مهمان دیشب خندوانه که طی مقدمهای وارد شد، مهدی پاکدل بود و در حالی از او استقبال شد که ابتدا همه انگار خوا ب بود و به صورت غافلگیرانهای ناگهان بلند شدند و برای او دست زدند، بعد از احوالپرسی بحث در مورد ویژگیهای بد پاکدل شد و او گفت: نمی دانم این روزها بیشتر از قبل غر غر میکنم، شاید به خاطر رنگ موهایم است که حس پیرانگاری میکنم و به همین خاطر فکر میکنم دیگر نصف زندگی را طی کردهام، جوان در اینجا با تعجب پرسید که یعنی تنها 70سال میخواهی زنده بمانی؟ او هم پاسخ داد که خوب بسه واقعا دیگه!
بعد از این فضا کمی سرگرم کنندهتر شد و پاکدل در پاسخ به مرض پرپشتی که جوان درباره آن پرسید گفت: اتفاقا همیشه برای من سوال بوده که شامپو روی سر کچلها چه طور کف میکند و اصلا قابل استفاده هست یا نه؟!
در ادامه پاکدل با اشاره به شبهای که در باره فیلم فردا که ساخت خود وی است، بیان کرد: ما با خبری که از دستفروشی هنرمند پیشکسوت مان،احمدرضا اسعدی در جلوی سینماها شنیدیم، تصمیم گرفتیم عواید حاصل از فروش فیلم فردا را به این هنرمند اختصاص دهیم ولی با انتشار این خبر برخیها اعتراض کردند که این کار شما آبروریزی است، چرا آن را پخش کردید و از این حرفها، اما باید بگویم برای جناب اسعدی این کار هیچ زشتی ندارد،بلکه برای کسانی بد است که اسمشان را نمیدانم و مثلا مسئول هستند، و با کم لطفیهای خود باعث شدند که هنرمند سرزمینمان اینگونه زندگی کند.
*فکر کردی تا امروز برنامهات جلو رونده بوده؟!
جوان بعد از گذشت حدود نیم ساعت از برنامه به مهدی گفت که تا الان اصلا بحث جلوروندهای نداشتیم و پاکدل پاسخ داد :حالا فکر کردی در برنامههای قبلی خیلی صحبتت جلو رونده بوده است؟ و با این حرف خنده کل استودید را فراگرفت رامبد هم به او گفت که دیگه میتوانی بروی ما با تو کاری نداریم! ولی بعد از پخش آیتم گفتگویی با امیررضا دلاوری و نوید مسابقه بزرگ کتابخوانی پاکدل دوباره برگشت و جنابخان هم به جمع اضافه شد و به او گفت که بعد از رفتن رامبد وایسا تا باهم عکس سلفی بگیریم، وقتی جوان علتش را جویا شد جنابخان پاسخ داد که مشکل کوچک به همان اسمت برمیگرده، آدم روش نمیکنه به یکی برگرده و بگوید این رامبده!
پاکدل در ادامه از اجرای مونولوگی که همسرش بهنوش طباطبائی در سالن اصلی تئاتر شهر و روزی یک ساعت و نیم دارد گفت و با دوربینی با او صحبت کرد که جنابخان هم با دیدن این اتفاق گفت که او هم میخواهد با احلام صحبت کند و بیان کرد: از همین تریبون بابت 35 سالی که زندگیم را تلخ و سیاه کردی ازتو تشکر میکنم وا میدوارم این روند تا 350 سال دیگر ادامه داشته باشه!
بعد از ادامه این حرفها کار به بازی پانتومیم رسید که جناب خان در آن مدام از پاکدل دفاع میکرد و میگفت: آفرین عالی بود، حالا این رامبد تا صبحم که ادا دربیارهها هیچ کس نمیفهمه! و بعد هم قرار شد که برای شاد کردن مردم در بیرون از برنامه به مؤسسه توانبخشی که در نزدیکی خانه شان است ولی بسیار مهجور مانده برویم.
پس از این هم با اینکه لوح یادبود را گرفت ولی بازهم برگشت و حاضر نشد الان برود ولی بالاخره با تهدید و کمی زور خداحافظی کرد و سپند امیرسلیمانی به عنوان کمدین وارد شد و خاطرهای عجیب که میگفت کاملا واقعی است را تعریف کرد.
*وقتی یک جنازه ماست میخواهد
آن خاطره به دوستی سعید، پدر سپند با آقا منوچهر برمیگردد، کسی که در این میانه یکدفعه راهی آلمان شد و بالاخره روزی که به ایران برگشت و باهم قرار گذاششته بودند او فوت میکند، وقتی که پدر سپند به خانه مرحوم میرود، خانومش بلند میگوید منوچهر کجایی که ببینی سعید آمده و با گفتن این جمله منوچهرخان یکدفعه زنده میشود و با دیدن پدر وی میگوید خیلی منتظرت بودم و بعد دوباره میمیرد، تا اینکه باز میآیند سوار آمبولانس شوند که دوباره مرحوم زنده میشود و میگوید ماست داردید؟ پس از خوردن آن باز میرود تا اینکه مجبور میشوند برای پایین آوردن او از پلهها، سوار آسانسور شوند، هنگام خروج از آسانسور خود منوچهرخان پیاده میشود ونکته جالب اینجاست که او تا الان در آلمان مشغول زندگی است.
در پایان پس از آرزوی سلامتی و از بین رفتن بی تکلیفی در زندگی همه ما این برنامه هم به پایان خود رسید.
شاد باشید.
گزارش از: فاطمه شهدوست
انتهای پیام/