این داستان واقعی دو دوست با سرنوشت متفاوت است این که در روزگاری دوستانی صمیمی بودند برایشان حوادثی پیش آمد و برای همیشه از هم جدا شدند و نتوانستند از حال خودشان به یکدیگر خبر دهند. سال‌های سال گذشت. خاطره‌های قدیمی رنگ باختند آلبوم‌های عکس با گرد و غبار گذشت زمان و پیری پوشانده شد و مدت‌های بسیار زیادی گذشت و دیگر کسی از این دو دوست حرفی نزد تا اینکه در لحظه‌ای که شاید خود سرنوشت هم فکرش را نمی‌کرد، این دو دوست به شکلی باورنکردنی به هم نزدیک شدند. شاید باور آن برای شما که خواننده‌ی این ماجرای واقعی هستید دشوار باشد اما روزگار کار خودش را بلد است و به این کار ندارد که ما باور کنیم یا نه.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، (قسمت اول)،(قسمت دوم)، اما آرن زنده ماند بعد از جنگ فقط پوست و استخوان بود. آن‌ها از اردوگاه پناهندگان در «سیلون» به هلند فرستاه شدند. آن جا هم‌چنان در جهنم خودشان چرخ می‌زدند. تعداد کمی از هلندی‌ها حاضر بودند گوش شنوایی باشند برای شنیدن شرخ درد و مشقت‌هایی که آن‌ها کشیده بودند در جواب هم می‌گفتند: «خدا رو شکر کنید حداقل در جای گرم بودید، تو آمستردام که مردم تو خیابون از سرما یخ می‌زنند»

فرزندان آنا خیلی زود فهمیدند که نباید درباره ضربه‌های روحی بدی که به آن‌ها وارد شده بود با کسی حرف بزنند آن‌ها تمام تمرکز و فکر خود را به کار می‌گرفتند تا در آن سرزمین بیگانه زنده بمانند آرن به عنوان عکاس آزاد مشغول به کار شد و از این راه زندگی‌اش را می‌چرخاند. او فهمید خیره شدن از پشت دوربین عکاسی راهی مطمئن برای نگاه کردن به دنیاست گویی لنزها درد را فیلتر می‌کردند در سال 1952 آرن سوار قطار شد و به آمستردام رفت. بعد از آن سوار کشتی بخار شد و به سوی «هالی فاکس» رفت. او دوست داشت به اندونزی برگردد اما می‌دانست دیدنی‌ها و شنیدنی‌های آشنا خاطرات دردناکی را برایش زنده می‌کنند. از آنجا با قطار به «ادمنتون» رفت و به دنبال پناهگاهی برای مهاجران فقیر هلندی گشت.

عشق در یکشنبه‌های قهوه‌ای!

آدن یکشنبه‌ها در کلاس‌های آموزش زبان که در کلیسا برگزار می‌شد. شرکت می‌کرد. ردیف‌های آخر می‌نشست با بقیه گپ می‌زد و اجازه می‌داد آن‌ها با او احساس نزدیکی و صمیمیت کنند.

در کلیسا و در یکی از جلسه‌های دفاع از حقوق زنان، آرن مبتلای یک دختر لاغر وریز نقش با موهایی بلند و درخشان شد که چشم‌هایی درشت و گیرا داشت. دختر او را نمی‌شناخت فقط می‌دانست عکاس است. مادر آن دختر، به او پیشنهاد کرد با آرن بیشتر آشنا شود. این زن شش فرزند داشت و باید برای دخترها فکری می‌کرد و چه بهتر که دختر بزرگش با عکاسی که تازگی به آنجا آمده بود ازدواج کند. اما دختر بزرگ خانواده هیچ علاقه‌ای به مردی گوشه‌گیر و یتیم نداشت که چشم‌های گود رفته و ذات محجوب و خجالتی‌اش بین او و بقیه فاصله انداخته بود دختر کوچکتر خانواده، آملیا که محسور و شیفته آرن شده بود از مادرش خواست او را برای قهوه عصر گاهی دعوت کند.

این دختر با لبخندی دلفریب و هوشی ذاتی می‌توانست نوشداروی خوب و مفیدی برای تنهایی سمجی باشد که دست از سر آرن بر نمی‌داشت. آرن خیلی زود عضو ثابت و همیشگی قهوه‌های صبح یکشنبه این خانواده شد ابتدا آملیا فکر می‌کرد مرد جوان به خاطر خواهرش آمده است اما اینطور نبود و به خاطر او بود عشق در دلشان شکوفا شد و پس از سه سال ازدواج کردند که یک سال بعد اولین فرزندشان به دنیا آمد نخستین فرزند از هشت فرزندشان.

حالا آرن پدر من است او بیشتر وقت‌ها در سالن کم نور خانه پدربزرگ می‌نشیند و قهوه می‌نوشد تا این که یک روز آلبوم عکسی که در یکی از قفسه‌های کتابخانه بود توجهش را جلب کرد: پدرم آلبوم را برداشت و مشغول ورق زدن و دیدن عکس‌های آن شد ناگهان با شادی بسیار گفت:« این که عکس مادر من است» مادربزرگم خندید و گفت: «دو امکان ندارد این عکس دوست آنا است که در سال 1952 به اندونزی رفت و دیگر ازش خبری ندارم عکس رو در بیار و پشتش را بخوان تا مطمئن شی» پدرم تکرار کرد:« چی می‌گین؟ این عکس مادر منه اسم مادر منم آناست»

مادربزرگم با ناباوری به پدرم خیره مانده بود سرنوشت چه قدر پیچ و تاب خورده بود تا به این نقطه رسیده بود اشک در چشم‌های مادربزرگ جمع شد او همیشه کنجکاو بود بداند چه بلایی سر دوستش آمده است و حالا حقایق تلخ زندگی او را فهمیده بود غم مادربزرگ جای خود را به شادی عجیبی داد فرزند آنا حالا داماد او بود آیا باور کردید که سرنوشت چه بازی‌های عجیبی دارد؟

انتهای‌پیام/ 
برچسب ها: آرن ، زنده ، ماند ، سرنوشت ، داستان ، واقعی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار