از پنجره به بیرون نگاه می کنم. چلچله ای پر میکشد.
آسمان مییاخندد. ابرها می رقصند. درختان که مدام در کنار یکدیگرند، به هم نگاه می کنند و برای هم دست تکان می دهند. امواج نور بر شانه ی شاخه ها می نشیند و جوانه های نوباوه بر روی ساقه ها می رویند. سبز و پرطراوت.
قطعه ای از رودخانه را در تنگی کوچک حبس کرده ام ، با دو ماهی قرمز و قسمتی از مزرعه ی گندم را در یک بشقاب جا داده ام تا بهار از کنار خانه مان رد شود.
بهار همیشه مرا به یاد آواز رود و شقایق ها می اندازد. به یاد گنجشک هایی که برایشان نان خرد می کردم. به یاد روزهایی که رو به آفتاب می ایستادم و به بال بادبادک ها نگاه می کردم. به دنبال پروانه ها می دویدم . آنها مرا به گل ها وصل می کردند و نسیم با گل های پیراهنم حرف می زد.
کفش های بازیگوشم یک لحظه آرام نداشتند. جیب هایم پر از نخودچی و خنده بوذ. دفتر مشقم بوی
آب می داد. بوی نان . بوی بیست. پلک ها را شانه بزن ! هنوز وقت هست. بگذار بنفشه ها دورت را بگیرند. بگذار صدای قناری ها روی تن تو ببارد. بهار آمده. دلت را آب و جارو کن! این بار به خانه ات می آید و تو مثل گیلاس ها زیبا می شوی. فرصتی تا عطر شکوفه ها در دهانت بنشیند.
باغچه ای دیگرگون از برگ و بار تفکرهای بلند بیافرین و گل واژه های طراوت را به فراخور حال و هوای نیاز، تدارک بین و در جای جای آن چین.
آسمانتان آبی آبی
انتهای پیام/