به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی
ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
ا
و
دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت
توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب
"سید الاسراء" مفتخر شد. آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند:
"
لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و
پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه
نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و
انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت شانزدهم این خاطرات
به شرح ذیل است:
مقدمات برگزاری جشن نوروز فراهم شد. سفره هفت سین کم داشتیم که با نشاندن هفت نفر با درجههای مختلف سرهنگ، سرگرد، سروان، ستوان و ... هفت سین را کامل کردیم. ساعت تقریبی تحویل سال را بدست آوردیم. هفت سین سرجای خود نشستند و ارشد آسایشگاه درباره سنت عید و زنده شدن زمین صحبت کرد و سپس برای سلامتی امام خمینی و رزمندگان اسلام و همه ایرانیان دعا کردیم. همه به هم تبریک گفتند و مراسم دیده بوسی آغاز شد. بعضیها با خود پول ایرانی داشتند که به دوستانشان هدیه میدادند. در آنجا دید و بازدید را در بین گروهها انجام دادیم، هرگروه به دیدار گروه دیگر میرفت و سپس آنها برای بازدید ما میآمدند. بعضیها احساساتی شده بودند و جای خالی خانواده را با دانههای اشک پر میکردند و بعضی شاد بودند و میگفتند گرچه از عزیزانمان دور هستیم ولی شادیم و در این شرایط آنها از یادمان نرفتهاند.
در واقع این مراسم بهانهای بود که دور هم جمع شویم تا اگر کدورتی و ناراحتی از یکدیگر داریم برطرف کنیم و دوباره صفحه زندگی را صفر کرده، با روحیه و هدفی جدید ادامه زندگی دهیم.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و ما در پیلهای که برایمان تنیده بودند، روزگار را با بیخبری به سر میبردیم. یک سال دیگر را پشت سر گذاشتیم و عید نوروز دوم را در اسارت دشمن گذراندیم.
برای هواخوری بیرون آمده بودیم. سرباز نگهبان را دیدم که گهگاه از زندگیاش برایم میگفت و مرا سنگ صبور خود یافته بود. او غمگین و ناراحت در گوشهای سیگار میکشید. با کمی دقت این ناراحتی را در چهره تک تک سربازارن عراقی میتوانستیم ببینیم.
آهسته رفتم و در کنار او قرار گرفتم. پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم چرا ناراحتی؟ این خبرها که روزنامهها مینویسند مبنی بر اینکه عراق از جبهههای مقابل ایران عقبنشینی میکند چیست؟ حقیقت دارد؟
سرباز عراقی با افسردگی گفت: به تو چیزهایی میگویم ولی میخواهم به هیچ کس ولو دوستان ایرانی خودت هم نگویی.
سرباز عراقی در حالیکه دست چپ خودش را به طور سایبان جلوی پیشانی گذاشته بود و مواظب اطراف خود بود، گفت: "عقبنشینی و دیگر صحبتها همهاش دروغ است. خمینی هر چه نظامی بوده جمع کرده تو خوزستان. من نمیدانم چقدر جمعیت در ایران هست ولی فکر میکنم حدود دو یا سه میلیون جمعیت و نیرو در خوزستان هست. هرکجا نگاه میکنی جمعیت موج میزند.
الآن جنگ در جبههها به طور شدید ادامه دارد و نیروهای عراقی از همه جاهایی که در اول جنگ گرفته بودند عقبنشینی نکردهاند؛ بلکه به وسیله نیروهای ایرانی به عقب رانده شدهاند. حدود 18 هزار عراقی اسیر و 25 هزار نفر کشته شدهاند. فرماندهانی که عقبنشینی یا فرار کردهاند توسط مأموران صدام دستگیر و اعدام شدهاند. جبهههای جنگ در حال حاضر در خاک عراق است و خرمشهر، بستان، سوسنگرد، قصر شیرین و مهران پس گرفته شده و نیروهای ایرانی در پشت دروازههای بصره هستند."
پرسیدم این اطلاعات را تو از کجا میدانی؟ او گفت: "دوستانم که از جبهه برگشته و یا فرار کردهاند، برایم گفتهاند."
سرباز را دلداری دادم و گفتم: خدا بزرگ است، جنگ تمام میشود، ناراحت نباش!
به آسایشگاه که برگشتم گفتههای سرباز را برای ارشد بازگو کردم و او هم موضوع را با خوشحالی برای همه تعریف کرد.
ناهار را خورده بودیم که از طبقه بالا ضربههایی به شکل مورس شنیده شد. (تعدادی از اسرای خلبان را قبلاً از ما جدا کرده و در طبقه بالای آسایشگاه ما اسکان داده بودند)
آنها توسط مشت زدن به زمین قصد داشتند خبری را به پایین منتقل کنند. مورسخوانی کردیم، خبر آزاد شدن خرمشهر بود. بچهها ناگهان با شنیدن این خبر از خوشحالی تکبیر گفتند و نگهبان از این عمل غیر منتظره تعجب کرده بود.
بلافاصله ارشد از بچهها خواست خودشان را کنترل کنند تا دشمن از این موضوع بویی نبرد. خوشبختانه مطلع شدیم بچههای طبقه بالا توانستهاند رادیو به دست آورند و پس از این، خبرها را از طریق مورس به ما اطلاع میدادند.
درباره چگونه بهدست آوردن رادیو، "اکبر صیاد بورانی" اینگونه برایم تعریف کرد: " یک روز سروان رضا احمدی در جمع مطرح میکند که مدتهاست از وقایعی که در ایران میگذرد بیاطلاعیم و هر طور شده باید یک رادیو تهیه کنیم. همه نظر او را پذیرفتیم ولی چگونگی به دست آوردن آن مطرح بود.
ما هر روز برای خالی کردن زباله غذا از وسط اتاق نگهبانها رد میشدیم. با توجه به اینکه در طول مدتی که در آنجا بودیم نگهبانها خلافی از ما ندیده بودند؛ لذا نسبت به ما اطمینان خاصی داشتند و از هشت نفر نگهبان فقط یکی پست میداد و بقیه میخوابیدند و یا به کار خودشان مشغول بودند.
یکی از نگهبانها رادیویی داشت که همیشه آن را کنار پنجره آویزان میکرد. به طوری که ما وقتی از وسط اتاق رد میشدیم اگر دست دراز میکردیم میتوانستیم آن را برداریم. روزی که رضا احمدی به همراه یکی از اسیران برای خالی کردن زبالهها و آوردن غذا رفته بودند، موقع رد شدن از وسط اتاق، بدون اینکه نگهبان متوجه شود دست دراز میکند، رادیو را برمیدارد.
احمدی آنچنان سریع این کار را انجام میدهد که نگهبان متوجه ربودن آن نمیشود. او وقتی به آسایشگاه رسید از ترس، رنگ به چهره نداشت. بلافاصله رادیو را به طرف ما انداخت و گفت: مخفیاش کنید.
ما در آسایشگاه دو چشمه توالت داشتیم. یکی از آنها شکسته و غیر قابل استفاده بود. شفیعی- از خلبانان هوانیروز- بلافاصله رادیو را داخل پلاستیک پیچید و داخل شکستگی کاسه توالت قرار داد.
احتمال اینکه نگهبانان برای پیدا کردن رادیو به آسایشگاه بیایند زیاد بود، لذا کاسه توالت را پر از آب کردیم. دو سه روز از این ماجرا گذشت. کسی به دنبال رادیو نیامد.
سربازی که رادیوش ربوده شده بود از اینکه مبادا به خاطر اهمالکاریش مورد تنبیه قرار گیرد موضوع را به فرماندهاش اطلاع نداده بود؛ ولی خود آن سرباز بدون هماهنگی با فرماندهاش چند بار به آسایشگاه آمد و وسایل ما را گشت.
پس از گذشت چند روز و مأیوس شدن نگهبان از یافتن رادیو با هماهنگی ارشد، قرار شد رادیو را به کار بیندازیم. سروان باباجانی، خلبان هوانیروز و اهل بابل بود. او میگفت پدرش رادیوساز است و خودش هم تا حدودی در این کار سررشته دارد و میتواند رادیو را به کار بیندازد.
بچهها باباجانی را عمو خطاب میکردند؛ لذا از این پس رادیو (عمو) نامیده میشد. داخل آسایشگاه ستونی بود که نگهبان نسبت به آن دید نداشت، و ما کارهایی که میخواستیم از دید نگهبان مخفی بماند پشت آن انجام دادیم.
این محل را به باباجانی و رادیوش اختصاص دادیم. به علت رفتن آب به داخل آن رادیو، باطریهایش خراب شده بود. رادیو را خشک کردیم و منتظر تهیه باطری بودیم.
سربازان عراقی، باطریهای کهنه را داخل سطل زباله میانداختند. بدین منظور مرتب ما آشغال مصنوعی ایجاد میکردیم که بهانهای برای رفتن به سر سطل زبالهها را داشته باشیم.
رضا احمدی که برای خالی کردن زباله رفته بود هنگام برگشت با حالتی مضطرب در حالیکه دیگ آش را به کمک دیگری حمل میکرد، گفت: آش! آش! گفتیم: «آش چی؟»، گفت: همان را که میخواستید داخلش است.
باباجانی باطریها را از داخل آش بیرون آورد و تمیز کرد. ساعت 12 شب که اخبار سراسر پخش شد بر روی کاغذ زرورق سیگار علامت میزد.
اولین شبی که رادیو به کار افتاد، خبر خوشحال کننده فتح پل خرمشهر را شنیدیم. بچهها که از موضوع مطلع شدند بیاختیار بلند صلوات فرستادند که این کار باعث توجه نگهبانان شد که بعد از آن سعی کردیم این موضوع را رعایت کنیم.
هر شب یک نفر برای شنیدن صدای رادیو میهمان بود. شنیدن صدای آشنای رادیو ایران کمی از غربت اسارت بچهها را کم میکرد. "
ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود.
انتهای پیام/