تسبیحی را که از دانه های خرما ساخته بود، در دست راستش گرفته بود و پشت سر هم صلوات می ‌فرستاد؛ دوستش كه مدت ‌ها از او بی ‌خبر بود، به دیدنش آمده بود. از دیدن این صحنه، بسیار تعجب كرد و گفت: چرا صلوات می ‌فرستی؟

به گزارش حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ به مناسبت شهادت امام جواد علیه السلام، دو داستان آموزنده از آن امام همام منتشر می شود.

عشق محمد بس است و آل محمد (ص)

تسبیحی را که از دانه های خرما ساخته بود، در دست راستش گرفته بود و پشت سر هم صلوات می ‌فرستاد: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»... دوستش كه مدت ‌ها از او بی ‌خبر بود، به دیدنش آمده بود. از دیدن این صحنه، بسیار تعجب كرد و گفت: چرا صلوات می ‌فرستی؟. مگر بد است؟. نه، اتفاقاً خیلی خوب است! اما چه خبر است! هر چیز حد و اندازه ای دارد. خسته نمی ‌شوی؟ اگر من بودم، خسته می ‌شدم!. نه، من خسته نمی‌ شوم. با خود عهد كرده ‌ام كه زیاد صلوات بفرستم. چرا؟. زیرا نتیجه ‌ها گرفته‌ ام. چه نتیجه ‌ای؟. مرد صلوات‌ گو، حكایت خود را چنین تعریف كرد:

مدتی پیش فقر و نداری و مشكلات زندگی به حدی فشار آورده بود كه نمی ‌دانستم چه كنم، به كجا پناه ببرم و از چه كسی قرض بگیرم. از آن همه پول و ثروتی كه پدر مرحومم داشت، نیز اثری نبود. هیچ كس خبر نداشت كجا پنهانشان كرده است. زیر كدام سنگ یا پای كدام درخت، معلوم نبود. كم مانده بود تك ‌تك آجرهای خانه را بكنم. به دنبال راه علاجی می‌ گشتم تا این كه فكری به خاطرم رسید. به حضور امام جواد علیه ‌السلام رفتم و گفتم: ای بزرگوار! پدرم آدم پولداری بود و مال و ثروت زیادی از خود باقی گذاشت، اما جای آن را نمی‌ دانم.

امام جواد پرسید: مگر هنگام مردن وصیت نكرده بود؟. او صحیح و سالم بود و سابقۀ بیماری نداشت و ناگهان فوت كرد. این بود كه فرصت نكرد وصیت نماید. چند وقت است كه فوت كرده؟. هفتۀ بعد چهلمین روز درگذشت اوست. خدا رحمتش كند!. خیلی ممنونم!. شما را به خدا كمكم كنید! من از دوستداران شما هستم. دعا كنید تا با پیدا شدن محل این ارث هنگفت، مشكل مالی و تنگدستی من حل شود!

امام فرمود: امشب كه نماز عشا را خواندی و خواستی بخوابی، بر جدم - محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و خاندان پاکش- زیاد صلوات بفرست. آن گاه به خواست خدا، پدرت را در خواب می ‌بینی و او از محل پول ‌ها آگاهت می ‌كند.

آن شب بعد از نماز عشا، شروع به فرستادن صلوات كردم. حتی در رختخواب آن قدر صلوات فرستادم تا خوابم برد. در خواب پدرم را دیدم و او محل پول ‌ها را گفت و از من خواست كه بعد از یافتن، همه آن ‌ها را نزد امام جواد علیه ‌السلام ببرم و با مشورت و صلاحدید ایشان خرج کنم.
صبح كه از خواب برخاستم، مدتی هاج و واج بودم، اما با یادآوری خواب شب گذشته، به جست‌ وجو پرداختم و با همان نشانی هایی كه داده  بود، جست و جو كردم و پول ‌ها را یافتم. خدا را شكر می‌ كنم كه محمد و فرزندانش را برگزید و آن ‌ها را چنین گرامی داشت كه به واسطۀ آنان، مردم از بدبختی و گرفتاری نجات پیدا می‌ كنند. (1)

خیانت همسر

معتصم از یادآوری ماجرای پرسش و پاسخ «یحیی بن اكثم» در مجلس مأمون و این كه هیچ یك از افراد به جز امام جواد علیه ‌السلام نتوانسته بودند، جواب مسائل شرعی را بدهند، شدیداً ناراحت بود. او می‌دید که هر روز، بیش از پیش بر محبوبیت امام افزوده می‌شود و آبروی خلفای عباسی، روز به روز بیشتر می‌ رود ! كینۀ دیرینه اش زمانی بیشتر شد كه دزدی را دستگیر كردند و برای قطع دست او، همۀ عالم‌ نمایانِ درباری، نظریات اشتباه دادند؛ اما امام جواد علیه السلام با آیه ای از قرآن راه درست مجازات شرعی را بیان كردند.
 اكنون كه معتصم بر تخت سلطنت تكیه زده بود، فكر انتقام را در سرش می‌پروراند. وقتی به گذشته‌ ها می ‌اندیشید و به یاد می ‌آورد که محمد بن علی - امام جواد - چندین بار آنان را رسوا كرده، انگیزۀ انتقام در ذهنش تقویت می‌شد.

آن شب تا صبح خوابش نبرد و با خود فکر کرد. صبح روز بعد به سراغ جعفر- برادر امّ‌ فضل- رفت تا با او همفکری کند. او نقطۀ ضعف «امّ‌ فضل» را می ‌دانست و فهمیده بود که دل خوشی از شوهرش ندارد و گرفتار احساسات زنانه بوده، به همسر دیگر امام حسادت می‌ورزد. از این رو «ام‌فضل» را مناسب‌ترین راه برای عملی كردن نقشۀ شومش می دید. با جعفر، برادر ام‌ فضل نقشه ‌اش را در میان گذاشت و او را هم برای كشتن امام تحریك كرد. سه نفری - معتصم، جعفر و ام ‌فضل - فكرهایشان را روی هم ریختند.

ام‌ فضل، زیر چشمی به دانه ‌های انگوری كه به مرور كم می ‌شد، نگاه می ‌كرد و از هیجان، نفس ‌نفس می ‌زد، رنگش سرخ شده بود. خودش می ‌دانست چه خیانت و جنایتی در حق شوهرش می‌كند. پس از كم شدن نوزده حبۀ انگور، امام (ع) متوجه نگاه های مرموز ام‌ فضل شد؛ اما کار از کار گذشته بود.

امام جواد به ام‌ فضل -همسر بی ‌وفایش- نگاه كرد و متوجه عمل خائنانۀ او شد. فرمود: «زن ! می ‌دانی چه كردی؟». ام‌ فضل فقط با گستاخی نگاه می ‌كرد و حرفی برای گفتن نداشت. حضرت دوباره فرمود: «به خدا قسم! خداوند تو را به مرضی مبتلا خواهد ساخت كه هیچ راه درمانی برای آن پیدا نمی‌كنی؛ حتی از بازگو كردن بیماری ات نیز شرم خواهی كرد...».
 دو روز بعد، انگورِ مسموم، اثر خود را گذاشته بود و امام در غربت به شهادت رسید. (2)




منبع: 
(1)- حیات پاکان؛ مهدی محدثی، ج 4، ص 61
(2)- حیات پاکان؛ مهدی محدثی، ج 4، ص 68





انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.