اسمش جمشید است. یک هفته از ورودش به زندان رجایی شهر می‌گذرد. 54 سال دارد ولی اعتیاد چهره او را حداقل ده سال پیر نشان می‌دهد.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، 
پیرمرد در زندان به دستان لرزانش نگاه می‌کند. رفت و آمد به کمپ ترک اعتیاد فایده‌ای نداشت. آدم تا خودش نخواهد، آب از آب تکان نمی‌خورد، همان می‌ماند که می‌خواهد. پسر جوانش از دعواهای مدام او و مادرش خسته شده بود. میان در و همسایه آبرویی برای پسر و برادرش نمانده بود. دعوا، درگیری، پایین آمدن شیشه‌های خانه و بالاخره وقتی با عصبانیت به میان معرکه پرید، به دست پدرش کشته شد.

 اسمش جمشید است. یک هفته از ورودش به زندان رجایی شهر می‌گذرد. 54 سال دارد ولی اعتیاد چهره او را حداقل ده سال پیر نشان می‌دهد. سبیل‌های سفید و خاکستری و صورت تکیده و قامتی که از فرط اعتیاد دارد خم می‌شود.

چند فرزند داری؟

دو پسر داشتم، پسر بزرگم 28 ساله و متأهل است و پسر کوچکم محسن 26 ساله بود که فوت کرد.

با همسرت زندگی می‌کردی؟

بله، البته ده سال پیش به خاطر اختلافاتی که داشتیم، طلاقش دادم. چون جایی برای رفتن نداشت، در خانه ماند و رجوع کرد. یعنی ما از نظر قانونی نسبتی نداشتیم ولی شرعا زن و شوهر بودیم.

او هم معتاد بود؟

بله، مثل من شیشه می کشید.

فرزندانت چطور؟

نه، آنان اصلا اهل اعتیاد و حتی سیگاری نبودند.

شغلت چه بود؟

پرسکاری داشتم ولی ورشکست شدم و بعد از آن رو به اعتیاد آوردم. گاهی این جا و آن جا کار می کردم. مادرم از کانادا برایم خرجی می‌فرستاد، اما وقتی شنید معتاد شده‌ام، دیگر پولی نفرستاد.

چه شد که مادرت با وجود سکونت فرزندانش در ایران، به کانادا رفت؟

او از قدیم در یک هتل کار می کرد. در سال 67، خانواده‌ای می خواستند به آن کشور بروند و مادرم را به عنوان پرستار فرزندشان بردند. مادرم آن موقع تازه بیوه شده بود و ما سه فرزندش ازدواج کرده بودیم. او حالا حدود 80 سال دارد و تبعه آن کشور است.

چه شد که به زندان افتادی؟

عصر شیشه مصرف کرده بودم. ساعت 7 به خانه آمدم و دیدم مادر محسن، مقدار زیادی اثاثیه که اغلب در حد نو بودند، بسته‌بندی کرده است. گفت می‌خواهم اینها را به برادرم جعفر بدهم تا به کمپ ببرد و در آن جا دیگران استفاده کنند. گفتم برادرت اینها را می‌برد و می‌فروشد و خرج موادش می‌کند. حیف نیستند؟ بر سر همین موضوع با هم جروبحث کردیم. دعوای ما همیشگی بود. هر روز بر سر موضوعی دعوا و کتک کاری داشتیم و در نهایت خرد شدن شیشه‌های خانه و ... آن روز پسرم محسن در اتاقش نقاشی می‌کشید.

 کمی بعد بیرون آمد. همسایه ها سر و صدا و فحاشی من و مادرش را هر روز می‌شنیدند. با عصبانیت به من گفت چه کار داری؟ بگذار اثاثیه را به برادرش بدهد! این بار با پسرم درگیر شدم. او همه آن وسایل را به طرف من پرتاب می‌کرد. در را باز کرد تا مرا بیرون بیندازد که چشمم به یک دسته چاقوی میوه خوری افتاد. یکی از چاقوها را از بسته‌اش بیرون کشیدم و برای دور کردن پسرم به طرفش رفتم. او می‌خواست مرا بیرون بیندازد و من داشتم کفشهایم را می‌پوشیدم که ناگهان احساس کردم چاقو به شکمش خورد.

بعد چه شد؟

با دیدن خون، فرار کردم. به پارک یک محل بالاتر رفتم. تا دوازده شب با نگرانی در آنجا ماندم. چند بار خواستم به خانه برگردم و ببینم چه شده؟ یک بار هم آمدم ولی ماشین پلیس را دیدم و ترسیدم و دوباره به آن پارک برگشتم. بی خبری عذابم می‌داد. بالاخره همان نصف شب، یک نفر را به در خانه‌ام فرستادم تا برایم خبر بیاورد.

 او هم بعد از مدتی آمد و گفت محسن تمام کرده است. باورم نمی‌شد. چطور ممکن بود؟ یک چاقوی میوه خوری، یک ضربه و آن هم غیرعمد! من می‌خواستم کفشهایم را بپوشم و او مرا هل می‌داد تا زودتر بیرون بروم و مادرش هنوز فحاشی می‌کرد. اگر من می‌خواستم دست به جنایت بزنم، چاقو از آشپزخانه برمی‌داشتم نه یک چاقوی میوه خوری از روی جاکفشی... از همان جا به کلانتری رفتم و گفتم من پسرم را کشته‌ام.

چه کسی را مقصر می دانی؟

خودم مقصر هستم. اگر اعتیاد وارد زندگی‌ام نمی‌شد، حالا به اینجا نمی‌رسیدم. هم خودم و هم زنم معتاد شده بودیم. خانواده زنم هم معتاد بودند و بیچاره بچه‌هایم در این جهنم می‌سوختند.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار