اما دنیای کوچک 40 روزه هم به نوعی معتاد محسوب میشد وقتی پدر و مادرش هر دو معتاد بودند.
مادرش را دیده بودم 2-3 روز قبل بچهاش را آورده بود بیمارستان، نوزاد به شدت نفخ شکم داشت، به جای شیر خودش به نوزاد 40 روزه شیر گاو میداد! میگفت ندارم از کجا بیارم شیر خشک بدم؟ اصلاً کسی که در تأمین مواد خودش مانده باشد چطور میتوانست هزینه یک نوزاد را تامین کند؟
دیروز که رفتم بیمارستان دنیا را دیدم که در بغل پرستار است اما مادرش نبود ... دنیای کوچک تنها مانده بود، مادرش رهایش کرده و رفته بود ... به همین راحتی!نمیدانم با حس مادرانهاش چگونه کلنجار رفته بود نمیدانم اصلاً حسی داشت یا نه! اما رهایش کرده بود.
رهایش کرده بود تا از سر و صدای گریههای شبانهاش راحت شود تا از دست یک نان خور اضافه راحت شود تا از دست یک مزاحم راحت شود؛ شاید هم رهایش کرده بود تا دخترش سرنوشت بهتری داشته باشد تا دخترش مثل خودش نشود تا یک معتاد دیگر به جمعشان اضافه نشود.
ولی دخترک که بوی تن مادرش را بوی مواد مخدر شناخته بود حالا در بغل پرستار خیلی آرام بود و داشت شیر خشک میخورد!
تا از بهزیستی بیایند و ببرندش هر کداممان مدتی نگهش داشتیم؛ شاید آخرین بار بود که دنیا این همه توجه و این همه آغوش گرم را تجربه میکرد، از فردا او هم مانند بقیه نوزادان بهزیستی میشد بدون اینکه توجه ویژهای به او شود. بدون اینکه کسی تمام وقتش را با او بگذراند مدام حواسش به او باشد، بدون اینکه کسی به چشمانش نگاه کند و با او حرف بزند گویی چشمهای دنیا هم هزاران حرف ناگفته داشت.
او بیخبر بود از همه چیز و همه جا، فقط به یک نفر نیاز داشت تا از او مراقبت کند و یک آغوش گرم تا راحت تویش به خواب برود؛ اما دنیا بزرگ خواهد شد با هزاران سوال و هزاران چرا در ذهنش که کسی جوابش را نمیداند! و من به خانوادههایی فکر میکردم که سالهاست در حسرت داشتن یک بچه به سر میبرند...