ابن سعد در طبقات مى گويد: روزى كه هانى به شهادت رسيد، نود و چند سال از عمر شريف او مى گذشت و برخى سن او را 83 سال ذكر كرده اند. او با كمك عصايى نوك فلزى راه مى رفت و اين همان عصايى بود كه ابن زياد وى را با آن كتك زد.

به گزارش خبرنگار خیمه گاه باشگاه خبرنگاران؛ وى، ابو يحيى مذحجى مرادى غطيفى، هانى بن عروة بن نمران بن عمرو بن قعاس بن عبد يغوث بن مخدش بن حصر بن غنم بن مالك بن عوف بن منبه بن غطيف بن مراد بن مذحج و مانند پدر خود عروه، يكى از ياران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پيرى سالخورده بود.

 او و پدرش از شخصيت هاى به نام شيعه تلقى مى شدند. هانى در جنگ هاى سه گانه اميرالمؤمنين (عليه السلام) (جمل، صفين و نهران) در ركاب آن حضرت حضور داشت و در روز جمل، اين رجز را زمزمه مى كرد:

يا لك حربا حثُّها جِمالُها
يقودها لنقصها ضُلّالها

هذا على حولُه اقيالُها

يعنى: جنگى كه سواران جمل [عايشه] آتش آن را دامن مى زدند، و گمراهان، آن را هدايت مى كردند و اكنون اين على است كه قهرمانان جنگاور، پيرامونش را گرفته اند.

ابن سعد در طبقات مى گويد: روزى كه هانى به شهادت رسيد، نود و چند سال از عمر شريف او مى گذشت و برخى سن او را 83 سال ذكر كرده اند. او با كمك عصايى نوك فلزى راه مى رفت و اين همان عصايى بود كه ابن زياد وى را با آن كتك زد.

مسعودى در مروج الذهب روايت كرده كه: هانى، بزرگ قبيله مراد و رئيس ‍ آن به شمار مى آمد و هرگاه سوار بر مركب مى شد، چهار هزار تن سواره نظام زره پوش و هشت هزار تن پياده در ركابش حاضر بودند و اگر هم پيمانان وى از قبيله كنده به او مى پيوستند، تعدادشان به سى هزار سواره نظام زره پوش ‍ مى رسيد.

مبرد در كامل و ديگران در كتب ديگر آورده اند كه: عروه، به اتفاق حجر بن عدى كه معاويه در صدد كشتن او بود، از شهر خارج شد و زياد بن ابيه او را نزد معاويه وساطت كرد هانى به كثير بن شهاب مذحجى كه در آمد خراسان را حيف و ميل كرده و از آن سامان گريخته بود، پناه داد.

معاويه به جستجوى وى پرداخت و او نزد هانى مخفى شد، از همين رو، معاويه با خود عهد كرد هانى را به قتل برساند.

روزى هانى وارد مجلس معاويه شد، معاويه او را نمى شناخت، زمانى كه مردم برخاستند، هانى از جاى خود حركت نكرد، معاويه سبب قضيه را جويا شد، وى گفت: من هانى بن عروه هستم كه در كنار تو قرار دارم. معاويه بدو گفت: امروز، روزى نيست كه پدرت در آن، اين اشعار را زمزمه مى كرد:

ارجل جُمتى و اجر ذيلى
و تحمى شُكتى افق كميت

امشى فى سراة بنى غطيف
اذا ما سامنى ضيم ابيت

يعنى: موهاى سرم را شانه مى زنم و لباس بلندم را بر زمين مى كشم و اگر كسى در مورد من قصد سويى داشته باشد، افقى خونين مرا حمايت مى كند. ميان جنگاوران سرتا پا مسلح غطيف، گام بر مى دارم و اگر جور و ستمى متوجه ام شود، زير بار نخواهم رفت.

هانى در پاسخ معاويه گفت: من اكنون از آن روز قدرتمندترم.
معاويه گفت: چگونه؟
هانى گفت: به واسطه اسلام.
معاويه گفت: كثير كجاست؟
گفت: نزد من در اردوگاهت.

گفت: برخى از آن چه را حيف و ميل كرده از او بستان و بخشى را به او ببخش.
طبرى گفته است: وقتى مَعقل جاسوس ابن زياد ماجراى شريك بن اعور و حضور مسلم را نزد هانى به عبيدالله گزارش داد، ابن زياد در پى هانى فرستاد. هانى نزد وى آمد و تصور نمى كرد عبيدالله او را به قتل مى رساند، بر او وارد شد و ابن زياد [با يادآورى اين ضرب المثل] بدو گفت:
((اين احمق، با پاى خود به استقبال مرگ آمده است)).

هانى گفت: اى امير! منظورت از اين سخن چيست؟
عبيدالله از ماجراهايى كه در خانه وى رخ داده بود، جويا شد و او همه را انكار مى كرد، معقل را نزدش حاضر كرد، تا چشم هانى به معقل افتاد، او را شناخت و دانست كه وى جاسوس عبيدالله بوده است، از اين رو، به آن ماجراها اعتراف كرد و به ابن زياد گفت: فرد مسلمانى بر من وارد شده، آيا او را از خانه ام بيرون كنم؟

ابن زياد گفت: آيا در ارتباط با خدمتى كه پدرم زياد، در حق پدرت انجام داد و او را از شر معاويه حفظ كرد من بر تو حقى ندارم؟

هانى گفت: چه مى شود تو نيز بر من حقى داشته باشى و از ميهمانى كه بر من وارد شده در گذرى؟ و من عهده دار مى شوم او را از شهر بيرون كنم، ابن زياد با تازيانه اش استخوان بينى هانى را شكست و فرمان داد او را به زندان بيفكنند.

ابومخنف روايت كرده: زمانى كه معقل ماجراى هانى را به ابن زياد اطلاع داد، وى محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را نزد هانى فرستاد و بدانان گفت : هانى را با آرامش خاطر نزد وى حاضر كنند.

گفتند: مگر كارى انجام داده؟
گفت: خير، اين دو تن، روز جمعه، هانى را در حالى كه گيسوانش را شانه زده بود، آورده و بر ابن زياد وارد شد.

عبيدالله رو به هانى كرد و گفت: آيا نمى دانى كه پدرم همه شيعيان را به جز پدر تو، از دم تيغ گذراند و با تو نيك رفتار كرد و كتبا سفارش تو را به فرمانرواى كوفه نمود؟ آيا پاداش من اين است كه دشمن جانم را در خانه خود مخفى كنم؟! و بدين ترتيب، آن چه را شريك بن اعور از مسلم درخواست كرده و مسلم نپذيرفته بود، به هانى اطلاع داد.

هانى گفت: من چنين كارى نكرده ام. ابن زياد، جاسوس خود را حاضر كرد. وقتى هانى او را ديد، ماجرا برايش روشن شد و گفت: اى امير! قضيه همانگونه است كه به تو رسيده است. حقى را كه بر من دارى ضايع نمى سازم، ما به تو و خانواده ات كارى نداريم و شما در امان هستيد، هر كجا دوست دارى برو. عبيدالله روى زانو نشست و مهران بالاى سر هانى ايستاده بود، عصايى با نوك فلزى در دست هانى قرار داشت كه بر آن تكيه زده بود.

مهران به عبيدالله گفت: چه ذلت و خوارى؟ آيا اين شخص (هانى) به تو و خانواده ات امان مى دهد؟!

عبيدالله گفت: او را بگير. مهران گيسوان دو طرف سر او را گرفت و سرش را پايين كشيد. عبيدالله با عصا بر صورت هانى كوبيد، نوك فلزى عصا خارج شد و به ديوان برخورد و ابن زياد همچنان عصا را بر صورت هانى مى زد تا بينى و پيشانى او را شكست. مردم صداى داد و فرياد آن ها را شنيدند. مذحجيان دارالاماره را به محاصره در آوردند. شريح قاضى نزد مردم رفت و گفت: حادثه اى براى هانى رخ نداده، امير او را به زندان افكنده و وى زنده است.

مردم گفتند: اگر او را زندانى كرده باشد، مهم نيست. در اين هنگام هواداران مسلم بن عقيل از راه رسيده و دارالاماره را محاصره كردند، ولى همان گونه كه گذشت، عوامل عبيدالله، آن ها را پراكنده ساختند.

هانى را تا زمان دستگيرى مسلم، نزد عبيدالله نگاه داشتند، سپس عبيدالله هر دو را به شهادت رساند و فرمان داد جنازه هاى آنان را در بازارها روى زمين بكشند.
عبيدالله بن زبير اسدى در اين باره مى گويد:
اذا كنت لا تدرين ما الموت فانظرى
الى هانى بالسوق و ابن عقيل

الى بطل قد هشم السيف وجهه
و آخر يهوى من طمار قتيل

ترى جسدا قد غير الموت لونه
و نضح دم قد سال كل مسيل

ايركب اسماء الهماليج آمنا
و قد طلبته مذحج بذحول

تطيف حواليه مراد و كلهم
على رقبة من سائل و مسول

يعنى: اگر نمى دانى مرگ چيست، به جسد هانى و مسلم بن عقيل در ميان بازارها بنگر. به پهلوانى كه شمشير، چهره اش را در هم شكست و به آن ديگرى كه پيكرش از فراز قصر فرو افتاد.
پيكر بى سرى را خواهى ديد كه مرگ، رنگ رخسارش را دگرگون ساخته و خون هايى كه از بدنش چون سيل روان گشته است. آيا اسماء پسر خارجه آسوده خاطر و آزادانه بر زين اسب ها سوار شود با اين كه قبيله مذحج، خونهايى را از او خواهانند.

قبيله مراد، به دور اسماء گردش كردند و مراقب و چشم به راه اويند، و از يكديگر پرسش مى كنند و در جستجوى او هستند.

هانى، روز ترويه سال 60 همراه با مسلم بن عقيل به شهادت رسيد و آن گونه كه بيان شد، مسلم توسط بكير بن حمران شربت شهادت نوشيد و پيكر او را از بلنداى دارالاماره به زير افكند. و هانى را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند كه فرياد وامذحجا! سر مى داد و مى گفت: امروز از مذحجيان يار و ياورى ندارم! مذحجيان كجايند به دادم برسند؟ هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند، دست خود را محكم كشيد و آن را گشود و گفت: آيا يك عصا و كارد و سنگى نيز وجود ندارد تا انسان از خود دفاع كند. ماءموران از هر طرف بر سرش ريختند و دست هاى او را محكم بستند، آن گاه بدو گفته شد: گردنت را دراز كن.

هانى در پاسخ گفت: در اين خصوص اهل سخاوت نيستم و شما را بر كشتن خود يارى نخواهم كرد. رشيد ترك غلام عبيدالله، ضربه اى بر هانى وارد ساخت، ولى كارگر نيفتاد. هانى گفت: بازگشتگاه همه ما نزد خداست، پروردگارا! به سوى رحمت و رضوان تو روانه ام. غلام با ضربتى ديگر وى را به شهادت رساند و چنان كه ياد آور شديم، سپس عبيدالله فرمان داد سرهاى آن دو بزرگوار را توسط هانى وادعى و زبير تميمى، به دربار يزيد ببرند.

به گفته سيره نويسان: زمانى كه خبر شهادت هانى و مسلم به امام حسين (عليه السلام) رسيد، حضرت مكرر مى فرمود: رحمة الله عليهما و سپس اشك از ديدگان مباركش جارى شد.

طبرى گفته است: روز نبرد ((خازر))كه فرارسيد، عبدالرحمان بن حصين مرادى، نگاهى به ((رشيد ترك)) انداخت و گفت: خدا مرا بكشد اگر دستم به او برسد و او را به قتل نرسانم و يا در اين راه كشته شوم! لذا با نيزه بر او حمله ور شد و ضربه اى كارى بر او نواخت و او را به هلاكت رساند و به جايگاه خود بازگشت.

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار