دیده‌بان با تجربه‌ای مسئول هدایت آتش «خط» بود که به او «رضا دیده‌بان» می‌گفتند.او شب‌ها در سنگر ما می‌خوابید.وقتی آمد به او گفتم:«رضا جان یک قدری هم هوای ما را داشته باش.این نامردهای بعثی ...

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،جملات بالا بخشی از خاطرات دکتر «محمدرضا امیر حسنخانی» از پزشکان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او که اکنون جراح و متخصص بیماری‌های چشم است در خاطرات خود ماجرای شهادت دو پزشک یار یزدی را این چنین روایت می‌کند:دیده‌بان باتجربه‌ای مسئول هدایت آتش خط بود که به او «رضا دیده‌بان» می‌گفتند. شب‌ها در سنگر ما می‌خوابید. وقتی آمد گفتم: «رضاجان قدری هم هوای ما را داشته باش؛ این نامردهای بعثی این همه آتش می‌ریزند روی اورژانس و تو هیچ کاری نمی‌کنی.» گفت: آقای دکتر اورژانس شما مثل بازار خربزه فروش‌ها شده است،شلوغ و پر رفت و آمد و دائم آمبولانس‌ها و نفرات در حال تردد هستند. عراقی‌ها هم که کاملا دید دارند،فکر می‌کنند اینجا سنگر فرماندهی است. شما ترددتان را کم کنید مطمئنا آتش آنها هم کمتر می‌شود.

از فردا صبح برنامه‌ریزی کردم که آمبولانس‌ها حق ندارند تا جلوی در اورژانس بیایند و باید همان پشت می‌ماندند و مجروح بوسیله برانکارد و به آهستگی به داخل اورژانس منتقل می‌شد.از رفت و آمدهای اضافی هم جلوگیری کردم. آن روز عراقی‌ها یکی از برج‌های دیده‌بانی ما را هم زدند. متأسفانه دیده‌بان که برادر فرمانده گردان بود شهید شد و ما نتوانستیم کاری برای او انجام دهیم. چند رزمنده دیگر که از ناحیه سر، ریه و .... مجروح شده بودند جزو بیماران ما بودند.

ساعت حدود 10:30 یا 11 آنقدر آتش دشمن شدید بود که احساس می‌کردم امید برگشتن وجود ندارد.این مساله باعث شد من که هیچوقت عادت به خاطره‌نویسی نداشتم شروع به نوشتن خاطراتم از حضور در جبهه کنم. یکی آیه الکرسی می‌خواند، دیگری دعا می‌کرد و برادر دیگرمان مشغول خواندن قرآن بود.در میان این حجم آتش دو پزشکیار جدید به پست امداد آمدند. آنها اهل یزد بودند و گفتند: ما را فرستاده‌اند که شما برگردید.

در حال پذیرایی از همکاران جدید و توضیح وضعیت کاری و داروهای موجود بودم که ناگهان سقف اورژانس پائین آمد و من فریاد زدم یا قمربنی‌هاشم(ع) و دیگر چیزی نفهمیدم.احساس کردم که در این دنیا نیستم اما کم کم به خود آمدم دیدم از سقف نوری به داخل می‌تابد و دست‌هایم سالم‌اند.به زحمت خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم. بوی غلیظ باروت هوا را پر کرده بود، صدا می‌زدم اورژانس را زدند، ببینید مولوی و نجابت کجایند ولی آنقدر آتش سنگین بود که کسی از سنگر بیرون نیامد و کسی جوابم را نداد.

لحظاتی بعد چند نفر آمدند و مرا داخل سنگری بردند. پایم خونریزی شدیدی داشت. پا و دستم را پانسمان کردند و از سنگر خارج کردند که سوار آمبولانس کنند. دیدم آقای نجابت را می‌آورند. اصلا هوشیار نبود فکر کردم مشکل تنفسی پیدا کرده است. با سراسیمگی شروع به تنفس دادن دهان به دهان کردم، یکباره چشم‌هایش را باز کرد و پرسید: کجا هستم؟ خیلی خوشحال شدم و سراغ آقای مولوی را گرفتم.

آمبولانس من و یکی از پزشکیاران جدیدالورود را که به سختی مجروح شده بود به اورژانس مادر رساند. هر کدام از نیروها که ما را به این وضعیت می دید با حالت ناامیدی می گفت: «اورژانس راهم زدند؟!» از بین رفتن این واحد پشتیبان تأثیر منفی عجیبی در روحیه رزمندگان داشت. من از مسئولین خواستم هرچه سریع تر پست امداد را تجهیز و راه‌اندازی کنند.

بعدا فهمیدم که آقای مولوی هم از ناحیه پا مجروح شده و حالش خوب است ولی متأسفانه آن دو پزشکیار یزدی شهید شده‌اند. یکی پنج فرزند و دیگری شش فرزند داشت. تقدیر این بود که تنها دو ساعت در خط مقدم باشند و شهید شوند.من را به بیمارستان اهواز منتقل کردند و بعد از چند روز به بیمارستان شرکت نفت بردند.به خاطر مجروحیت پایم دو سه ماه نتوانستم دانشگاه بروم تا اینکه بهبود یافتم.

منبع: ایسنا
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار