وقتی از همدان آمدم تهران به اتفاق برادرم رفتیم سراغ دست فروشی در بازار. شهید رجایی هم با ما دستفروشی می‌کرد. بیشتر روسری می‌فروخت. سال ۱۳۴۵ با او آشنا شدم. همان سالها می‌گفت: «می‌خواهم بروم نیروی هوایی ارتش برای استخدام.»

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران؛  هنوز ۱۴ سالش تمام نشده بود که به تهران آمد و سراغ دستفروشی رفت. بعد از چند سال دستفروشی در بازار تهران به دلیل علاقه به چتر بازی به گارد جاویدان پیوست. با آغاز مبارزات مردمی، علیرغم منع فعالیت گاردی ها، به دلیل پخش اعلامیه های امام و فعالیت علیه شاه به همراه ۱۶ نفر دیگر دستگیر و زندانی شد.


با شروع غائله کردستان همراه با گردان ۲ گارد به سردشت رفت و پس از آن در پل کرخه دلاورانه جنگید. سرانجام در حین عملیات بیت المقدس در نزدیکی های ایستگاه حسینی بر اثر برخورد با تله انفجاری، ۱۷۳ ترکش به جان خرید و حالا پس از گذشت سالها از پایان جنگ با چشمی بی سو و پاهایی خسته و دردمند در شهرک امیر کبیر تهران روزگار می گذراند. بی بهانه به دیدار جانباز حسن ناصری رفتیم و مشتاقانه به حرفهایش گوش سپردیم تا شاید کمی از بار سنگین دردهایش سبک شود و دل دریائی اش آرام بگیرد.

دستفروشی در کنار شهید رجایی

سال ۱۳۴۲ از همدان آمدم تهران. به اتفاق برادرم رفتیم سراغ دست فروشی در بازار. شهید رجایی هم با ما دستفروشی می کرد. بیشتر روسری می فروخت. سال ۱۳۴۵ با محمد علی رجایی آشنا شدم. همان سالها می گفت: «می خواهم بروم نیروی هوایی ارتش برای استخدام.» من هم عاشق چتر بازی بودم. سال ۱۳۴۶ به خاطر ورزیدگی، بلندی قد و نداشتن سو سابقه (در کل اقوام) به استخدام گارد شاهنشاهی درآمدم. از بین ۱۵۰۰ نفر متقاضی، فقط ۱۵۳ نفر را پذیرفتند و لباس دادند. یک سال تمام آموزش دیدم. طی این مدت، دوره های تکاوری،‌جودو، چتر بازی ودوره های دیگر را با موفقیت گذراندم. از تعداد ۱۵۳ نفر، تنها ۶۳ نفر توانستیم این دوره را به پایان برسانیم. واقعاً دوره های سختی بود.

مبارزه در کاخ!

تظاهرات مردمی که اوج گرفت (سال ۵۶)، ما گاردی ها از شرکت در اجتماعات به ویژه اجتماعات سیاسی در بیرون از پادگان ممنوع بودیم. اجازه شرکت در سخنرانی ها و تظاهرات را نداشتیم. اما من مخفیانه اعلامیه های امام خمینی (ره) را به داخل کاخ می بردم و به سربازها می دادم و دست آخر اعلامیه ها را جمع می کردم و می بردم پیش بالادستی ها و می گفتم که اینها را پیدا کرده­ ام. انقلاب که پیروز شد، آن اوایل هنوز تکلیف گارد جاویدان مشخص نبود. دو ماه بعد از انقلاب تلویزیون اعلام کردکه گاردی ها به لویزان مراجعه کنند. در ستاد ارتش بودیم که شخصی از طرف بیت امام آمد. اسامی هفتاد نفر دستش بود که به هر کدام مسئولیتی محول شده بود. به من هم گفت که برو به پادگان سعد آباد و آنجا را تحویل بگیر برای آموزش بسیجی­ها. آن موقع هنوز سپاه پاسداران تشکیل نشده بود. به هر حال قبول کردم و سعد آباد را تحویل گرفتم.


رگبار در بانه

درگیری کردستان که پیش آمد، اولین واحدی که به سردشت اعزام شد، گردان ۲ گارد جاویدان بود. کل گردان رفتیم سردشت. درست ۴۰ روز در سردشت بودیم. داشتیم با کامیون از سردشت به سمت سقز می رفتیم که در ۱۵ کیلومتری بانه ما را به رگبار بستند. کومله ها روی ارتفاعات بودند و ما داخل کامیون. آنها نسبت به ما تسلط کامل داشتند. آنجا تعدادی از افراد به شهادت رسیدند. تانک های اسکورپین به کمک ما آمدند و به هر حال با اتوبوس به تهران عازم شدیم. بعد از بازگشت از سردشت، به همدان رفتم تا به نیروهای تیپ همدان آموزش نظامی بدهم. آن موقع تیپ همدان در منطقه کردستان مستقر بود. در پادگان ماندیم تا اینکه تیپ به همدان برگشت. بعد از مدتی همراه تیپ همدان به سنندج اعزام شدم. بعد از تسخیر گردنه «صلوات آباد» و پاکسازی آنجا تیپ ما نزدیک سیلو مستقر شد.

استراحت ممنوع

به همراه تعدادی از نیروهای تیپ داشتیم از صلوات آباد می رفتیم به همدان برای مرخصی. همه با اتوبوس رفتند. من هم همراه یک نفر از پرسنل نیروی هوایی که خودروی سواری داشت به طرف همدان حرکت کردیم. در راه ماشین چپ کرد و سه بار معلق زد و من کاملاً بیهوش شدم. به علت ضربه شدید از ناحیه سر، به مدت ۶ ماه هیچکس را نمی شناختم. مدتی در تهران بستری شدم. بالاخره شورای پزشکی تشخیص داد که ضربه به جمجمه ام خورده و دچار ناراحتی مغزی شده ام. بعد از استراحت و بهبودی نسبی با وجود اینکه حالم مساعد نبود اما باز به جبهه رفتم. هر چقدر گفتند که شما از شورای پزشکی مجوز استراحت دارید و می توانید به جبهه نروید اما قبول نکردم. می خواستم در جنگ از تجربیاتم و از دوره هایی که دیده بودم استفاده کنم. به همین دلیل مجدداً به جبهه رفتم .

سر آشپز

با تیپ ۳ زرهی همدان به سمت اندیمشک حرکت کردیم (۱۵ آبان سال ۵۹ ) آن موقع فرمانده دسته بودم. نزدیک های صبح وارد شهر شدیم. چون آن زمان کسی از تیپ همدان دوره استفاده از آشپزخانه های صحرایی را نگذرانده بود و من با این دوره آشنایی کامل داشتم؛ آنجا آشپزخانه صحرایی را راه اندازی کردم و مدت ۶ ماه ( تا اوایل سال ۶۱) سرپرست آشپزخانه صحرایی گردان ۱۲۴ پیاده بودم . تیپ ما در منطقه اندیمشک مستقر بود. بعد از این مدت، تیپ ما در پادگان حمید پشت رودخانه کرخه موضع گرفت. حمله مقدماتی عملیات بیت المقدس به لشکر ۱۶ زرهی محول شد. شب دهم اردیبهشت ۶۱ حمله مقدماتی شروع شد. ما سه خاکریز از عراقی ها را تصرف کردیم. سمت چپ ما ایستگاه حسینی قرار داشت که به خرمشهر نزدیک بود. شب دوم حمله از ایستگاه حسینی نیروی کمکی آوردند. فردای آن روز عراق کلاً عقب نشینی کرد.

تَله عجیب

در گرماگرم عملیات (بیستم اردیبهشت ۶۱) حین شناسایی با یک تَله عجیب مواجه شدیم. زمانی که بالای تله رسیدیم پای یکی از سربازها به سیم گیر کرد. سرباز بدون توجه به کششی بودن سیم، آن را قطع کرد و ناگهان با انفجار شدید پرتاب شدیم به هوا. شدت انفجار به حدی بود که جفت پاهایم آسیب دید و کل بدنم را ترکش گرفت. بعدها که ترکش ها را شمردم ۱۷۳ ترکش شد. تنها فرد سالم گروه پنج نفره ما سربازی بود که همان روز به جبهه آمده بود و تا آن موقع خون ندیده بود، ‌وضعیت ما را که دید خیلی ترسید. کاری از دستش برنمی آمد. به سرباز گفتم. برو اگر توانستی ماشین بیار یا اینکه وضعیت ما را به مسئولان اطلاع بده. با اینکه تکه پاره شده بودم و همه جای بدنم پر از خون بود اما روحیه ام را از دست نداده بودم. خودم را با پشت کشیدم جلو و زخم های سربازها را با پارچه بستم.

چشم بی سو

صورتم پر از خون بود به حدی که درست و حسابی نمی دیدم. دست به چشم راستم که کشیدم کف دستم پر از خون شد. سرباز دوید به سمت جاده تا کمک بیاورد. بعد از چند دقیقه یک آمبولانس به طرف ما آمد. بلافاصله ما را سوار آمبولانس کردند و بردند اهواز. از آنجا به بیمارستان شریعتی اصفهان اعزام شدیم. ۶۳ روز در بیمارستان اصفهان بودم. به خاطر وضعیت پاهایم سه بار رفتم زیر عمل جراحی. انگشت سبابه ام را هم قطع کردند و چشم راستم تخلیه شد. کمی که حالم بهتر شد به بیمارستان همدان انتقال یافتم. ۱۵ روز هم آنجا بودم تا اینکه عفونت پاهایم کمی بهتر شد. از همدان به بیمارستان خانواده تهران اعزام شدم. ۱۲ روز هم آنجا بستری بودم تا کم کم بهبودی نسبی یافتم. تا پایان سال ۶۳ استراحت پزشکی داشتم بعد سر خدمت برگشتم و سال ۷۶ باز نشسته شدم.

ترکش های یادگاری

از زمان مجروحیتم تاکنون حتی یک بار از طرف ارتش به من سر نزده اند. شهرداری سالی یکبار به جانبازان محله سرکشی می­ کند. البته سرکشی به جانبازان به معنی بردن هدیه و کادو به منزلشان نیست. ما نیازی به کادو نداریم. ما به یک شاخه گل خوشیم. یک شاخه گل برای ما کافی است. جانبازان مشکلات زیادی دارند. من شخصاً مشکل دارو دارم. بنیاد داروهای خارجی را که پزشک معالج تجویز می­ کند، قبول ندارد. من به دلیل تخلیه چشم و مشکل پاهایم امکان فعالیت ندارم . شب و روز با درد پاهایم می سوزم. درد پاهایم به قدری شدید است که هیچ مسکنی اثر گذار نیست. به نظر دکترها تنها چاره اش قطع کردن از زانوست که آنهم مشکلات خاص خودش را دارد. با کوچکترین جابجایی تعادلم را از دست می دهم و می افتم. حدود ۹۰ ترکش در پاهایم یادگاری دارم. ترکشی هم در سرم است که امکان دست زدن به آن وجود ندارد. به هر حال جانبازان مشکلات زیادی دارند اما مردم می گویند همه چیز مال جانبازان است. آیا چنین است ؟

 منبع دفاع پرس

برچسب ها: شهید ، رجایی ، زندگی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.