به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،به نقل ازوصيت نامه؛ فضایی که زیر آن قرار گرفته بودیم به نحو عجیبی شبیه یک غار بود، تخته های بزرگ سنگ به گونه ای کنار هم قرار گرفته بود ، که امکان شلیک مستقیم تیر یا آرپی جی را به سمت ما سلب می کرد، در حالیکه شدت آتش عراقی ها و منافقین بسیار زیاد شده بود (حالا دیگر از همه امکانات خود نظیر خمپاره ، دوشکا و نارنجک استفاده می کردند) و نور منورها فضا را کاملا روشن ساخته بود ، سینه خیز به طرف برادران کرد حرکت کردم. نیم نگاهی به عقب انداختم، رضا برجی جای خوبی مستقر شده بود، خیالم از بابت او راحت شد.
 
 شدت آتش و انفجار خمپاره ها به حدی بود که امکان دویدن مهیا نبود. به چند نفری که دور هم جمع شده بودند رسیدم، فرمانده در حال صحبت به زبان کردی بود، و با حرفها و اشاره های او افرادش به اطراف پراکنده می شدند و با شلیک گلوله با تیر بار و آرپی جی سعی در دفاع داشتند، به او نزدیک شدم ، از من با لهجه شیرین کردی پرسید: "دوستانت کجا هستند؟"، تنها از وضعیت رضا باخبر بودم ، با دست رضا را نشان دادم و از او کسب تکلیف کردم، گفت باید خط آتش درست کنیم ، سپس با کمک و با پشتیبانی خط آتش از رودخانه ای که جلویمان بود عبور کنیم (از زیر آن صخره ها یا غار تا رودخانه ای که به سرعت جاری بود تقریبا دویست ، سیصد متر فاصله بود)، به من گفت پیش دوستم یعنی رضا بروم تا در زمان لازم با اشاره او به رودخانه بزنیم، نفری را هم همراه من کرد تا از من حمایت کند، از اینکه اسلحه رضا را با خودم نیاورده بودم ناراحت بودم اما از طرفی هم خوشحال بودم که مانع شلیک رضا به آنها شده بودم و اینکه اینقدر هوای ما را دارند، با اشاره او همراه با یکی از برادران کرد در حالیکه با کلاش به طرف دشمن شلیک می کرد به طرف رضا دویدیم، هنوز چند قدم از پیش فرمانده دور نشده بودیم که صدای مهیبی بلند شد، موج حاصل از انفجار باعث شد بر روی زمین پرتاب شوم، کمی بعد فهمیدم نفر همراهم هدف تیر مستقیم آرپی جی قرار گرفته و شهید شده است، صدایی شبیه صدای سوت توی گوشم پیچیده بود، تمرکزم را برای لحظاتی از دست داده بودم، دود، خون و تکه های گوشت بود که به هوا بر خواسته بود، بوی باروت و گوشت سوخته به مشامم می رسید. حالا می توانستم  نیمه ی تنی را بینم که اصابت آرپی جی  بالاتنه اش را متلاشی کرده بود.
 
 بلند شدم و بی هدف راه می رفتم، که یکی از برادران کرد مرا با هول به زمین پرتاب کرد، به زبان کردی حرف می زد، صدایش را به سختی می شنیدم، احساس می کردم که در خواب و رویا هستم ، موج انفجار باعث شده بود که بهتم ببرد، حالت تهوع داشتم، یادم است در آن لحظات فقط رضا را صدا می زدم. کسی که مرا به زمین زده بود صورتم را با دستانش ( در آن لحظات فکر می کردم همچون یک عروسک مومی شده ام ) به طرف خودش چرخاند، و با اشاره از من خواست فانسقه اش را که بر روی شال کردی اش بسته بود را بگیرم  و همراهش بروم، گلوله ها و انفجارها تمامی نداشت، دستم را سفت بر فانسقه اش چسبیدم و با او همراه شدم، پیش رضا رسیدم، تمامی این ماجرا شاید چند دقیقه طول نکشید ولی الآن که به آن لحظات فکر می کنم عرض زمان را بیشتر از طول آن احساس می کنم.
 

رضا حالش روبراه شده بود چون بلافاصله از من خشابش را خواست، خشابش را پس دادم، و به او گفتم باید صبر کنیم تا با اشاره فرمانده و با خط آتش او از مهلکه عبور کنیم. دوباره داشتم برایش توضیح می دادم که داد زد سرم ، و گفت :" خر که نیستم ،به خدا حالیم شد!"، از جواب رضا تو این شرایط حوشحال شدم، چون فهمیدم حالش کاملا روبراه است. دور وبرمان پر از سرو صدا بود، دائم فکر می کردم که الآن ترکش خمپاره و یا آرپی جی مرا هم از هم خواهد پاشاند، زیر لب چند بار اشهدم را خواندم و ناظر نیروهای کردی بودم که با شهامت زیاد دشمن را به آتش بسته بودند و مدام جابجا می شدند.
 
 هر کسی زخمی می شد ، بلافاصله نفر دیگری جایگزین می شد، در عین حال چند قاطر را آماده کردند، برادر کردی که همراه من بود سوار یکی از قاطرها شد و از ما خواست یک نفرمان پشت او بنشیند، به رضا گفتم :" یا علی، برو ، ندیدمت اون دنیا هوای همو داشته باشیم.."، رضا را در بغل گرفتم و انگار تکه ای از جانم را داشتند از من جدا می کردند ، زدم به پشتش و رضا به سرعت خودش را به قاطر رساند ، یک نفر کمکش کرد تا سوار شود، رضا و همراهش به تاخت و زیر آتش حرکت کردند، چشمانم پر از اشک شده بود و دعا می خواندم، آتش دشمن شدید بود، وقتی به رودخانه رسیدند و به آب زدند ، انگار دنیا را به من دادند، حالا نوبت من بود ، دشمن متوجه موضعی که رضا و همراهش حرکت کرده بودند شده بود و آنجا را زیر آ تش سنگین خود گرفته بود، نفر بعد با قاطرش کمی بیرون از زیر صخره آمد که هدف تیردشمن قرار گرفت و سرنگون شد به گمانم تیر مستقیم به سرش خورده بود چون وقتی افتاد دیگر هیچ تکانی نخورد، نفر دیگری سوار قاطر شد و به سمت رودخانه حرکت کرد، انگار کسی به پشتم زد که برو، این آخرین فرصته، از جایم بلند شدم و به سمت قاطر شروع به دویدن کردم، صدای وزو وز تیرها را از کنار گوشم احساس می کردم، بالاخره به قاطر رسیدم، جستی زدم و با زدن کف دستانم بر پشت قاطر جهیدم وسوار شدم و سفت دستانم را به دور شکم نفری که قاطر را می راند حلقه کردم، تیری از کنار سرم رد شد و بر دوش برادر کرد خورد، صدای آهش بلند شد، سفت نگهش داشتم، و صورتم را بر روی زخم تیرش سخت چسباندم، خون صورتم را پر کرده بود، بالاخره به رودخانه رسیدیم، وارد آب سرد رودخانه شدیم، جریان آب سریع بود، و تنها سرمان از آب بیرون بود، حیوان زبان بسته نیز با قدرت سعی در عبور کردن از عرض رودخانه  را داشت، اما آب ما را با خود می سراند،و در جهت آب کشیده می شدیم، ولی سر انجام به آن طرف آب رسیدیم، همراهم دیگر از حال رفته بود، در حالیکه از سرما به شدت می لرزیدم، به سختی توانستم برادر کردی که باعث نجاتم شده بود را بر روی زمین بگذارم، وقتی به طرف خودم چرخاندمش ، زیر لب یا رسول الله ی گفت و از هوش رفت. تلاش من و عده ای دیگری که چند لحظه بعد به ما رسیدند برای احیای او بی فایده ماند و به شهادت رسید.


برچسب ها: خاطرات ، جنگ ، عملیات ، نصرهفت
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
دکتر علی امیری
۱۳:۵۶ ۳۰ تير ۱۳۹۳
دید در معرض تهدید دل و دنیش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را
رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش کوله و پوتینش را

خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند

سلام دوست گرامی
وبلاگ شما بازدید شد موفق باشید
خوشحال میشم سری به بنده هم بزنید
یا علی
http://4shaghayegh.blogfa.com/
آخرین اخبار