به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی
ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
ا
و
دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت
توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب
"سید الاسراء" مفتخر شد. آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند:
"
لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و
پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه
نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و
انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند." باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت سیام این خاطرات
به شرح ذیل است:
" در اين افکار بودم که به نزديک ماشين رسيديم. درصندلي عقب در بين دو سرباز مسلح جاي گرفتم. با حرکت ماشين براي آخرين بار نگاهي به زندان انداختم و از تمام دوستانم در دل خداحافظي کردم. زيرلب بسم اللهالرحمنالرحيم گفتم و سپس آيةالکرسي را خواندم.
پس از هشت سال با چشم باز مناظر شهر را ميديدم و از ديدن خانوادهها که در حال رفت و آمد بودند، خيلي لذت ميبردم. هر کس به سويي در حرکت بود. بچهها با مادرشان و گاهي همه اعضاي خانواده با هم بودند. مغازهها، ساختمانهاي بلند، اتوبوسهاي شرکت حمل و نقل شهري، تاکسيها، سوپرهاي مواد غذايي، بوتيکهاي لباس فروشي، نانوايي، رستوران، سالنهاي ورزشي، آرايشگاههاي زنانه و مردانه، مدارس و دانشگاه. همه اينها در طول مسير، نظر من را به خود جلب ميکردند. به طوريکه سربازان کنار من متوجه شده بودند و خود آنها برايم مکانها را توضيح ميدادند.
يادم هست که هنگام عبور از جلوی دانشگاه «المستنصريه» بغداد، يکي از نگهبانها توضيح داد که اين همان دانشگاهي است که قبل از جنگ، عوامل ايراني در آن بمب گذاشتند و تعدادي کشته و زخمي شدند.
گفتم: ايرانيها و طرفدارانشان با انفجار محل تعليم و تربيت کاري ندارند و هميشه از خشونت و خونريزي و جنگ بيزارند.
هوا گرم بود و بازار بستني و آب ميوه و نوشابه خيلي داغ بود. به طوري که جلوي هر کدام از اين دکانها صف طويلي از مردم بود. قصابي و طباخي در کنار خيابان زياد به چشم ميخورد. در حاشيه خيابانها بساط کباب و جگر گذاشته بودند.
بهداشت عمومي خيلي ضعيف به نظر ميرسيد؛ به طوري که خود من بعد از سالها اسارت و کم غذايي و يا بد غذايي، اشتهايي براي خوردن آن نداشتم.
ماشين ما براي اين که در ترافيک نماند رعايت مسائل راهنمايي و رانندگي را نميکرد. وقتي افسر پليس آمد و خواست ما را جريمه کند سروان به او چيزي گفت و او بلافاصله احترام گذاشت و راه را براي ما باز کرد. بيشتر خانههاي بغداد ويلايي و دو طبقه است و تانکر آبي در بالاي هر ساختمان به چشم ميخورد. عراق بهجز مناطق کردنشين آن کلاً مسطح است و براي رسانيدن آب آشاميدني به منزل و ادارات از منبع استفاده ميکنند.
پس از تقريباً يک ساعت گشتن در خيابانهاي شهر بغداد و اتوبانها، سرانجام وارد منطقهاي به نام «يرموک» شديم. خانههاي اين منطقه ويلايي بود با زيربنايي حدود 300 الي 400 متر مربع با حياطهايي بزرگ که با درختهاي ميوه از قبيل گلابي، نارنج، پرتقال، ليمو و زردآلو زينت يافته بود.
لندکروزها مقابل ويلايي توقف کردند. همگي پياده شديم. سروان به همراه رانندگان و محافظان، مرا به طرف حياط راهنمايي کردند. دراين موقع 5 نفر از داخل خانه براي استقبال ما بيرون آمدند. آنها به سروان (يعقوب) احترام نظامي گذاشتند و تعارف کردند که به داخل ساختمان برويم.
از در آهني مشبک گذشتيم و وارد حياط شديم. يک پارکينگ بزرگ در سمت راست حياط قرار داشت که به يک راهرو سرپوشيده منتهي ميشد. روي پارکينگ با ايرانيت پوشيده شده بود. درکنار در ورودي يک درخت زيتون قديمي و بلند وجود داشت. محل ورود به ساختمان داربستي بود که با شاخه و برگ تاک پوشيده شده بود و در کنار آن درخت پرتقال و نارنج و درخت ديگري که انارهاي ريزي داشت، به چشم ميخورد.
بشکه نفتي که براي زمستان تدارک ديده بودند در کنار در ورودي بر روي چهارپايه قرار داشت. پس از برانداز کردن محيط خانه و احوالپرسي با بقيه نگهبانها، توسط سروان يعقوب به داخل ساختمان هدايت شدم.
يکي از نگهبانها ساک مرا روي تخت خواب دو نفره بسيار بزرگي گذاشت و بيرون رفت. پردههاي اتاق، نخي و به رنگ قرمز بود. در گوشه اتاق کولر گازي کار ميکرد که فضاي اتاق را به خوبي خنک کرده بود. کمد لباس در سمت ديگر وجود داشت.
سروان گفت: اينجا اتاق شماست. ميتواني لباسهاي خودت را دربياوري. سروان قبل از رفتن گفت: چيزي نميخواهي؟
گفتم: بايد فکر کنم ببينم چه احتياج دارم، بعد به شما خواهم گفت.
سروان گفت: هر وقت خواستي از اتاق بيرون بروي در ميزني و نگهبانها در را باز ميکنند. من مي روم تا براي شما سفارش غذا بدهم. سروان خداحافظي کرد و رفت.
صداي قفل کردن در را شنيدم. فهميدم اينجا هم هميشه در به رويم بسته است. در کنار در خروجي، اتاق کوچکي قرار داشت و در ديگري هم به حياط خلوت خانه باز ميشد که همه اين درها توسط ميله هاي آهني پوشيده شده بود. علاوه بر قفل در، توسط چفت، آويز ديگري هم زده شده بود. پنکه سقفي و کولر گازي را خاموش و روشن کردم. هر دو خوب کار ميکرد. کشوهاي کمد جالباسي را وارسي کردم همه خالي بود.
اطراف اتاق را دقيقًا جست و جو کردم تا مبادا عراقيها دوربين مخفي کار گذاشته باشند. پردهها را کنار زدم و بيرون را نگاه کردم. ميلههاي محکمي جلوی آن کار گذاشته شده بود. اگر روي صندلي ميرفتم حياط خانه مجاور ديده ميشد. از حاشيه ديوار آن درختان گلابي و نارنج بيرون آمده بود.
به فکر فرو رفتم! اين جا کجاست؟ هدف آنها از آوردن من به اين خانه چيست؟ در اين افکار بودم که خودم را نشسته بر روي تختخواب ديدم.
دستهايم را جلوی پيشاني گذاشتم و آهي از ته دل کشيدم و با خودم زمزمه کردم: خدايا توکل به تو! هر چه تو بخواهي همان خواهد شد. به من صبر عنايت کن تا بتوانم مقاومت کنم. مرا به حال خودم وامگذار!... "
ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود. انتهای پیام/