در کوفه خسيسي بود که داستان خست او بر سر زبان ها افتاده بود. او را گفتند: در بصره مردي است ثروتمند، اما در خست هزار بار از تو بدتر است. مرد کوفي به هوس افتاد که به بصره برود تا آن خسيس را ببيند. چون به بصره رسيد، نزد آن مرد رفت و گفت: من نيز مانند تو خسيسم، اما نزد تو آمده ام که خست بيشتر فرا گيرم. او گفت: اين جا خانه توست، صبر کن تا اسباب پذيرايي فراهم کنم. پس به دکان طباخ آمد و گفت: نان نيکوداري؟ نانوا گفت: امروز ناني پخته ام چون روغن گاو. بخيل گفت: پس روغن گاو، از نان نيکوتر است. سپس به دکان بقال آمد و گفت: روغن گاو داري؟ بقال گفت: امروز روغن گاوي خريده ام هزار بار پاکيزه تر از روغن زيتون. بخيل گفت: هر آينه روغن زيتون نيکوتر باشد. به نزد بقال ديگر رفت و گفت: روغن زيتون داري؟ بقال گفت: روغن زيتون دارم که هزار بار از آب روشن تر و صافي تر است. بخيل گفت: نيکو گفتي، پول خود را ضايع نمي کنم، چون دو خمره آب در خانه دارم.
پس به خانه آمد و گفت: اي برادر بهترين خوردني ها آب است و داستان را براي او باز گفت.
خسيس کوفي گفت: انصاف مي دهم که تو در خست، از من و ديگران گوي سبقت ربوده اي.
«جوامع الحکايات»
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید