشكوه را شنيدم و چند لحظه بعد خودم را وسط اتاق ديدم كه روی زمين دراز كشيده ام ...
روايت لحظات پس از زنده شدن
چشم كه باز كردم ديدم تعدادی از همسايه ها و خواهر و برادرانم مشغول دلداری دادن همسرم هستند ... كه ناگهان زنم متوجه باز شدن چشمانم شد و همگی مشغول سپاس از خداوند شدند. همسرم گفت: " تو بيشتر از چهل دقيقه بود كه مرده بودی و در اين دنيا نبودی ... " من اما، می دانستم كه اگر به اين دنيا برگشته ام، به خاطر مهربانی مهربانترين مادر عالم، بانو فاطمه زهرا ( س) بوده است.
انتهای پیام/