یحیی کودکی است که عمه‌خانم باید او را هم در دوره‌ جنینی سقط می‌کرد و با به هم زدن نظم ناجوانمردانه موجود، وضع را بدتر از همینی نکند که هست.

حوزه سینما گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ یحیی تنهاست؛ مادرش -بدون اینکه به خود او گفته باشند- فوت کرده و پدرش هم در شرایطی نیست که از این پسر نگهداری کند.

عمه یحیی تنهاست؛ شاید یحیی و پدرش تنها خویشان این زن باشند و او سال‌ها پیش اساساً از فرط بی‌کسی و بی‌پناهی، همسر پزشکی سن و سال‌دار شده بود.

مردی که در همسایگی عمهی یحیی زندگی می‌کند هم تنهاست؛ این آقای همسایه پیش‌تر از این‌ها یک عمر تنها زندگی کرده بود و یگانه دوستش شوهر سابق عمه خانم به حساب می‌آمد، یعنی دوستی که حتی از خود او هم خیلی مسن‌تر بود. اما همین مرد بعدها با دختری کم‌سن و سال ازدواج می‌کند و با لحنی خودستایانه، چنین کاری را که در سن و سال بالا عاشق شده است، جزو خصلت‌های خاص و ویژه خودش می‌خواند. 

دخترک همسایه تنهاست؛ این دختر هیچ علاقه‌ای به شوهر میان‌سالش ندارد اما در عوض، درگیر رابطه‌هایی مخفیانه با پسرهای جوان‌تر است که البته در آن‌ها هم موفق نیست. ما از آن روابط چیزی نمی‌فهمیم و فقط سکانسی در کار هست که توقف یک خودروی 206 را نشان می‌دهد، سپس درب آن خودرو باز شده و راننده‌ای جوان، دخترک را بیرون می‌کند.

دخترک هیچ کس و کار درست و درمانی ندارد وگرنه همان طور که خودش به یحیی گفت، پیش آن‌ها می‌رفت و وجود مردی را تحمل نمی‌کرد که ابداً محبوبش نیست.

عمه‌ یحیی در زیر زمین منزلش کار تزریقات انجام می‌دهد. ظاهراً او این کار را از وردستی دکتر پیری شروع کرده که حالا سال‌هاست زنده نیست و عمه خانم بی‌پناه، در خانه‌اش باقی مانده.

البته این هم جزو پیش زمینه‌ قصه است که عمه خانم بعد از وردستی، کم‌کم به عقد موقت آن دکتر پیر درآمده بود و حالا ساکن این خانه‌ قدیمی، مرتب باید از ادعای ورثه‌ای بترسد که هر آن ممکن است از خارجه بیایند و سهم قانونی‌شان را طلب کنند.

آن طور که کم کم معلوم می‌شود، آقای دکتر در کار مخفیانه‌ سقط جنین بوده است و عمه خانم هم بعد از مرگ او تا مدتی همین کار را ادامه داده، اما حالا مدت‌ها می‌شود که دیگر چنین نمی‌کند.

یک جبر ناجوانمردانه و سیاه بر زندگی تمام آدم‌های قصه سایه انداخته و انگار قرار است تا ابد، وضع بر همین دایره‌ باطل بگردد و پیش برود... اما بالاخره روزی که دخترک همسایه با تاب نیاوردن شرایط تحمیلی و دهشتناک‌اش، دست به انتحار بزند هم فرا می رسد.

اینجاست که همسر او جسم نیمه‌جانش را به خانه‌ عمه‌ یحیی می‌آورد تا شاید بشود برایش کاری کرد، اما دخترک می‌میرد و یحیی که به دلایل لجبازانه‌ای از عمه‌ خانم تنفر دارد و حرف و حدیث مردم هم جری‌ترش کرده، موضوع را به پلیس می‌گوید.

با ورود پلیس و دستگیری عمه‌ یحیی، ماجرای جنین‌های سقط شده‌ای که در باغچه‌ آن منزل دفن هستند هم کشف می‌شود.

یحیی سپس در نریشن پایانی فیلم، که می‌شود آن را اعترافی کودکانه حساب کرد، نشان می‌دهد فهمیده که با دستگیری و نافرجامی عمه‌اش، بی‌کس و بی‌چاره خواهد شد.
حالا همه تنها‌تر از قبل شده‌اند و فیلم تمام می‌شود.

حفاری در سیاهچاله‌ زندگی 

جبر زندگی این است؛ تمام حرف فیلم را می‌شود در این یک جمله خلاصه کرد که جبر زندگی همین است! همه محکوم به بدبختی هستیم، همه از سر بی‌کسی به کسانی پناه می‌بریم که جای ما کنارشان نیست و اگر تن به این قاعده‌ی دردآور ندهیم، وضع‌مان از همینی که هست هم بدتر خواهد شد.

اگر همین کسی که حالا کنار ماست و دوست نداریم در معیت او باشیم را برنتابیم، بی‌چاره‌تر از آنچه خواهیم شد که حالا هستیم. پس بپذیر، بساز و بسوز، چون دستی که نمی‌شود برید را باید بوسید... دست تقدیر هم همین‌طور.

یحیی جنینی است که نرم نرمک در برخورد با محیط اطرافش تکامل پیدا می‌کند. او حالا فهمیده که باید با عمه‌اش و با حرفه خونین او کنار می‌آمد، او نباید لب باز می‌کرد، یحیی حالا بی‌کس و بی‌سامان شده چون سکوت نکرد. باید سکوت می‌کرد و تن می‌داد...

یحیی کودکی است که عمه خانم باید او را هم در دوره جنینی سقط می‌کرد تا به دنیا نیاید و با بر هم زدن نظم ناجوانمردانه‌ موجود، وضع را بدتر از همینی نکند که هست.

فیلم می‌گوید تمام کودکانی که سقط شده‌اند، در صورت به دنیا آمدن وضعیتی مثل یحیی داشتند. پس جبر زندگی را بپذیرید و هیچ بی‌نظمی خاصی نکنید.

نسل اول که همسن و سال‌های عمه و آقای همسایه هستند، با این جبر کنار آمده‌اند. آن‌ها سکوت و صبر می‌کنند تا نوبت خودشان بشود و کامی از دنیا بگیرند و اگرنه که هیچ.

اما نسل بعد (که دخترک همسایه نماینده‌ی آن‌هاست) تاب ندارد، افسرده می‌شود، راه‌های خلاصی را امتحان می‌کند (که در اینجا ارتباط با دیگران عمده‌ترین‌شان است) و وقتی تمام این مسیرها به بن بست رسید، خودش را می‌کشد. کاراکتر دختر همسایه کنایه تلخی به افسردگان دهه شصتی است.

یحیی اما قرار است نماد نسل جدیدتر باشد. نسلی که مطابق جهان بینی فیلم، با تهوری ابلهانه و بدون سنجیدن جوانب بی‌رحمانه زندگی، حرفش را می‌زند و خودش را بی‌چاره‌تر می‌کند. یحیای این فیلم کنایه‌ایست به گستاخی و رک گویی فرزندان نسل جدید که البته در انتها برایشان سرنوشت سیاهی پیش‌بینی شده.

طبق چنین تصویری، باید از جامعه‌مان و از جهان و جانمان متنفر شویم اما عمه خانم و آقای همسایه که همسال‌اند می‌توانستند با هم ازدواج کنند و هیچ جبری هم جلویشان را نگرفته بود. آنگاه یحیی هم وقتی به خانه‌ی آن‌ها می‌آمد، در محیطی آرام‌تر و معقول‌تر قرار می‌گرفت و اوضاع‌ بهتری داشت.

تا همین جا و با همین فرض، سه نفر از چهار شخصیت اصلی فیلم از فلاکتی نجات پیدا کرده‌اند که جهان اثر می‌خواهد بگوید خلاصی از آن  به هیچ روی ممکن نیست و جبر است و باید آن را پذیرفت.

به این ترتیب برای دخترک همسایه هم می‌شد تصوری بهتر داشت، چون وقتی سه چهارم از جامعه اوضاعشان به سامان باشد، امید‌های بهتری برای آن یک به چهار باقی مانده هم متصور هستند.

اما همه چیز سیاه است و سیاه است و سیاه، چون ظاهراً کلیشه‌ای بین هنری‌های ما و به خصوص سینمایی‌هایمان جا افتاده که هر نوع روشنی و خوشی در اثر، فاکتورهایی عوام‌گرایانه‌اند.
می‌گویند خوبی‌ها و خوشی‌ها در قصه‌ها، توهم نویسندگان هستند. می‌گویند این دستِ انسان قصه نویس است که هنگام محاکات از واقعیت، جای مهره‌های واقعی زندگی را عوض می‌کند تا نتیجه‌ها بهتر شوند و پایان‌ها شیرین.

پس قصه شیرین توهم است و تصنعی، قصه شیرین را آقا یا خانم نویسنده بنا به آن چیزی شیرین کرده که می‌دانسته است میل مخاطب عام و اُمی او بوده، یعنی مخاطب عوام، رویای شیرین می‌خواهد و نویسنده‌ی عوام‌پسند در واقعیت دستکاری می‌کند تا آن را بسازد. عامی توهم می‌خواهد و عامه‌پسند ساقی می‌شود.

می‌گویند قصه شیرین جعلی است، بنا به سفارش مخاطب توهم‌خواه و رؤیا دوست عامی ساخته شده و دستکاری نویسنده در واقعیت از نمای دور هم در اثر پیداست. اما آیا واقعاً در این تلخ‌نمایی‌های اولترائیسمی و مفرط روشنفکری، همه چیز طبیعی هستند؟ آیا واقعیت به همین تلخی است  و آیا دست آن جناب نویسنده از دور هم پیدا نیست که در زندگی فرو رفته تا برای هر چه روشنفکرانه‌تر شدن اثر، هر چه بیشتر آن را تلخ کند؟

کوچ از سیاه‌نمایی به سیاه‌بینی مطلق

روزگاری می‌گفتند؛ سیاه‌نمایی. اما حالا سیاه‌نمایی کجایی که یادت بخیر... آن روزها عده‌ای می‌رفتند و زیر پونز نقشه را پیدا می‌کردند تا زاویه‌هایی تاریک از جامعه‌ ما را جلوی دوربین‌شان ببرند. یعنی در آن فیلم‌ها زندگی فقیرانه‌ طبقه‌ محروم جامعه، به طور عمدی و مچ‌گیرانه‌ای دستچین و سوا می‌شد و خب می‌گفتیم این زندگی طبقه محروم ایران است که به خاطر فقر، درگیر مشکلاتی هم شده‌اند، اما زندگی همه‌ مردم ایران نیست.

حالا اما ما داریم از سیاه‌نمایی به سمت سیاه‌بینی پیش می‌رویم. فیلم‌های متاخرتر به اصطلاح روشنفکری، در ماجراهایشان وضعیت طبقه‌ی متوسط جامعه را نشان می‌دهند و چنان نشان می‌دهند که فلاکت‌بارتر از آن نمی‌شد.

مشکلاتی که حالا دامن‌گیر شخصیت‌های فیلم‌های ما می‌شوند، نه از سر فقر توده‌ای است و نه نبود یا کمبود امکانات، مشکل ظاهراً از آن جاست که جبر زندگی نمی‌خواهد ما خوشبخت باشیم و خب نمی‌شود کاریش کرد!

قبلاً توجیه کسانی که آثار سیاه‌نما می‌ساختند این بود که ما با ذره‌بین انداختن روی نقاط تاریک جامعه، توجه مسئولین و مردم را به آن مغفول مانده‌هایی جلب می‌کنیم که باید برایشان کاری کرد. آن‌ها می‌گفتند این آثار در صورت مخاطبه‌ منطقی و معقول، می‌توانند دریچه‌ای باشند برای دیدن کسانی که نیاز به کمک دارند و کسی حواسش به آن‌ها نبوده.

اما توجیه مکتب سیاه‌بینی چیست؟ سیاه‌بین‌ها که نمی‌گویند ما استثناهای مغفول مانده را پیدا کرده‌ایم تا شما حواستان به آن‌ها باشد. این مکتب می‌گوید همه چیز سیاه است و کاریش نمی‌شود کرد.

می دانیم که ساکنان طبقه‌ متوسط استثناهای جامعه نیستند، آن‌ها اکثریت‌اند و سیاه‌بینی یعنی نشان دادن اکثریت جامعه در وضعیتی که بنا به جبر، حال اسفباری داشته و دارد؛ و البته خواهد داشت.

خب کارکرد چنین سینمایی چیست؟ هیچی! اگر تا حالا نمی‌دانستیم حالا متوجه می‌شویم که بدبختیم و چاره‌ای هم جز این نداریم.

البته لزوماً همه نباید طرفدار این نوع نگاه به زندگی باشند و سینیسم یا همان کلبی‌مسکلی، فلسفه‌ی ضعیفی است که در اواخر قرن نوزده و بعد در قرن بیست و یک، بین عده‌ای مُد بود و به خصوص بعد از جنگ‌های جهانی و ناامیدی بشر از خودش مقداری بیشتر باب شد، اما حالا دیگر دوره‌ آن چیزها گذشته.

متاسفانه کپی‌های ما از جریان روشنفکری دنیا هم خیلی وقت‌ها حداقل پنجاه سال از جریان عقب‌اند و باید به آن کپی کارها حرف‌هایی را گوشزد کرد که خیلی واضح هستند.

رابیندرانات تاگور، شاعر معروف هندی می‌گوید؛ تولد هر کودک نشانه‌ی این است که خدا هنوز به انسان امید دارد.

بعدالتحریر؛ سینمای کودک

«یحیی سکوت نکرد» فیلم کودک است و نباید گفت ژانر کودک، چون ]ژانر[ مفهوم و اعتبار و معنای خودش را دارد و پیرنگ کلی داستان را مشخص می‌کند. اما فیلم کودک می‌تواند در ژانرهای ملودرام، ‌تراژدی، کمدی، حماسه، لیریک و ... باشد.

بعلاوه بعضی نظریه‌های مدرن‌تر، قواعد ژانر را زیرسوال برده‌اند و حالا داستان‌هایی خلق می‌شوند که زیر شاخه‌ی هیچ ژانری نیستند.

«یحیی سکوت نکرد» هم زیر شاخه‌ی ژانر تعریف شده‌ی بخصوصی نیست اما ظاهراً فیلم کودک است.

حالا در مورد این فیلم مشخص نیست که آیا مخاطبانش هم کودکان هستند یا اینکه فقط یک قسمت اصلی و مهم از موضوع آن کودک بوده! 

اگر مخاطب فیلم کودک است که باید گفت، هیچ کودکی چیز چندانی از این کار سردرنخواهد آورد و تازه اگر هم بفهمد مثلاً خواسته‌ایم به او چه چیز را یاد بدهیم؟ سکوت کن؟ عمه‌ات را لو نده؟

و اگر به آن اعتبار که موضوع فیلم کودک است، کار را کودک اسم داده‌اند باز هم سوال دیگری جلو می‌آید ‌و آن اینکه آیا اگر شخصیت اصلی فیلمی یک مرد بود باید بگوییم فیلم مرد است؟ و یا اگر موضوع یک اثر هر چیز دیگری باشد، باید موضوع را یک اتیکت برای گونه‌ی کار به حساب آورد؟

پس «یحیی سکوت نکرد» فیلم کودک نیست.


یادداشت از: میلاد جلیل زاده


انتهای پیام/


اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
احمدی
۰۱:۴۹ ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
خیلی مودبانه داره میگه فیلم مزخرفی هستش
من در کل اینو فهمیدم
فیلمو ندیدم ولی به گمونم بی راه نمی‌گه
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۵:۲۶ ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
بسیار عالی بود آقای جلیل زاده
من همیشه یادداشت های شما رو دنبال می کنم
لطفا بیشتر یادداشت بنویسید
آخرین اخبار