افکار خودم را جمع و جور کردم و به یاد دوران آموزشی افتادم. استاد می‌گفت در اسارت نباید دروغ بگویید. فقط به 4 یا 5 سوال که مربوط به اسم، درجه، نوع هواپیما و پایگاه مربوط است باید جواب داده شود.

به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت پنجم این خاطرات به شرح ذیل است:

" نگهبان پشت در منتظر بود و چشم و دست مرا بست. ساعت مچی نگهبان، 8.5 را نشان می‌داد. از او پرسیدم شب است یا روز، ولی او جواب نداد و دست مرا گرفته، به اتاقم برد.

این اتاق در بیمارستان، به صورت حفاظت شده توسط سازمان امنیت عراق اداره می‌شد. با آوردن مقداری خامه و مربای بالنگ و یک کاسه سوپ فهمیدم ساعت باید 8.5 صبح باشد. صبحانه روی میز عسلی در کنارم بود ولی اشتها نداشتم. با لب‌های زخمی نمی‌توانستم بخورم. به اصرار نگهبان مقداری از سوپ را خوردم و کنار کشیدم.

از نگهبان خواستم برایم چای بیاورد. او رفت و چند دقیقه بعد با لیوانی چای برگشت. در آن شرایط خیلی هوس سیگار کرده بودم. از نگهبان سیگار خواستم. گفت ممنوع است. او سینی صبحانه را جمع کرده بود.

با رفتن نگهبان خواستم روی تخت دراز بکشم که در اتاق باز شد و همان سروان بازجو، به همراه یک سرهنگی عراقی وارد شدند. نگهبان سریع دو صندلی برای آنان فراهم کرد. با زحمت خواستم از روی تخت بلند شوم که سروان گفت دراز بکش و سرهنگ همان سؤالات تکراری را شروع کرد.



افکار خودم را جمع و جور کردم و به یاد دوران آموزشی افتادم. استاد می‌گفت در اسارت نباید دروغ بگویید. فقط به 4 یا 5 سوال که مربوط به اسم، درجه، نوع هواپیما و پایگاه مربوط است باید جواب داده شود. این بار سرهنگی سؤال کرد:

- چند تا هواپیما دارید؟

- نمی‌دانم.

سرهنگ چشم‌هایش گرد شد و با عصبانیت گفت:

- پرسیدم چند تا هواپیما دارید؟

- من در سطحی نیستم که این مسائل را بدانم. من یک خلبان تازه کار هستم.

- حدس بزن!

- هرچه من حدس بزنم غلط است؛ زیرا این اطلاعات در اختیار کسان دیگر است.

  

سرهنگ عراقی چشم غره‌ای رفت و در این هنگام سروان بازجو با چوب‌دستی تعلیمی‌اش قصد زدن مرا داشت که خودم را کنار کشیدم.

بلافاصله به من برپا دادند و تخت‌خواب و بالش را از من گرفتند. فقط تشک و پتو برایم باقی ماند. سرهنگ به نگهبان گفت ملحفه را هم بگیرند.

سرهنگ پرسید: ارتش شما تا کی می‌تواند در مقابل ما مقاومت کند؟ جوابی برایش نداشتم.

سرهنگ ادامه داد: ارتش ما می‌تواند تا 2 سال آینده بدون کمک خارجی مقاومت کند، ارتش شما چطور؟

- ارتش ما تا زمانی‌که نیاز باشد قادر است مقاومت کند.

در این موقع سرهنگ عراقی که کاملاً عصبانی و خشمناک شده بود، برخاست و با لحن شدیدی پرسید: رابطه مردم با دولت و خمینی چگونه است؟ مردم برای براندازی این رژیم به چه چیزی امیدوار هستند؟

- مردم خودشان رژیم را انتخاب کرده‌اند و برای حفظ آن هم مقاومت می‌کنند.

دراین لحظه سروان به منظور همراهی با ارشدتر از خودش با پا ضربه‌ای به پهلوی من زد که با درد ناشی از آن روی تشک افتادم. خودم را جمع کردم که اگر خواست ضربات دیگری بزند بتوانم دفع کنم.

سروان عراقی در حالی‌که چوب‌دستی خود را به حالت ضربه زدن به سمت من اشاره می‌کرد، گفت: ایران در رادیو اعلان کرده که تو مرده‌ای، اگر با ما همکاری نکنی تو را می‌کشیم.

- برای من فرقی نمی‌کند حکومت ایران چه اعلام کرده من چیزی نمی‌دانم.                                                                              
                                                                            
 

سروان عراقی به دستور سرهنگی با چوب‌دستی تعلیمی‌اش چند ضربه به پهلوی من زد و به من دستور بر پا داد و در حالی‌که دست‌هایم بالا بود، گفت روی یک پا بایستم؛ درست مثل شاگردهای مدرسه که تنبیه می‌شوند. سرهنگ و سروان غرغرکنان اتاق را ترک کردند و نگهبان در اتاق را بست و من تنها شدم.

با توجه به این‌که هر لحظه ممکن بود نگهبان داخل بیاید ولی من دست‌هایم را پایین انداختم و روی تشک دراز کشیدم. آهی سرد از نهادم برخاست؛ ولی از این‌که اطلاعاتی به دشمن نداده بودم خدا را شکر کردم."

ادامه دارد...

ادامه خاطرات امیر آزاده شهید "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.
  
 انتهای پیام/
برچسب ها: لشگری ، شهید ، خلبان ، ارتش
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار